روزنامه اصفهان زیبا هُلم داد سمت مدیرنویسیِ جدی. از دهیازده شهریور که شوخیشوخی شنیدم که رو به من گفتند: «مدیر مدرسه محبی میشی؟» و با پوزخند جوابشان را دادم که «نه بابا! چهخبره… زوده هنوز»، شروع کردم به نوشتن همین حرفها. درواقع روزانهنویسی میکردم.
من هم هستم؛ جایی که دانشآموز پنجاه سال پیش شهرم، گراش، که حالا خود موسفید شده و پژوهشگر، و منطقهای او را استاد میخوانند، به بهانهای معلمهایش را دعوت کرده دفترش تا به یاد کلاسهای درس قدیم بخندند و شاید هم اشک بریزند.
سالهایی که نومعلم بودم و زیستشناسی تدریس میکردم، یکم مهر، جلسه اول، قبل از اینکه بگویم مجتبی بنیاسدی هستم، دبیر زیست، از بچههای دهم تجربی امتحان میگرفتم.
انگاری همین دیروز بود؛ سیزدهچهارده سال پیش را میگویم که سر کلاس دوم دبیرستان، معلم شیمی زیرلایهها و اوربیتالهای پرشده و نشده را روی تابلو مینوشت و ما جزوهنویسی میکردیم.
جلوی میز معاون ایستاده بود. وارد دفتر که شدم، گفتم: «کجا بودی سهچهار روز غیبت داشتی؟» معاون خندید و گفت: «آقای بنیاسدی! این پسر دیگه رفتنی شد… .»
بیقرار و مضطربم وقتی نمینویسم؛ مثل معتادی که به جنس ناب نرسیده. از آخرین مدیرنویسیام شش روز میگذرد. نه اینکه سوژه نوشتن نباشد، نه.
انگار یک آدم صدکیلویی چکش گرفته بود دستش و میکوبید به پیشانیام. سرم از درون میسوخت و تیر میکشید. بعد مدرسه، تا ساعت سه جلسه مدیران بود و پشتبندش از چهار تا هشت مدرسه بودیم.
«دفتر مدرسه ما اصلا میز و صندلی نداشت. خودم روی روزنامه نشسته بودم. کمدی نداشتیم. پروندهها رو گوشه دفتر چیده بودیم. این وضع ما بود.» مدیر مدرسه موسفیدِ زمان جنگ توی دفتر روبهرویم نشسته بود.
رمان «داشتن و نداشتن» همینگوی روی میز بود. بچهها رفته بودند کلاس مشاوره. سکوت عصرگاهی توی دفتر جان میداد برای مطالعه …
معاون گفت: «مدیرنویسی جدید چی داریم؟» آخرین روزانهنویسیام ساعت چهار پسین بیستونه مهر بود. لابهلای سرشلوغیهای مدرسه، به فکرش بودم؛ ولی دست به تایپ نشدم.
دست گذاشته بودیم زیر چانه و چشم دوخته بودیم به مانیتور، چشمانتظار راه افتادن سامانه فارغالتحصیلی دانشآموزان.
زنگ خورد. ده ثانیه بعد در زد و اجازه گرفت بیاید توی دفتر. مستقیم آمد سمت میزم. سرم توی کامپیوتر بود و دانشآموزان جامانده از کتاب درسی را ثبتنام میکردم. چشمتوچشم که شدیم، یکهو گفت: «آقا! شما نویسنده مورد علاقهتون کیه؟»