نامه‌ای به بَشیر بن عَمْرو حَضرَمی کِندی

اگر جای تو بودم، حسین را رها می‌کردم!

سلام مرد یمنی! برشی از زندگی‌ات را خواندم و کیف کردم. حرفی که به حسین زدی، آن‌قدر اعلا بوده که در زیارت‌الشهدا هم آمده. یعنی مردمی که بعد صدها سال بخواهند شهدا را زیارت کنند، حرف‌هایت در روز عاشورا را زمزمه می‌کنند.

تاریخ انتشار: ۱۰:۴۷ - شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
اگر جای تو بودم، حسین را رها می‌کردم!

به گزارش اصفهان زیبا؛ سلام مرد یمنی! برشی از زندگی‌ات را خواندم و کیف کردم. حرفی که به حسین زدی، آن‌قدر اعلا بوده که در زیارت‌الشهدا هم آمده. یعنی مردمی که بعد صدها سال بخواهند شهدا را زیارت کنند، حرف‌هایت در روز عاشورا را زمزمه می‌کنند. اینکه چطور این دو سه جمله در آن لحظه به زبانت آمده نمی‌دانم. ولی هر چه هست معرکه است.

حالا می‌خواهم نامه‌‌ای برایت بنویسم که به روضه نزدیک نشود. اما نمی‌شود. زندگی‌ات تنه به تنه‌ روضه می‌زند. نه اینکه زندگیِ خودت روضه باشد، نه، روضه‌ حسین را می‌آورد جلوی چشم‌ها.

بیین بشیر! اول می‌خواستم سرزنشت کنم که تو دو پسر داشتی چرا فقط یکی را با خودت به کربلا آوردی. اما در خیال، به سپاه روبه‌روی حسین نگاهی انداختم و به‌خودم گفتم: «این همه آدم از کوفه و جاهای دیگر آمده‌اند حسین را بکشند، بعد تو می‌خواهی مردی که در سمت قلیل جنگ ایستاده را ملامت کنی چرا تنها آمده؟!»

بی‌خیال مرد! تو مردانگی را تمام کردی. نمی‌دانم چرا، ولی خوش‌بینم به تو. خدا من را ببخشد. انسانم دیگر. مگر می‌شود به شهید کربلا بدبین هم بود؟ با خوش‌بینی حدس می‌زنم تو خودخوری می‌کردی که «کاش پسر دیگرم هم بود تا فدایی حسین می‌کردم.»

اما هیچ‌کس خبر نداشته تو از پسرت بی‌خبری. تا روز عاشورا هم به‌روی خودت نیاوردی که منتظری. منتظری که خبری از پسرت برسد و چه جای بدی رسید. حالا که می‌گویم بد، از زاویه دیدِ منِ دنیابینِ حسین‌ندیده است. اما همین خبرِ به‌ظاهرِ من بد، تو را در نگاه حسین بالاتر از جایی که بودی، برد.

اصلا فکرش هم سستم می‌کند. بیین «من لباس رزم پوشیده‌ام. شمشیرم را از غلاف خارج کرده‌ام. آماده‌ پیکارم که خبری می‌رسد: پسرت در مرز ری اسیر شده … تنم درجا به عرق می‌نشیند. بازویم دیگر شمشیر را نمی‌تواند بالا بگیرد. دلم می‌تپد برای اینکه یک‌بار دیگر پسرم را در آغوش بگیرم و غرق در تردید، حسین سر می‌رسد و می‌گوید: تو از بیعت من آزادی. برو برای رهایی فرزندت تلاش کن. من جای تو؛ اشکی می‌ریختم و زاری راه می‌انداختم و سر اسب خودم و پسرم را کج می‌کردم به سوی ری. ولی خب من جای تو نیستم. لابد تو انگشت‌ها را دور قبضه شمشیر محکم کرده‌ای. دندان‌قروچه‌ای کرده‌ای. پا بر رکاب اسب سفت کرده‌ای و چشم در چشم حسین خوانده‌ای «درندگان مرا زنده‌زنده بخورند، اگر از شما جدا شوم و شما را با وجود اندک بودن یاران، تنها گذارم و بخواهم سراغ شما را از کاروان‌ها بگیرم.» حق است اگر این چند کلمه را هر مسلمانِ زائرِ حسین و یارانِ حسین زمزمه کند.

ولی حسین هم پدر است‌. می‌داند تو چه می‌کشی در دل. دلش می‌خواهد وقتی به میدان می‌روی، خیالت راحت باشد که پسرانش در امان هستند. پنج لباس قیمتی به تو داد و چه گفت؟ «پس این جامه‌ها را به پسرت محمد بده تا برای آزاد کردن برادرش از آن استفاده کند.»

بگذار آخر نامه از عصر عاشورای کربلا بگذریم. گرچه کربلا باشیم یا مرز ری، روضه، روضه است. حتماً کاروانیانی که از مسیر عراق به مرز ری می‌رفتند، پسرهایت را آگاه کرده‌اند. پسرهایت چه‌ها شنیده‌اند؟ شایدها را مرور کنیم بشیر.

«مردی به نام بشیر، وقتی دید دیگر هیچ‌کس برای حسین نمانده، به میدان شتافت و فدای حسین شد‌…»

احتمالا پسرهایت اشکِ حماسی ریخته‌اند. دیگر چه؟

«حسین به جوان‌های بشیر آزادی داد. اما جوان خودش را اولین‌نفر از بنی‌هاشم، ایستاده‌قامت، راهیِ میدان نبرد کرد و قطعه‌قطعه‌شده به سوی خیام برگرداند…»

می‌بینی و می‌شنوی بشیر؟! هنوز روضه‌ها مانده که از کربلا به گوشِ پسرهایت برسد. آنچه تو خود هم به‌چشم ندیدی و باید خدا را شکر کنی که ندیدی.

«حسین، مردی که پنج لباس به ارزش هزار دینار به پسر بشیر داده تا برادرش را آزاد کند، خود با کهنه‌پیراهن به‌میدان رفت.»

آقابشیر! آقابشیر! حتماً پسرهایت گوشه‌ای از مرز ری زانو بغل گرفته و اشک ریخته‌اند. ولی هیچ‌وقت به این سؤال‌ها فکر نکرده‌اند که «چرا حسین با کهنه‌پیراهن به میدان رفت؟»، «چرا حسین لباس رزم نپوشیده بود؟»، «یعنی حسین می‌ترسید دزدان به پیراهنش هم رحم نکنند؟»

پسرهایت باید سجده شکر می‌کردند که غروب عاشورا، حسین را در گودال ندیدند.