زنگ خورد. ده ثانیه بعد در زد و اجازه گرفت بیاید توی دفتر. مستقیم آمد سمت میزم. سرم توی کامپیوتر بود و دانشآموزان جامانده از کتاب درسی را ثبتنام میکردم. چشمتوچشم که شدیم، یکهو گفت: «آقا! شما نویسنده مورد علاقهتون کیه؟»
دم درِ مدرسه ولو شده بود؛ با دو نفر از همکلاسی هایش. منتظر پدرش بود. درِ مدرسه را سهقفله میکردم که از پشت سر شنیدم گفت: «آقا! مدیریت چه حسی داره؟»
زیارت عاشورا خوانده میشود؛ تلاوت قرآن و مجری شروع میکند: «به نام خدا. امشب موضوع هیئت کتاب است.» در چهارشنبهشبِ این هفته هیئت محبان اهلبیت (ع) هیچ آخوندی منبر نمیرود.
به نظرم این خیلی وحشتناک است که کودکیام را به یاد ندارم.
هِندل را که زدم، دست کردم توی جیبم. کلید ماشین یادم رفته بود بگذارم خانه.
– خدافظ بابا…
سکوت. توی خانه فقط صدای یخچال میآید. اما آشفتهام. نمیدانم چطور و از کجا شروع کنم.