راضیه طاهری

راضیه طاهری

خبرنگار

آرشیو مطالب منتشر شده
قلب ما که کاروانسرا نیست
۲ دی ۱۴۰۴

قلب ما که کاروانسرا نیست

بحث ازدواج بود و اینکه چرا جوانترها کمتر به دنبال رابطه‌ رسمی هستند که یکباره دوستم گفت: «جدی ۱۴ ساله که ازدواج کردی؟ پیر طریقتی تو … .» بعد از این جمله انگار که خودم هم تازه متوجه شده باشم چند سال است متاهلم، تعجب کردم. دوباره سال‌ها را شمردم و دیدم؛ بله همین حدود است.

مواظب باش عقب نیفتی
۶ آذر ۱۴۰۴

مواظب باش عقب نیفتی

پسر کلاس سومی‌ام عادت دارد تمام تابلوهای تبلیغاتی شهر را بخواند. این روزها در مسیر رفت‌ و برگشت به مدرسه مدام می‌خواند «جمعه‌ پرتخفیف».

مرگ خاموش محبت
۲۱ آبان ۱۴۰۴

مرگ خاموش محبت

آخرین باری که بی‌مناسبت فقط برای بهبودِ حالِ یک دوست کاری کرده‌اید، کی بوده؟ آخرین باری که پولِ توی حسابتان را به یکی از افراد فامیل و آشنا که نیازش داشته قرض داده‌اید، یادتان هست؟

بفرمایید روضه!
۱۸ آبان ۱۴۰۴

بفرمایید روضه!

سلامِ نمازِ مغرب را داده و نداده، مردی ایستاد پشت بلندگو و اعلام کرد که مسجد حاضر به برگزاری روضه است و اگر کسی تمایل دارد روضه‌ای در خانه‌اش برگزار کند، اما امکانش را ندارد مبلغ موردِ نظرِ مسجد را واریز کند تا روحانی بعد از نماز مغرب و عشا برای مردم روضه بخواند.

طبیعی بودن هنر است!
۴ آبان ۱۴۰۴

طبیعی بودن هنر است!

محمدرضا شریفی‌نیا در یک فیلم کاملا زرد و بی‌محتوا دیالوگ جالبی داشت که می‌گفت: «خوشگل بودن، پولدار بودن، مهربون بودن همه‌‌اش با هم توی یه زن جا نمیشه» شاید نویسنده این دیالوگ هرگز نمی‌دانسته دارد به چه نکته‌ مهمی اشاره می‌کند.

نمایش زن مستقل!
۲۸ مهر ۱۴۰۴

نمایش زن مستقل!

عمر زیادی ندارد؛ همین مدِ جدیدِ «زن مستقل» را می‌گویم، همین تنهایی سفر رفتن زنان بدون همسر و فرزندان، همین کار کردنِ بیرون از خانه به هر قیمتی، همین تلاش زنان برای داشتن پس‌اندازی پنهانی دور از دسترس همسرشان، همین تلاش برای داشتن یک برند اختصاصی و …

کتاب در برابر موبایل!
۲۲ مهر ۱۴۰۴

کتاب در برابر موبایل!

روبه‌روی تلوزیون نشسته‌ایم و شبکه‌ مستند دارد صحنه‌هایی از معماری و آثار باستانیِ سراسر ایران را نشان می‌دهد. شگفت‌زده به چغازنبیل، مسجد جامع اصفهان، مسجد کبود تبریز، بیستون و تخت جمشید نگاه می‌کنم و می‌گویم: کاش وقت و پول داشتیم می‌رفتیم ایرانگردی!

آیا به قدر کافی مادرم؟
۱۷ مهر ۱۴۰۴

آیا به قدر کافی مادرم؟

پشت چراغ قرمز هستم و منتظر که چراغ سبز شود تا خودم را برسانم به کوچه‌ پر از ماشینِ مدرسه و از لابه لای یک عالمه بچه دبستانی پسرم را بردارم و ببرم خانه.

آفتابه لگن هفت دست، شوق درس هیچی!
۲۵ شهریور ۱۴۰۴

آفتابه لگن هفت دست، شوق درس هیچی!

از همان در ورودی فروشگاه، زرق و برق لوازم‌التحریرهای رنگ به رنگ پیداست و هر کسی را جذب می‌کند؛ از بچه‌های کوچک تا زن و مردهای سن‌و‌سال‌دار.

گُل‌ها و  گِداها
۱۸ شهریور ۱۴۰۴
چراغ که سبز می‌شود سریع از چهارراهِ پرگدا فاصله می‌گیرم. اما می‌دانم چهارراه بعدی هم همین ماجرا در انتظار من است

گُل‌ها و گِداها

بوی خنکی و طراوت گل‌فروشی آنقدر خوب است که آدم دلش نمی‌خواهد از مغازه‌های گل‌فروشی یا گلخانه‌ها بیرون برود؛ مخصوصاً اگر هوای بیرون گرم باشد! توی گل‌فروشی چرخی می‌زنم تا یک دسته گل مناسب برای هدیه پیدا کنم.

صنعت سبز اصفهان
۱۵ شهریور ۱۴۰۴
داستان تخیلی از کارخانه‌های سبز که می‌توانند به حقیقت بپیوندند!

صنعت سبز اصفهان

کنار تخت پدرم ایستاده‌ام و دارم به رد عمیق چروک‌های صورتش نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد دستش را توی دستم بگیرم؛ اما نگرانم از خواب بیدار شود‌. به چهره‌اش نگاه می‌کنم. پدرم خیلی زود پیر شده، گرد نقره‌ای‌رنگ پیری روی موهایش نشسته و چشم‌هایش برق همیشگی را ندارد. دیگر زمان استراحتش بود که بیماری این اجازه را نداد.

غروبِ نقش جهان
۲۶ مرداد ۱۴۰۴
من باز به این فکر می‌کنم حق این مردم نجیب و سخاوتمند این بی‌برقی و بی‌آبی نیست که نیست

غروبِ نقش جهان

همیشه غروب‌های تابستانی میدان امام(ره) از همه جای شهر دیدنی‌تر بود، مردم بساط شامشان را برمی‌داشتند و می‌آمدند روی چمن‌های میدان می‌نشستند، بچه‌ها بادبادک هوا می‌کردند و خانواده‌ها با هم گپ می‌زدند؛ اما این تابستان میدان نقش جهان دیگر حال و هوای همیشه را ندارد.