چشمهایم پف کرده بودند و صورتم ورم کرده و نم ته چشمانم انگار همانجا جا خوش کرده بود. چند ساعتی بود روی پلههای صحن نشسته بودم.
به چشمهای ساره نگاه کردم، قرمز بودند و متورم، شبیه دماغ کشیدهاش که حالا توی سرخی صورتش یکجوری برجستهتر شده بودند و معصومیت خاصی در کنار روسری مشکی به او داده بود.
میگوید: «ببین دخترم، از قدیم برای دورشدن چشمزخم، تخممرغ رو بین دوتا انگشت شست و سبابه و گاهی بین دو تا سکه میذارن و اسم اطرافیان رو تکرار میکنن. تخممرغ به نام هر کی که شکست میگن اون چشم کرده…!»
اسمش را گذاشتیم صیغه اُختیَّت. پیامبر رحمت یادمان داده بود که میشود اینطور هم خواهر شد؛ همانگونه که خودش با علی، برادر شد.
عصربهعصر مینشست روی تکپله جلوی خانه و توی کوچه منتظر آمدن مامان میشد. به خیالش ماهطلعت رفته بود از بازار روز خرید کند و برگردد.
امید از لابهلای ذهن هزارتویش خودش را توی وجودش انداخت. اولین چراغ سبز برایش روشن شد. دنبال نور سبز را گرفت. سر از بابالجواد درآورد. همانجا زانو زد.
مامان گفته بود امام جواد پسر امام رضاست و آرزوهایمان را زود برآورده میکند. بالای ایوان ایستادم، چشمهایم را محکم روی هم فشار دادم، سرم را رو به آسمان گرفتم و آرزو کردم ای کاش تا شب بابا یک ماشین کنترلی قرمز برایم بخرد!
نزدیک چهلوپنج دقیقه است که پسربچه همسایه بغلی توی حیاط با صدای بلند بیببیب میکند. حواسم را به کارهایم میدهم تا سروصدایش کمتر اذیتم کند.
معمولیبودن همیشه بد نیست؛ اگر نگاهمان به قضیه فرق کند؛ آنموقع زندگی آسانتر میشود و دیگر کسی بهخاطر ذاتیاتش فخرفروشی نمیکند.