امام آرزوها

مامان گفته بود امام جواد پسر امام رضاست و آرزوهایمان را زود برآورده می‌کند. بالای ایوان ایستادم، چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم، سرم را رو به آسمان گرفتم و آرزو کردم ای کاش تا شب بابا یک ماشین کنترلی قرمز برایم بخرد!

تاریخ انتشار: 15:06 - دوشنبه 1402/03/29
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
امام آرزوها

به گزارش اصفهان زیبا؛ زن‌ها چادرشان را دورِ کمر بسته بودند و هرکدام نوبت‌به‌نوبت کف‌گیر بلند تویِ دیگ را دست می‌گرفتند و هم می‌زدند. نمی‌دانستم چرا تا کف‌گیر به دستشان می‌رسد، چشم‌هایشان را می‌بندند و زیر لب انگار که حتی بغل‌دستی‌شان هم صدایشان را نشنود، آرام‌آرام زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کردند.

با هر هم‌زدنِ دیگ، عطر گلاب و هل می‌پیچید توی حیاط و انگار می‌آمد می‌نشست روی موهایم. خاله مدینه یک قوری بزرگ چینی را که رویش گل‌های درشت قرمز بود، دودستی انگار که یک چیز باارزش در دستش داشت، آورد و گذاشت گوشه ایوان؛ همان جا که من ایستاده بودم.

دستش را روی سرم کشید و گفت: «علی جان، فدایت شوم، حواست به این قوری باشد. خب؟» سرم را به نشانه «باشد» بالاوپایین کردم و دیگر خودم را نگهبان کامل قوری گل‌سرخی دانستم.

حتی وقتی سلمان صدایم کرد که بروم دوچرخه تازه‌اش را ببینم، نرفتم؛ چون می‌دانستم یک مأموریت مهم دارم تا خاله مدینه را خوشحال نگه دارم و بگذارد محمدجواد را چند دقیقه بیشتر توی بغلم بگیرم.

بلند شدم و رفتم صورتم را چسباندم پشت شیشه اتاق؛ یک جوری که دماغم پهن شیشه شده بود. فقط می‌خواستم محمدجواد را ببینم که توی گهواره لای پتوی بافتنی سفید کلاه‌دار در خواب عمیقی بود.

دعا می‌کردم ای کاش بیدار شود و بتوانم حسابی بغلش کنم. با صدای خاله مدینه پریدم بالا. با لبخندش فهمیدم باید برگردم سر جایم و منتظر بیدارشدن محمدجواد
شدم.

مامان آمد سمتم. دستش را گرفتم و گفتم: «مامان، امروز چرا همه اینجایند؟ چرا خاله مدینه از این زعفران دم‌کرده‌ها خیلی مراقبت می‌کند؟ برای چی می‌خواهد؟»

مامان گفت: «نذر کرده بود اگر بچه‌دار شود، هر سال شهادت امام جواد شله‌زرد نذری درست کند و بدهد دست مردم.»

نذر کلمه تازه‌ای بود که برای اولین بار از زبان مامان شنیده بودمش. می‌دانست سؤال بعدی‌ام این است که نذر یعنی چی. گفت: «نذر یعنی یک چیزی را آرزو می‌کنیم و از خدا می‌خواهیم بهمان بدهد و اگر داد و شد، بعدش برای تشکر کاری را انجام دهیم.»

صدای صلوات زن‌ها توی حیاط پیچید و مامان قوری بزرگ زعفران را از کنارم برداشت و برد. همه زن‌ها دور دیگ جمع شدند و درِ آن را برداشتند و باز صلواتی دیگر فرستادند.

هرکدامشان با گوشه روسری چشم‌هایشان را خشک می‌کردند. خاله مدینه قوری زعفران را توی دیگ دورتادورش ریخت و با پشت دستش چشم‌هایش را خشک می‌کرد. نمی‌دانستم چرا گریه می‌کردند. برگشتم پشت شیشه تا محمدجواد را ببینم.

بیدار شده بود و داشت با آویزهای بالای گهواره‌اش بازی می‌کرد. دور و برم را نگاه کردم و رفتم بالای سرش. از توی گهواره بلندش کردم و سعی کردم روی پایم بخوابانمش. آنقدر برایم دلچسب بود که انگار مُزدِ کارم را گرفتم.

همه کاسه‌ها را که با اسم «یا رضا» و «یا جواد» با غنچه‌های گل‌محمدی کوچک صورتی تزئین کرده بودند، آماده پخش بین اهالی محل کردند.

مامان گفته بود امام جواد پسر امام رضاست و آرزوهایمان را زود برآورده می‌کند. بالای ایوان ایستادم، چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم، سرم را رو به آسمان گرفتم و آرزو کردم ای کاش تا شب بابا یک ماشین کنترلی قرمز برایم بخرد!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

1 × 1 =