به گزارش اصفهان زیبا؛ _بابا نیست مصطفی! اگه گم شده باشه؟ یا بلایی سرش اومده باشه؟ ببین اگه میتونی…
نمیتوانم. دیگر نمیتوانم. گوشی را پرت میکنم روی داشبورد و همراهش صدای وزوز مهین را هم از ذهنم پرت میکنم یکور دیگر.
دنده را جا میزنم. از توی آینهبغل، جاده را میپایم. باز هم دردسر! اصلا مگر من تکپسر حاجبابا هستم که تا تقی به توقی میخورد، شماره بیصاحبم را میگیرند و توی گوشم ور ور میکنند؟
دستمال یزدی را روی عرق پشت گردن و گوشم میکشم و شیشه سمت راننده و شاگرد را تا ته پایین میدهم. چهار بعدازظهر از هرم هوا کم نشده که هیچ، باد داغی که توی صورتم میخورد، حالم را بدتر میکند.
اگر من شوفر نبودم، معلوم نبود چه کسی را میفرستادند پی خبرگرفتن از پیرمرد.
معلوم است دیگر. آقای دکتر و خانم مهندس که از خواب عصرشان نمیزنند بروند پایین شهر و توی دود و دم بگردند ببینند بابایشان باز کجا گذاشته رفته است. مهین هم با هفت سر عائله وقت نمیکند پایش را تا سر کوچه بگذارد. ته دلم چیزی میجوشد.
اگر واقعا گم شده باشد چه گلی به سرم بگیرم؟ یا زبانم لال… نه! نه! از این خبرها هم نیست. مهین زیادی بزرگش کرده است.
چند بار زنگ زده و بابا جوابش را نداده که نداده. شاید رفته باشد دستشویی. شاید هم حمام. مرد و زن جوان کنار خیابان برایم دست تکان میدهند. با یک نیش ترمز جلوی پایشان میایستم.
_خانیآباد؟
محله حاجبابا. باز هم از استرس معدهام میجوشد.
_دربست میرم فقط.
مرد در را باز میکند و جلو مینشیند. زن هم با بچه توی بلغش صندلی عقب.
_تند برو داداش. باید برسم به درمانگاه.
نگاهم را از صورت کشیده و چشمهای سرخش میگیرم و پایم را میگذارم روی گاز.
_خیر باشه. مریض داری؟
مرد برمیگردد و ساک توی دستش را میگذارد روی صندلی عقب کنار دست زن. به گمانم ساک بچه باشد.
_ننهم حالش بد شده. همسایهها بردنش درمانگاه.
عرق سرد از تیره کمرم تا پایین شره میکند. گوشی را از روی داشبورد برمیدارم.
دهانم خشک شده. دستم میلرزد. یک نگاهم را به روبهرو میدهم و نگاه دیگرم روی لیست مخاطبها میچرخد. شماره حاجبابا را میگیرم.
کسی جواب نمیدهد. عرق از پیشانی تا روی چشمهایم میریزد. پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم. میسوزد. قلبم بیشتر. چرا به فکرمان نرسید لااقل شماره همسایه اینور و آنور خانهاش را بگیریم؟
صورت حاجبابا با کلاه روی سر و عصای زیر بغلش، لحظهای از جلوی چشمهایم کنار نمیرود. بعد از فوت مامان توی خانه محله قدیمیمان دوام نیاورد.
ورد زبانش شده بود ماهطلعت اینجا برایم چای آورد. ماهطلعت آنجا خوابیده بود. ماهطلعت… محسن یک خانه در خانیآباد خرید و حاجبابا را برد آنجا. گفت شاید با عوضشدن خانه، فکرش از فوت مامان دور شود. نشد.
من میدیدم که نشد. عصربهعصر مینشست روی تکپله جلوی خانه و توی کوچه منتظر آمدن مامان میشد. به خیالش ماهطلعت رفته بود از بازار روز خرید کند و برگردد.
_همینجا داداش. همینکنار پیاده میشیم.
سرم را تکان میدهم و دست مرد را که میخواهد کرایه بدهد، پس میزنم.
_صلواتی شد. ایشالا که مریضت شفا پیدا کنه. برای حاجبابای منم دعا کن.
گوشه لبهایش کش میآید.
_حاجتروا باشی.
تا خانه حاجبابا یککله گاز میدهم. از ته کوچه میبینم باز هم روی تکپله جلوی خانه نشسته است. نفسم را پر صدا بیرون میدهم.
_دمت گرم اوسکریم.