به گزارش اصفهان زیبا؛ پایم رفت توی یک چاله و پهنِ زمین شدم.
-«پس آسفالت اینجا رو کِی میخوان درست کنن؟!»
این جمله را بلند گفتم؛ جوری که آدمهای دوروبرم بشنوند و شروع کردم به تکاندن لباسهایم. پیرمردی که نزدیک خانهشان زمین خورده بودم، دستش را گذاشت روی پله جلوی خانه، کمی نیمخیز شد و گفت:
– «دخترم، کمک نمیخوای؟»
به عصای سورمهای رنگی که کنارش به دیوار تکیه داده بود، نگاه کردم و توی دلم گفتم:
– «یکی میخواد به خودت کمک کنه پدر جان!»
صدایم را صاف کردم:
– «نه، خیلی ممنون. چیزیم نشد.»
چند قدمی جلو آمدم. دردی توی قوزک پای راستم پیچید.
لنگانلنگان خودم را رساندم به دیوار سیمانی کوچه که از آب باران و گردوخاک حسابی سیاه شده بود. پیرمرد خودش را کشید گوشه سکو:
-«بیا بشین اینجا.»
کنارش نشستم. انگار که گوش مجانی گیر آورده باشد، شروع کرد به حرفزدن. از آسفالت بیکیفیت کوچه شروع کرد و رسید به بچه بیکیفیت. پرسیدم:
– «بچه بیکیفیت یعنی چی؟»
کلاه بافتنیاش را کمی روی پیشانی پایین کشید:
-«یعنی بچهای که یه خبر از پدر و مادر پیرش نمیگیره. یه زنگ نمیزنه.»
حالا فهمیدم چرا دوست داشت کنارش بنشینم. قوزک پایم را مالیدم و گفتم:
– «حتما گرفتارن. بچهها پدر و مادرشون رو خیلی دوست دارن، فراموششون نمیکنن.»
دستهایش را توی هم گره کرد و خیره شد به آسفالت:
– «همینجایی که زمین خوردی، خیلی سال پیش، پسرم خورده بود زمین. اون موقعها اینجا هنوز خاکی بود. پشت زین دوچرخهاش رو ول کرده بودم که خودش بره. داشت خوب میرفتها… تا برگشت دید پشتش نیستم؛ یکدفعه تعادلش به هم خورد.»
موقع حرفزدن دستهایش را تکان میداد. محو تماشای چینوچروک دستهایش شدم. هزارتویی بود برای خودش. هر چروکش با آدم حرف میزد. ادامه داد:
– «بغلش کردم و آوردمش خونه. زانوش زخم شده بود. چسب زخم زدم. تا چند روز باهام قهر بود. میگفت چرا ولم کردی؟ ولی من مواظبش بودم. اگه برنمیگشت نگاه کنه، زمین نمیخورد.»
عینک تهاستکانیاش را از روی چشم برداشت و با پشت دست، نمِ چشمهایش را گرفت. عصایش را از کنار دیوار برداشت. یک دستش را روی پله گذاشت و خودش را بهزحمت روی عصا انداخت:
– «منم پارسال توی همین چاله افتادم و خوردم زمین. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. پسرم نبود… همسایهها کمک کردن آوردنم تو خونه.»
نمیدانستم چه بگویم. داشتم توی ذهنم دنبال کلمه میگشتم که پرسید:
– «بهتری دخترم؟»
– «بله. دیگه درد ندارم.»
لبخندی زد و گفت:
-«باید برم تو. شاید تلفن بزنه.»
و در را بست.
زل زده بودم به چاله کوچه. کاش پسرش زنگ میزد و او را به یک صمیمیت پدر و پسری دعوت میکرد…!