میگن توی هر لیوانی دنبال نیمه پُرش باشین، پس اگه جنگ تحمیلی دوم را توی لیوان جا کنیم، نیمه پرش معلوم میشه. البته توی پارچ و سطل و هر چیز دیگه هم که باشه باز نیمه پرش از بس که تیزه، خودش رو مثل نیزه فرو میکنه توی چشممون.
واقعا لقب «روباه پیر» برای استاد اعظم کم است! قضیه پنیر و زاغ نیست، جوری رفتار کرده که انگار از بچگی، کلاسهای پیشرفته «دروغگویی روی مبل» رفته است.
«سال به سال دریغ از پارسال» و «همه چی قدیمیش خوبه» فقط شامل حال قیمتها و کیفیتها نمیشود؛ یکجوری داریم در سراشیبی تختگاز میرویم که تقریبا انگشت شستمان را روی هر چیزی بگذاریم، یک «یادش بهخیر» از تویش میزند بیرون.
بیش از یک هفته از جنگ گذشته است و دیشب آمدیم خانه مادربزرگ در جنوب تهران. دیروز ظهر که از خرید برگشتیم، همسایه کناری با اضطراب و هراسی که چنگ انداخته بود به گریبانش، چند دقیقهای ما را توی راهرو سر پا نگه داشت و مرثیه خواند که فلانطور شده و بَهمانطور میشود و جمع کنید از تهران بروید.
جادوگری فقط جاروی پرنده و شنل غیبکننده توی فیلمها نیست. همین الان جادوگری نوین توی دستهای شماست! گوشی تلفن همراه یک اسپری ضداجتماعی است! جوری از آدمهای اطراف دورتان میکند و مثل یک موش آزمایشگاهی که در برابر پنیری سفید و تازه آب از لب و لوچهاش راه افتاده، توی تله دنیای مجازی میاندازدتان که اصلا خودتان هم متوجه نمیشوید چطور چند ساعت از وقت ارزشمندتان را صرف لایککردن رنگ شلوارک پسربچه فلان بازیگر معروف کردهاید.
بعضی از نانواهایی که وجدانشان را با خودشان اینطرف و آنطرف نمیبرند و میگذارندش خانه که تا لنگظهر چرت مرغوب بزند، نان سنگک را با آرد تافتون میپزند؛ یعنی نان سنگکی را که از قدیموندیم به خاصیتش معروف بوده و برای خودش برووبیایی داشته است، به ذلت میکشند …
وقتی کنار دریا یا وسط جنگل میروید، مثل آدمهایی که صدسال از شنیدن موسیقی محروم بودهاند، صدای ضبط ماشین را تا خرتناق زیاد کنید، گاز بدهید و یکدفعه دستی بکشید …
اگر کلاس بعدیتان شروع شده، ولی هنوز نصف چای و کیکتان مانده است، با خیال راحت بنشینید و تمامش کنید. کلاس همیشه هست؛ ولی چای اگر سرد شود از دهن میافتد؛ اسراف هم است.
همینجایی که زمین خوردی، خیلی سال پیش، پسرم خورده بود زمین. اون موقعها اینجا هنوز خاکی بود. پشت زین دوچرخهاش رو ول کرده بودم که خودش بره. داشت خوب میرفتها… تا برگشت دید پشتش نیستم؛ یکدفعه تعادلش به هم خورد.
شعلههای آتش تا کمر دیگ میرسید و روی سیاهش را سرخ میکرد. ملاقه چوبی را برداشتم و شروع کردم به همزدن قیمه.
نزدیک چهلوپنج دقیقه است که پسربچه همسایه بغلی توی حیاط با صدای بلند بیببیب میکند. حواسم را به کارهایم میدهم تا سروصدایش کمتر اذیتم کند.
باز دفترم را پاره کرد. کتاب و دفتر که میدید، انگار جلوی گاو نر پارچه قرمز تکان بدهند، رم میکرد؛ حتی بدتر از اسب مشرحمت که یک روز بهتاخت رفت تا وسط جنگل.