کنشگران فرهنگی و دغدغه‌های مرادی

از سخنان صاحب‌نظران علوم انسانی دلواپسی از شرایط موجود جامعه ایرانی را می‌توان به‌راحتی فهمید؛ نوعی دلواپسی که در کلام عموم مردم نیز موج می‌زند. تلاش صاحب‌نظران برای تحلیل یا حداقل توصیف جامعه امروز ایران به امید یافتن راهکار برون‌رفت از گره‌های این اجتماع دیگر در تاریخ معاصر ایران تبدیل به یک امر ثابت شده است. اگر شکست ایران در جنگ با روس و پرسش عباس‌میرزا از علت شکست ایران را مبدأ این پرسش بدانیم، این پرسش از آن تاریخ با همه ما و به‌خصوص با روشنفکران بوده است. با خودآگاهی از این پرسش، پاسخ‌های به آن شروع شده است. هر اندیشمندی به سیره خود پاسخی داده است. این پاسخ‌ها در میدان جامعه به آزمون گذاشته‌شده؛ تا کدام راهگشا باشد؟! 

تاریخ انتشار: 23:45 - یکشنبه 1399/05/5
مدت زمان مطالعه: 7 دقیقه
سیره عملی چهره‌های شاخص خود یک پاسخ به این پرسش است. آنچه رفتار می‌کنند پاسخ به «چه باید کرد» است بر اساس فهم از «چرا شکست‌خورده‌ایم». به‌عنوان‌مثال دکتر علی شریعتی نه‌تنها سخنانش بلکه شیوه زندگی فردی‌اش که نوعی مبارزه سیاسی بود، خود یک پاسخ به این پرسش بود که «چه باید کرد». یکی از جدیدترین پاسخ‌ها به این پرسش از آنِ فیلسوفی بود که به‌تازگی از میان ما رفته است و صدای او را هم به‌تازگی شنیده‌ایم. او دکتر محمدعلی مرادی خورزوقی است. زیست اجتماعی‌اش برای ما یک پیشنهاد جدی داشت. می‌توان با نگاه به زندگی نه‌چندان بلند او در ایران، به‌رغم دغدغه بسیارش برای ایران و تحمل رنج فراوان برای آن، این پیشنهاد را دریافت و به کار گرفت. او چگونه زیست که می‌توان از دل آن پیشنهادی برای کارگزاران و کنشگران فرهنگی استخراج کرد؟ او خود را این‌گونه معرفی می‌کند: «من محمدعلی مرادی از فعالان سیاسی سال‌های قبل از انقلاب و پس از انقلاب تا اواخر دهه 60 هستم. قبل از انقلاب، فعالیت سیاسی بسیار گسترده‌ای داشتم. این فعالیت را که پس از پیروزی انقلاب شکل متفاوتی به خود گرفته بود تا سال 68 ادامه دادم. در این سال‌ها دست از فعالیت‌های سیاسی کشیدم و به فعالیت‌های علمی درزمینه فلسفه پرداختم. این تصمیم حاصل سال‌ها گفت‌وگو و هم‌نشینی با مبارزان در زندان‌ها بود. من به این نتیجه رسیده  بودم که فعالیت سیاسی بدون پشتوانه فلسفی بی‌بنیاد و بی‌نتیجه خواهد بود.
من ریشه‌های این مطلب را در فلسفه یافتم. او درباره علت مهاجرتش به آلمان هم می‌گوید: «…این فلسفه آلمانی است که دیسیپلین‌دار است و می‌تواند مفاهیم عرفانی ما را با شکلی نو در دنیای امروز قابل‌استفاده نماید. به همین خاطر سختی این هجرت علمی را به جان خریدم؛ اما در بدو ورود به آلمان متوجه شدم اختلافات بنیادی زیادی با آن‌ها دارم و این باعث شد در سن 30 سالگی تحصیلاتم را از کالج به لیسانس تا فوق‌لیسانس و دکتری ادامه دهم. دلیل کار من این بود که من به دنبال مدرک گرفتن نبودم بلکه به دنبال پاسخ سؤالی بودم؛ اینکه چرا کسانی که دوش‌به‌دوش هم برای آزادی ملت و میهن جان‌فشانی کرده بودند رودرروی هم ایستادند؟! این پدیده برای من دردناک بود. من می‌خواستم بدانم چطور می‌شود کاری کرد دیگر چنین اتفاقی نیفتد. من در آلمان به‌دنبال پاسخ پرسش‌های خودم بودم. جوانی بودم که در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده و در انقلاب رشد یافته بود و آن روز آرمان‌هایش را ازدست‌رفته می‌دید. گرفتن مدرک دکتری و پست‌های سیاسی در ایران هدف من نبود. چون این‌ها با شأن زندگی آرمانی یک مبارز در مغایرت بود… .» (سایت دیدار “گفت‌وگوی منتشرنشده با مرحوم دکتر محمدعلی مرادی” به بهانه فلسفه) این مبارز در سال 68 به آلمان می‌رود و در سال 86 با پایان‌یافتن درسش به ایران بازمی‌گردد. برای یافتن پاسخ پرسش‌هایش رفته بود و برای درمیان‌گذاشتن یافته‌هایش به ایران برگشت. او همچنان مبارز بود با همان شور و هیجان اما دیگر همان «من» نبود. من دیگری شده بود که آن مسیر را نمی‌خواست برود و آن را صلاح نمی‌دانست.
او برگشته بود برای آموختن، گفت‌وگوکردن و آموزاندن به طالبان علم. با همان سرمایه اولیه که عشق و علاقه آرمانی بود از ایران رفته بود و با همان سرمایه بازگشته بود. با یک تفاوت بنیادین که نقطه آغازین تغییر را در خود می‌دانست نه در بیرون. در سال ۱۳۸7 برای نخستین بار با محمدعلی مرادی از طریق دکتر حمیدرضا شش‌جوانی آشنا شدم چندی بعد در سلسله‌برنامه‌های نمایش فیلم‌های مطرح سینمای جهان دکتر محمدعلی مرادی را برای سخنرانی درباره سینما و فلسفه دعوت کردیم. بسیار راحت پذیرفت و آنچه مدنظر داشت در همان سخنرانی کوتاه و مؤثرش درباره ضرورت نگاه فلسفی به سینما و روشش گفت. نخستین دیدارمان برای من شگفت‌انگیز بود. شگفتی که تا پایان عمر مرادی در نگاه من به او باقی ماند. آنچه مرا در نخستین دیدار شگفت‌زده کرد، همان چیزی بود که بعدا او را به نظر من به یک پدیده فرهنگی در جامعه ما تبدیل کرد. شگفتی من از سادگی، صراحت و راحتی در بیان دیدگاه، صداقت در گفتن از خود و گذشته‌اش، چه گذشته فکری چه خانوادگی، با بیانی شورمندانه ولی مهربانانه و درعین‌حال با دغدغه بی‌پایان نسبت به ایران برای کار و فعالیت و ساختن جامعه بود. ایده‌هایش را به‌راحتی با دیگران در میان می‌گذاشت. در همان دیدار او را باز و پذیرای دیگران دیدم. به‌راحتی در سخنانش از همه آن چیزهایی که برای عموم مردم آشنا بود مثال می‌آورد و سعی می‌کرد همان‌ها را تبیین و تحلیل و طبقه‌بندی‌شده به مخاطب ارائه کند. از زینبیه و محل‌های سنتی اصفهان و فوتبال گفت و در کلامش همه را به اندیشیدن دعوت می‌کرد. همین امر موجب شد به پیشنهادهایش توجه کنم و بخواهم بدانم پروژه او در زندگی اجتماعی‌اش چیست و از او چه می‌توان آموخت؟ اگرچه در آنچه او استادش بود (فلسفه) من، نه داعیه‌دار بودم نه حتی دانشجوی آن؛ اما کلام و رفتار او (مجموع زندگی‌اش) دستاوردی داشت که به نظرم نه‌تنها هر کنشگر فرهنگی می‌تواند از پیشنهاد آن بهره‌مند شود، بلکه عموم نیز اگر برای رشد خود جامعه قصد و قدمی داشته باشند می‌توانند از این مدل زیست فردی و اجتماعی که او برایمان پیشنهاد داده بود بهره برََد.
من از این منظر به کار و زندگی او نگریسته‌ام. بدون هیچ قضاوتی درباره اینکه مدل رفتاری او چه بود؛ او خود را معلم می‌دانست. حتی برای غیر دانشجویان معلمانه رفتار می‌کرد. الگوی او در سلوک با دانشجویان و دیگر فیلسوفان همان الگوی کهن و اصیل فلسفه ارسطویی بود، در هرکجا که امکان گفت‌وگو بود و آدم علاقه‌مندی حضور داشت به گفت‌وگو مشغول می‌شد. شاید همین امر موجب شده بود خود را فیلسوف خیابان یا فیلسوف کف خیابان بنامد. این الگو در نوع انتخاب مخاطبانش کامل می‌شد. مخاطبانش را نه در نهادهای رسمی چون دانشگاه یا نهادهای قدرت می‌جست، بلکه توجهش به پایین‌دست جامعه بود. با آن‌ها حلقه‌های آموزشی تشکیل می‌داد و متون اصلی فلسفه را با آن‌ها می‌خواند و تفسیر می‌کرد. نحوه تعاملش با این مخاطبان نه از منظر استاد و شاگردی و سلطه استاد بر شاگرد بود چنانکه در دانشگاه‌ها مرسوم است، بلکه بر اساس الگوی ترویج پرسشگری و دوری از به انقیادکشیدن دانشجو پیش می‌رفت. او برای گفت‌وگو هیچ مرزی را نمی‌شناخت. با هرکس در هر کسوتی، حاضر به گفت‌وگو بود. با این پیش‌شرط که هم‌تراز هستیم و هدف از گردهمایی‌مان گفت‌وگوست. علت انتخاب این هدف آن بود که به دنبال پاسخ این سؤال بود: ما چگونه می‌توانیم جهان را با گفت‌وگو پیش ببریم نه با جنگ؟ این روش او بود: در هرکجا هر علاقه‌مندی را می‌یافت، به او آنچه داشت، می‌آموخت تا شاید با یکدیگر به کشف جدیدی برسند. می‌خواست انسان ایرانی رشد کند و از خودش شروع کرده بود؛ شخصیتش با خواندن فلسفه بسیار تغییر کرده بود و کاملا روش‌مند می‌اندیشید. معتقد بود باید به تربیت نسل جدید پرداخت. نسلی که از اول خودش را کشف کند؛ ذهنش زنده شود. به جهان از همین جایی که هست نگاه کند، کمااینکه خودش از منظر همین جایی که هست (اصفهان/تهران) به این دنیا نگاه می‌کرد. از بطن این تمدن می‌نگریست و حتی تلاش می‌کرد رفتار و کنش مردم را در این جغرافیای فرهنگی فهم کند.
نمونه آن مقاله‌ای با عنوان پیش‌فهم‌های رفتار و کنش اقتصادی در اصفهان است. در جستارهایی ازاین‌دست تلاش می‌کرد کنش و واکنش هر منطقه این سرزمین را با تعمق موردبررسی قرار دهد تا آن را فهم و صورت‌بندی کند تا برای حل معضلات به نتیجه‌ای برسد. این روش او بود. می‌خواست که دیگران هم به ابزار استدلال مسلط شوند و همین‌گونه عمل کنند. روش او کاملا آموزشی بود. «من می‌پرسم که تک‌تک ما چقدر دغدغه نسل توانمند داریم و می‌خواهیم در حد توانمان انسان‌سازی کنیم؟ دانشجوی خود من می‌تواند ساعت 2 بعد از نیمه‌شب زنگ بزند تا با هم متن بخوانیم. تنها چیزی که من از او می‌خواهم عشق و علاقه است؛ این کاری است که ما کمتر کرده‌ایم. ما باید ابتدا توپخانه نظری‌مان را بسازیم تا اگر لازم شد به سلاح هم بیندیشیم. ما در اثر آن شکست تاریخی از اندیشه غافل شدیم. اگرچه ما تا زمان ملاصدرا و دشتکی اندیشمند به معنی واقعی داشته‌ایم، ولی از آن به بعد اغلب سیاستمداران و سرداران چهره‌های تاریخی ما هستند. من اصلاح این رویه را از خودم شروع کردم و هیچ گله‌ای از کسی ندارم و توقعی هم ندارم، چون تا انسان‌ها توسعه نیابند، کاری از دست دولت‌ها برنمی‌آید. باید انسان ایرانی شخصیت بیابد.» سوژه اصلی‌اش رشد ایران بود از روش خودش برای به‌نتیجه‌رساندن آن با جدیت و درنهایت عقلانیت بهره می‌گرفت. پروژه اجتماعی‌اش ساختن نیروی تئوریک از دل جامعه بود تا به مهارت استدلال ورزیدن مسلط شود و به ایران بیندیشد. برای همین به مهاجرت متفکران و حتی دانشجویان معترض بود. میان سنت و تجدد گسست نمی‌دید و به تعامل این دو با یکدیگر معتقد بود. با همین نگاه به تاریخ هنر ایران می‌نگریست که این نگاه برای هنرمندان ایران می‌تواند گره‌گشا باشد. قائل بود این نگاه که دعوایی میان سنت و تجدد هست و این دو مقابل یکدیگر هستند، برآمده از جامعه‌شناسی تجدد است که به ایران آمده است. اگرچه چندان مجال نوشتن نیافت که نوشتن آرامشی، آسایش و فراغتی برای تمرکز می‌خواهد، ولی در همه گفتارهایش و جستارنویسی که ابتدا در پایگاه فردی‌اش نشر می‌داد و بعد در دیگر فضاها منتشر می‌کرد، به همین سؤال می‌پرداخت. او می‌خواست چارچوبی را ایجاد کند که به وسیله آن، عقلانیت، تحلیل و احساس را سازمان‌دهی کرده و بر اساس این چهارچوب که برآمده از سازوکارهای خودی است مسائل ایران را حل کند. چگونه می‌تواند ایران و ایرانی رشد کند؟ ایرانی با جهان مدرن چه نسبتی دارد؟ مثل پرسشی که از چیستی مهندس مسلمان ایرانی مطرح می‌کرد. او با مدلی که درست خلاف جریان رسمی آکادمیک در ایران بود توانست دو کار بکند:  یک،  نشان دهد این جریان برآمده از آموزش سنتی خودمان نیست به همین دلیل به دانشگاه امیدی نداشت؛ دو، فضای پرسشگری را گسترش می‌داد. برای همین دانشگاه را کارا نمی‌دانست. کار بسیار ارزشمند دیگری که انجام می‌داد این بود که تجربه‌های برآمده از فرهنگ خودی را به دانش تبدیل می‌کرد و حتی مسائل مردم عامه را فلسفی می‌اندیشید. خاطرم هست خاطره‌ای از کودکی‌اش روایت می‌کرد و تلاش می‌کرد آن را تبیین و مدل آموزشی از آن استخراج کند.
در کودکی‌اش پس از مدرسه با بچه‌های محل برای نوشتن مشق به خانه کسی می‌رفته‌اند که او را زن‌آقا می‌گفتند. زیرنظر او مشق‌هایشان را می‌نوشته‌اند و درس می‌خوانده‌اند. از همین سنت ساده تلاش می‌کرد مدلی استخراج کند. این روش او در برخورد با خودش، دیگری و حل مسائل جامعه برای یک کنشگر فرهنگی می‌تواند آموزنده باشد. باید در نظر داشت این مدل در کنار آن شور و سرزندگی جواب می‌داد. او هم در اندیشیدن به مسئله اصلی‌اش یعنی سرنوشت ایران و هم در روشش بسیار صادق بود و کوشا. صدای او را دیر شنیدیم. بخشی از وجودش در دو کتابی است که هر دو پس از مرگش نشر یافت یکی «تفکر در تنگنا» که 31 جستار است در علوم فرهنگی.  این کتاب را نشر نقد فرهنگ در سال 1397 نشر داد. او زمانی جستارنویسی را به‌عنوان یک فرم نوشتاری در نسبت با گونه‌ای تفکر پیشنهاد داد که در سنت ما چندان جایی نداشت.  برخی از جستارهای او عبارت‌اند از: تهران در فیلم‌های ایرانی، روایتی فلسفی از سینمای اندیشمند ایران، هگلیان چپ ایران، خلأ تئولوژیک آرمان شهر اسلامی و… .
کتاب تازه نشر یافته او بنیادهای فلسفی علم فرهنگ است که انتشارات علمی فرهنگی روانه بازار کرده است. نویسنده در این کتاب بر اساس سه مفهوم پیشرفت، قانون و تجربه به‌منزله سه حلقه اتصال در سیر تاریخی شکل‌گیری علم فرهنگ کوشیده است وابستگی چنین دانشی را از سویی با علم تجربی و از دیگر سو با دین و اسطوره و شعر نمایان کند. محمدعلی مرادی چنان‌که بود و نمود یک پیشنهاد ارزشمند بود برای جامعه امروز ما. این پیشنهاد را جدی بگیریم.
 

 

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط