از تیره «اورش1» است و یکی از هفتهزار نفر ایل چهارلنگ بختیاری که هر سال، اواخر اردیبهشت، قشلاق خوزستان را رها میکنند و راهی ییلاق میشوند؛ یک هزار و 200 خانوار، همراه با 52 هزار رأس دام سبک و سنگین که در بخش «چنار شمالی» و «چنار جنوبی» شهرستان «چادگان»، ســـومـــین شــهرستان عـــشایرنشـــین اصفـــهان ســـاکن میشوند. «اوبا2»ها از پیش تعیین شده. کوچنشینها در روستاهای «دولـــتآبــــــاد»، «پـــــــرمــــههــــــا» و «قلعهزنبور» و «دهزرگران» چادر علم میکنند و پنج،شش ماه زیر سقف آن زندگی میکنند تا یک و دودهم جمعیت استان اصفهان زیر پای آنها باشد. کرونا پارسال کوچ را چند روزی عقب انداخت و تأمین علوفه برای دام را سخت کرد. امسال، اما ایل بختیاری دو هفته زودتر رسیدند و در دشتهای خشک، بساط زندگی را چـــیــــدند. کـــلــمـــات در دهــــــان «مـــشاکبر» میچرخند و زیر نور آفتاب سوزان دشـــتی در حـــوالی «دهزرگران» بخار میشوند: «شصتم به اینجا رسیـــدیـــم. بـــــه خـاطر خشکسالی زودتر آمدیم تا دامها تلف نشوند. باران و برف که نیامده، علوفهها زودتر سبز میشوند و زود هم از بین میروند.»
سیمای کوچ عوض شده
تا همین چند سال پیش، عشایر با قاطر و شتر و الاغ مسیر ییلاق و قشلاق را پیاده زیر پا میگذاشتند. یک یا دو سرباز هم همراهیشان میکرد. دو ماه در راه بودند و چند روزی در «میان بندها» اطراق میکردند. نفسی چاق میکردند. گله را میچراندند و به راه میافتادند. چشمهها و دشتهای «اندیکا»، «شیمبار»، «چلو»، «بازفت»، «کوهرنگ» را با پای پیاده پشت سر میگذاشتند تا به ییلاق برسند. چهره کوچ، اما تغییر کرده و وانت و کامیون، جای شتر و الاغ و قاطر را گرفته: «هشت یا نه ساعت در راه هستیم.» طیکردن جادههای ناهموار و سنگلاخی که پیچ و خمش امان میبرد، حتی با ماشین هم راحت نیست و رنج سفر را برای عشایر دوچندان میکند. سالهای قبل، اداره امور عشایری با بولدوزر و تراکتور میافتاد به جان جادههای سخت و خاکی و مسیر کوچ را هموار میکرد. «مشاکبر» میگوید: «امسال اما به سختی کوچ کردیم. زمستانها آب میافتاد توی جادهها و مسیر را میشوید. تیغزنی جادهها را باید شصتم انجام میدادند، ولی میگویند اعتبار نداریم یا دیرتر آن را انجام میدهیم. دیر انجام شود، فایده ندارد، چون زمین رطوبتش را از دست میدهد و خشک میشود. ماشینها هم به خاطر بدمسیر بودن، 500 هزار تومان کرایه بیشتر میگیرند.»
هر چادر، یک سرپناه!
آفتاب ذرههای طلایی را میپاشد به دشت، به دامنه کوه، روی سقف چادر «مش اکبر». چادرش کهنه است و رنگ خاک گرفته؛ مثل پنج سیاهچادر دیگر که در فاصله صد متری هم، پایین دامنه کوه، روی خرده ریگها، قوز کرده و به خاک چسبیدهاند. هر چادر، یک سرپناه. سرپناه که، یک مستطیل از جنس برزنت با ارتفاع دو متر و حجمی به وسعت جای دادن شش یا هفت نفر و سقفی که با مشمای پوشیده؛ بدون هیچ چیدمان یا وسیلهای چشمنواز. تابستانها جهنم است و زمستانها باد و باران چادرها را از جا میکند و سوز و سرما از لای درزها میخزد تو و میپیچید به پر و پای صاحبانش. چادرها موقتیاند و با عمری سه تا چهارسال. «مش اکبر» کنار چادر منتظر بازگشت گله از چرا ایستاده. «گلبانو»، زنش هیزمها را آتش کرده و دیگ سیاه غذا را بار گذاشته. پیراهن بنفش پوشیده و روسری گلدار به سر کرده. از غریبهها رو میگیرد. چشمانش پی فاطمه و محمد است؛ دو فرزندش، یکی 6 ساله و دیگری 4 ساله. فاطمه روسری به سر کرده در برهوت و با دوچرخه کوچک به دنبال برادرش میچرخد، صدای خندهاش را رها کرده و بیخبر است از دنیای کودکان شهری. بخار از لای دیگ بیرون میآید و بوی آبگوشت و نان تازه که «گل بانو» پخته و ردپایش روی «ساج» مانده، میپیچد به هرم داغ آفتاب و دشت را پر میکند. دو گاو سفید و یک سگ قهوهای زیر سایه درخت چنار، کنار رود بیجان، روبهروی چادر «مش اکبر» سایه گرفتهاند و چرت میزنند. مرغ و خروسها در دشت بیحصار به دنبال هم افتادهاند و شیطنت میکنند. یکی دو ساعت مانده به ظهر، صدای دیلینگ دیلینگ و هیهی چوپان از دور آغشته میشود به پارس سگها و سکوت سهمگین دشت را میشکند؛ نشانی از بازگشت گله. بوی دامهای زنده میپیچد به داغی هوا و پخش میشود چند متر آن طرفتر. علف خوردهاند و سیر شدهاند. وقت آن است که «گل بانو» شیرشان را بدوشد و کشک و ماست و پنیر و کره محلی را برای فروش به شهریها آماده کند. «مش اکبر» به چوپان میپیوندد و گله را پشت در آغل ردیف میکند؛ حصارهای چوبی که مثل یک دایره دورتا دور زمین را گرفتهاند و مساحتی را برای استراحت گله فراهم کردهاند. چشمان نگرانش را میدوزد به گله: «بیآبی مرتعها را خشک کرده. باید برای دامها خوراک بخریم تا تلف نشوند. خرید خوراک هم برای خودمان به صرفه نیست. جو را میخریم کیلویی سههزار تومان، ولی گوسفند را کیلویی 49 و میش را کیلویی 39 هزار تومان میفروشیم. آب هم نداریم، برای خودمان هم به زور تأمین میکنیم، چه برسد برای آنها. همهاش ضرر است. گوشتها صادر نمیشوند. ما تولیدکنندهایم و میخواهیم گوشت را بدهیم دست مردم، اما خریداری نیست. کسی هم کاری نمیکند؛ انگار نه انگار که ما هم آدمیم!» ایل بختیاری با سرازیرکردن بیش از 50 هزار دام به چادگان، سالانه 400 تن گوشت قرمز (25 درصد از گوشت مورد نیاز استان اصفهان) و 300 تن شیر، تولید و روانه بازار میکند. سازمان جنگلبانی و مراتع میگوید هر هکتار فقط برای چرای دو رأس است. بیشتر پوشش گیاهی را خراب میکند: «دام اضافه شود، جریمه میکنند. خود من پارسال یک میلیون تومان جریمه دادم. چه کنم؟ چارهای ندارم.» تابستان که سر و کلهاش پیدا میشود و گرما اوج میگیرد، آبله بلای جان دامها میشود: «20 تا از گوسفندانم تلف شدهاند. دامپزشکی قبلا میآمد و واکسن به دامها میزد. امسال اما میگویند پول نیست و باید خودتان بروید آزاد واکسن بزنید. ما هم بیپولیم و نگران آبلهگرفتن دامها. بزغالهها و گوسفندها اگر آبله بگیرند تلف میشوند و دار و ندارمان از بین میرود.»
به شما خسارت نمیدهند؟
«باید دامها را بیمه و پلاککوبی کنیم. هر دامی سههزار و پانصد تومان هزینه پلاککوبیاش میشود و هزار و پانصد تومان هم برای بیمه باید بدهیم.»
چرا بیمه نمیکنید؟
«نمیصرفد. از طرف دیگر باید گله را رها کنیم به امان خدا و برویم شهر دنبال کارهای بیمه. وقتگیر است و کسی نیست از دامها محافظت کند.
بیآبی زمینها را خشک و بیمحصول کرد
تقویم زندگی عشایر با موعد پرداخت یارانهها ورق میخورد و فصل فروش پشم و گوشت گوسفندها. دامداری شغل آبا و اجدادی کوچنشینهای بختیاری است. تا همین چند سال پیش، کشاورزی هم کمک خرجی بود، برای چرخاندن زندگی. بیآبی، اما زمینها را خشک کرد: «شش حبه زمین داریم. قبلترها خیار و لوبیا سبز و کدو میکاشتیم. آب بود و زمینها رونق داشتند. امسال جو دیمی کاشتیم، باران اما نیامد و محصول از بین رفت و شد مرتع گاو و گوسفندها. درآمدمان همین دامداری است و یارانهها که بین مبلغش برای ما و شهریها تفاوتی ندارد.» ثریا میگوید: زنی 52 ساله که پوست زنگزده و لباس سیاه، او را مسنتر نشان میدهد. پنج متر آن طرفتر از چادر، به همراه دختر شش سالهاش، زیر تیغ آفتاب، لب جوی باریک نشسته و پشم تازه بریده گوسفندها را میشوید. شر شر آب چشمه به زور از لولهای که زیر زمین خوابیده، بیرون میریزد و راهی جوی آب میشود. باد گرم، برگهای سوزنی تکدرخت زردآلو را از شاخههای تنومند جدا میکند و میاندازد توی آب. زنبورها حوالی پشم میرقصند و فریاد قورباغههای روی آب میافتد زیر صدای ثریا: «این موقع سال، پشم گوسفندها را میبرند. زنها آن را جدا میکنند و میزنند. میشویند و خشک میکنند و با آن نخ و بند و ریسه درست میکنند. میبرند شهر و برای بافت جاجیم و گلیم به شهریها میفروشند.»
کیلویی چند؟
«25 هزار تومان، ولی به زحمتش نمیارزد.»
خودت هم گلیم و جاجیم میبافی؟
«نه، ولی مادر و مادر شوهرم میبافتند.»
روزها در این برهوت چه کار میکنی؟
«پشم میشکنیم. نان و غذا میپزیم. شیر میدوشیم و ماست و کره و کشک درست میکنیم. بچهرا تربیت میکنیم. اگر مهمان داشته باشیم، ازش پذیرایی میکنیم. البته از زمانی که مریضی کرونا آمده، کمتر مهمان داریم و خودمان هم زیاد جایی نمیرویم؛ فقط برای حمامکردن با موتور یا وانت میرویم «اصفهانک»، دو کیلومتر آن طرفتر از اینجا، چون نه آب داریم و نه حمام. این چند وقت که به خاطر مریضی راهها بسته بود، رفتن به شهر و خریدکردن برایمان خیلی سخت بود.» پارسال کرونا که آمد و ترس و واهمه را انداخت به جان همه، آب در دل عشایر تکان نخورد. فرسنگها با شهر فاصله داشتند. در برهوت خبری از کرونا نبود. نه تلویزیون و رادیو داشتند و نه ماهواره و اینترنت پرسرعت که لحظه به لحظه آمار بیماران و فوتیها را برایشان مخابره کند و تشویش و نگرانی را به جانشان بیندازد. خبر شیوع بیماری مهلک را شهریها بهشان دادند. خبر دهن به دهن چرخید و به ثریا و همایلیهایش رسید: «چهار تا از بچههایم ازدواج کردهاند و در خوزستان زندگی میکنند. کرونا که آمد بهم زنگ زدند و گفتند یک مرضی آمده که خیلی خطرناک است و کشنده. گفتند خیلی مواظب باشیم. پارسال یکبار هم از اداره بهداشت آمدند و برایمان صابون و ماسک و الکل آوردند. ما هم رعایت کـردیم. دســتهــایــمان را ضــدعــفونی میکردیم و ماسک میزدیم. در این اوبا کسی مریض نشده.» او نمیداند چه تعداد از همایلیهایش مریض شدند یا فوت کردند. اداره بهداشت «چادگان» هم آماری از بختیاریهای مبتلا به کرونا و فوتیها نمیدهد و آنها را جزو رازهای مگو میداند تا مبادا گزارشها عملکردش را منفی نشان دهد، ولی مرگ و میر و ابتلا به کرونا به گفته مسئولان کشوری در میان کوچنشینان چشمگیر نیست. فاصله فیزیکی در دشتهای بیپهنا رعایت میشود و عشایر به دور از دلهره به زندگی مشغول هستند: «اگر هم کسی مریض شود، توی چادر قرنطینهاش میکنند. دوا و دکتری که اینجا نداریم. هفتهای یکبار دکتر از شهر، بدون هیچ وسیلهای مثل دستگاه قند و فشارسنج میآید، فقط برای یک معاینه سطحی. همین! برای دوا و درمان باید برویم چادگان یا اصفهان. اینجا هیچ امکاناتی نداریم؛ صفر. کسی هم به دادمان نمیرسد.» ثریا پشمها را محکم چنگ میزند؛ انگار بخواهد تمام دق و دلیها و رنجهایش را اینگونه خالی کند. مردش پارسال همینجا توی چادر، جلوی چشمش سکته کرد و مرد. امسال همه کارها به دوش خودش افتاد و همراه با دختر خردسالش گله را آماده کرد و راهی ییلاق شد؛ سرزمینی که آب ندارد، برق ندارد و مردمانش، برای هر بار قضای حاجت رنج بسیاری متحمل میشوند: «از این وضعیت خسته شدم. 35 سال است که ییلاق و قشلاق میروم. این بار، آخرین دفعهای است که کوچ میکنم. میخواهم حوالی اصفهان، خانهای اجاره کنم و یکجانشین شوم. آنجا حمام و دستشویی و آشپزخانه دارم. همه این سالها هم که میآمدیم، برای این بود که منابع «ملی» زمینهایمان را ازمان نگیرد. الان زمین خشک و بیحاصل، چه سودی دارد؟ دام و زمینها را میفروشم و میروم.» ترس از تصرف زمینها از سوی منابع طبیعی درد مشترک خیلی از بختیاریهاست؛ زمینهایی که سالها پیش، بین آبا و اجدادشان به صورت عرفی تقسیم شده و حالا به آنها ارث رسیده است: «منابع ملی خیلی ما را اذیت میکنند؛ درحالیکه این زمینها را خیلی سال پیش پدران و پدربزرگهایمان گاو و گوسفند و طلاهایشان را فروختهاند و خریدهاند. خیلیهایمان سند داریم. اگر کوچ نکنیم، منابع ملی آنها را میگیرد.» مسلم میگوید؛ مردی 39 ساله که کت و شلوار سیاه و آفتاب خورده بر پوست تیرهاش زار میزند و او را مردی میانسال نشان میدهد. میانه کوچ است و از طایفه «ممد صالحی3». در اوبایی، 500 متر آنطرفتر از «مش اکبر» و «ثریا» اطراق کرده؛ سرزمینی که تنها سرمایهاش چشمهای فصلی و بیرمق است: «آبی برای کشاورزی نداریم. آبِ خوردنمان هم از این چشمه است. تا ده یا پانزده روز دیگر آب چشمه داریم و بعد میخشکد. هفتهای دو سه بار امور عشایری با تانک، برایمان آب میآورد. گفتهاند برایتان آبرسانی میکنیم. پارسال هم قول دادند، ولی نیاوردند. آبگرمکن خورشیدی هم به بعضی دادند و به برخی نه. امسال هم خیلی به وعدههایشان دلخوش نیستیم؛ مثل دکلهای که گفتند میآوریم و نیاوردند. برق هم نداریم، فقط در حد اینکه موبایلهایمان را شارژ کنیم و یک روشنایی محدودی داشته باشیم. موبایلهایمان اینجا خط نمیدهد. برای یک تلفن باید دو سه کیلومتر آن طرفتر برویم. حالا فکر کن شبی نصف شبی اتفاقی بیفتد، کاری از دست کسی برمیآید؟» خورشید به میان آسمان آمده و بُرادههای داغ را میپاشد روی چادر پنج خانواری که در این اوبا زندگی میکنند. صدای جیرجیرکها قطع نمیشود. مسلم تند تند حرف میزند و کلمههای لری لابهلای جملههایش مینشینند و گله و شکایت آغشته میشود به تکتکشان. از این میگوید که برای اینکه منابع ملی زمینهایش را نگیرد به ناچار دختر شش سالهاش را 180 کیلومتر دورتر از اینجا خانه قوم و اقوام گذاشته و راهی ییلاق شده. نگرانی مینشیند توی چشمهایش، وقتی میگوید: «دخترم امسال باید برود مهد. گفتهاند باید دو ماه آموزش حضوری یا آنلاین ببیند. ماندهام چه کنم؟ اینجا که موبایلها خط نمیدهد چه برسد به اینکه بخواهیم به اینترنت وصل شویم و کمک بچه کنیم. کرونا که آمد و آموزش آنلاین شد، خیلی از بچههای عشایر مشکل پیدا کردند. من هم مجبور شدم دخترم را بگذارم، اصفهان خانه برادرم؛ ولی دلم پیش اوست یک وقت کرونا نگیرد. چارهای ندارم، اینجا نه امکاناتی هست و نه شغل درست و درمانی.» اللهیار میان حرفها رسیده. دبه به دوش دارد و میخواهد آب ببرد به چادرش که 200متر آن طرفتر علم شده. پی حرفها را میگیرد و میگوید: «من هم دو بچه 10 و 11 ساله دارم. هنوز امتحاناتشان تمام نشده بود که کوچ را شروع کردیم. به ناچار گذاشتمشان خانه برادرم که خوزستان یکجانشین است. حداقل آنجا اینترنت دارند و میتوانند درس بخوانند. یک دلمان اینجاست و صد دلمان آنجا. حالا کی قرار است به دادمان برسند خدا میداند. عشایر، برای این آب و خاک زحمت زیادی میکشند، اما کسی به مشکلاتشان رسیدگی نمیکند. انگار نه انگار که مناطق عشایرنشین وجود دارد؛ حتی صندوق رأی هم برایمان نمیآورند تا در انتخابات شرکت کنیم.»
کرونا را به تیر ندیدیم
خردهریگها و جادههای خاکی را که زیر پا جا میگذاریم، چند دقیقه بعد، اوبای مسلم و اللهیار تمام میشود. جاده پر از پیچ و خم است. ماشین با زحمت سربالاییها را طی میکند. کرتهای منظم خیار در آغوش طبیعت جا گرفتهاند. تکدرختهایی دورافتاده در برهوت از هم دلبری میکنند. 15کیلومتر بعد، حوالی روستای «اورگان»، انتهای سراشیبی، شانه به شانه رود باریک که مثل ماری تشنه پیچیده به دشت، زندگی با هشت خانوار بختیاری شروع میشود. اوبا خلوت است. گله در تب گرما از حال رفته و چرت میزند. وانت آبی و موتور کنار آغل به زمین داغ چسبیدهاند. گاوها لب رود ایستادهاند. چادرها کیپ شدهاند و «مردم به شهر».
شهر برای چه؟
«میروند دکتر. آب خوردن بخرند و وسیله تأمین کنند.»
چطور میروید شهر؟
«با وانت و موتور. کوچ به کوچ بالاخره یک طوری میرویم.» صنم میگوید؛ زنی 30 ساله با درد و رنجی 100 ساله. خسته از کوچ و دلکشیده از ییلاق و قشلاق. پسر دو ماهاش را بغل کرده و زیر ظل آفتاب به تماشای «علیاصغر»، کودک دیگرش ایستاده؛ پسری با چشمان آبی و صورتی سیاه و آفتاب سوخته، مشغول بازی با توله سگهای گله. صنم میگوید: «از بچگی کوچ کردهایم. شغلی نداریم. درآمدی نیست. ناچار به کوچیم. اینجا هیچی نداریم. آشپزخانه و حماممان یک چادر است. آب گرم میکنیم و میرویم داخل بشکه. برای دستشویی هم چاردیواری کوچکی ساختهایم و آب از رود برمیداریم.» بادداغ و آفتاب نیمروزی خیال کوتاهآمدن ندارند و دست از لجاجت نمیکشند؛ حاکمان بلامنازع در دشت بیحصار که در رقابتی تنگاتنگ خودنمایی میکنند. پیکاب اداره امور عشایری تازه رسیده و پکهای بهداشتی بین عشایر تقسیم میکند. هر کارت ملی، پنج ماسک، یک مایع دستشویی، یک مایع ظرفشویی و یک اسپری ضدعفونیکننده. مردها به داخل چادر شدهاند و به دنبال یافتن کارت ملی؛ هر چند صنم میگوید: «ما اصلا کرونا را به تیر ندیدیم. فقط اسمش را شنیدیم.»
حسرتی مشترک…
هرم داغ، سیلی میکوبد به صورت و دستها را سایهبان چشمها میکند. ماشین با سختی سربالایی دشت را طی میکند و میافتد به جاده؛ شانه به شانه کوههای بلند و بههمتنیده. سیاهچادرها و مردمانش، نقطهای کور میشوند از آن بالا، ماکتی تقلبی و رؤیایی از طبیعت که ساکنان آفتابسوختهاش میخندند و از آن بالا از پشت شیشه گر گرفته ماشین، همه خوشبختند و به دور از کرونا و فارغ از هیاهو و دلمشغولیهای شهریها، دشت و کوه را به آغوش گرفتهاند و زیر سقف چادرهای رنگباخته زندگی میکنند. ماشین شتاب میگیرد و پیچوخم جاده را پشت سر میگذارد. چهل کیلومتر بعد، لابهلای ساختمانهای عبوس و قدکشیده شهر، انعکاس زندگی کوچنشینها محو میشود و صدای هیهی چوپانها گم. خانههایی که داشتنش حسرتی است برای خیلی از عشایر، یکی مثل داوود، 35 ساله با سیمایی برشته که میگفت: «زندگی عشایری؟ دوباره دم انتخابات، سر و کله شما پیدا شد؟»
پی نوشت
1. اورش، نام تیرهای از طایفه محمود صالح ایل چهارلنگ بختیاری است که شامل تشهایی نظیر اولاد کهنه (کهن) واولاد شهتیل است.
2. اوبا محلی معین است که یک طایفه چادرهای خود را در آنجا برپا میکنند.
3. محمودصالح، یکی از پنج باب زیرمجموعه چهارلنگ بختیاری است. محمود صالح، در گویش بختیاری، ممصالح خوانده میشود که محمود پسر صالح است.