متولد چه سالی هستید؟
سال 1326، متولد جلفای اصفهان، خیابان خاقانی، کوچه میدان کوچک
چه سالی وارد هوانیروز شدید؟
سال 1347
چرا هوانیروز؟
بعد از گرفتن دیپلم، یکسال دانشکده زبان دانشگاه اصفهان رفتم؛ ولی پسند من نبود. میگفتم نهایتش لیسانس هم که بگیرم، باید معلم شوم و علاقهای به آن نداشتم. خدا خواست و راهم را تغییر داد.
چطور؟
پسردایی من منبتکار بینظیری بود و در خیابان خاقانی مغازه داشت. دوتن از افسرهای هوانیروز با او دوست بودند. گاهی میآمدند پیش او. یک روز بعدازظهر بیکار بودم، رفتم آنجا. این دوتا افسر هم آنجا بودند. یکی از آنها به اسم سروان ایرج به من گفت: «چهکار میکنی؟» گفتم: «یک سال دانشکده زبان رفتم؛ ولی علاقه نداشتم و دیگر نمیروم». گفت: «دوست داری خلبان شوی؟» گفتم: «من و خلبانی؟!» گفت: «بله، مگر چه اشکالی دارد؟!» گفتم: «آخر من مسیحی هستم، شما مسلمان. تازه خلبانی شغل سختی است.» گفت: «هیچ مسئلهای ندارد. فردا صبح بیا فرودگاه اصفهان و دم دژبانی بگو با سروان ایرج کار دارم، ترتیب کارت را میدهم.» هوانیروز قبلا داخل فرودگاه قدیم اصفهان بود. فردای آن روز وقتی رفتم، سروان ایرج گفت: «کارهایت را انجام بده، دوروز دیگر باید بروی ستاد هوانیروز تهران.»
و در هوانیروز تهران پذیرفته شدید؟
نامنویسی کردم و آزمایشهای مربوط را انجام دادم. آزمایشهای بینهایت سخت بود؛ از نوک سر تا نوک پا آزمایش دادیم. درنهایت قبول شدم و برگه قبولی را به هوانیروز تحویل دادم؛ ولی چون من مسیحی بودم گفتند باید دو روز صبر کنی تا جواب دهیم. دو روز خانه پدربزرگم در تهران ماندم. بعد از آن مرا خواستند و گفتند شما قبول هستی، برو اصفهان و هفته دیگر سهشنبه صبح خودت را اینجا معرفی کن.
چندنفر در هوانیروز تهران آموزش میدیدید؟
بیش از 20 نفر بودیم. یکهفته در پادگان فرحآباد تهران ماندیم؛ بعد ما را به دانشکده افسری قدیم بردند؛ چراکه یک خلبان نیاز بود در درجه اول افسر باشد. در دانشکده افسری ابتدا آموزش نظامی شروع شد، پسازآن آموزشهای زمینی، کلاسهای انگلیسی، کلاسهای هواشناسی، دروس خلبانی و… را گذراندیم و سال یک شدیم. بعد از آن در قلعهمرغی تهران شروع به پرواز کردیم.
با چه وسیلهای پرواز میکردید؟
آن زمان فقط یک نوع هلیکوپتر و یک نوع هواپیما بود. در ابتدا باید 40ساعت با هواپیمای سسنا تکموتوره پرواز میکردیم و پس از آن 50ساعت با هلیکوپتر بِل 47. من مسائل فنی را بسیار سریع یاد میگیرم. به همین دلیل توانستم در هواپیما هفتساعته سولو شوم. دوستان سطل آب را روی سرم ریختند. سولو یعنی بهتنهایی پروازکردن. بعد از آن آموزش هلیکوپتر بل 47 شروع شد. حضرتعباسی که خیلی قبولش دارم، هلیکوپتر بینهایت سخت بود؛ چون موتور این هلیکوپتر عین ماشین با پیستون کار میکرد. خیلی از دوستان نتوانستند این دوره را بگذرانند. به لطف خدا این دوره را هم 9ساعته سولو شدم و سطل آب را روی ما ریختند. سال دوم تمامشده بود، داشتیم میرفتیم برای سال ســوم که گفتند شما را آمــریکــا نمیفرستیم؛ به ایتالیا میفرستیم.
چرا ایتالیا؟
برای اینکه روی هلیکوپترهای سنگین دوره ببینیم. آن موقع هنوز هلیکوپتر کبری و 214 و… نبود. تنها جت رنجر و 205 بود. ششماه ایتالیا بودیم. 20ساعت با جت رنجر پرواز کردیم که من روی پنج ساعت کلیر شدم. برایم مثل اسباببازی بود و 80ساعت با هلیکوپتر 205 پرواز کردیم که روی 11ساعت کلیر شدم.
چندنفر برای آموزش به ایتالیا رفتید؟
12 نفر بودیم که هشت نفر خلبان شدیم.
و پس از آن به تهران بازگشتید؟
در هوانیروز تهران ما را تقسیم کردند. سروانی داشتیم به اسم سروان نوروزی. به فرمانده هوانیروز گفت که جنابسرهنگ، ایشان مسیحی است باید برود اصفهان. گفت: «ارمنی هستی؟» گفتم: «بله» گفت: «آرهآره، این را بفرستید اصفهان گردان دوم، شهر خودش باشد.»
چه سالی بود؟
سال 51 یا 52 بود. مأموریتهای هوانیروز را بهعنوان خلباندو شروع کردم. مأموریتهای کرمانشاه، تهران، کرمان و همهجا را انجام میدادیم.
چهموقع خلبانیک شدید؟
یک روز توی اتاق خلبانها نشسته بودم. یکی از گروهبانها گفت: «سروان گلجهانی با شما کار دارد». او یکی از بهترین اساتید ایرانی در دوره ایتالیا بود. گفتم: «مگر از ایتالیا آمده؟» گفت: «بله.» وقتی او را دیدم حال و احوال کردیم، گفت: «یک هلیکوپتر آلفا 205 هست. برو آن را چک کن.» چندتا هلیکوپتر 205 از ایتالیا آورده بودند. رفتم چک کردم. آمد و گفت: «حیف است؛ چرا تو هنوز خلباندو پرواز میکنی! کسی که هشتساعته سولو شود، باید خلبانیک بپرد.» یک ساعت و نیم باهم پرواز کردیم. گرید من را نوشت که بهعنوان خلبانیک میتوانم پرواز کنم و بهاینترتیب مأموریتهای من بهعنوان خلبانیک شروع شد. هنوز مرکز آموزش نبود تا یواشیواش ساخته شد و آمریکاییها آمدند.
آمریکاییها برای چه آمدند؟
تعداد زیادی ستوانیار استخدام کرده بودند که فقط کارشان پرواز باشد. ما افسر بودیم. ما را به این قسمت آموزش منتقل کردند. هفت نفر از ما را بهعنوان استادخلبان انتخاب کردند که با آمریکاییها دوره استادخلبانی ببینیم و بعد بتوانیم شاگرد آموزش دهیم. تعداد زیادی هلیکوپتر 205 و جترنجر آوردند و با اینها آموزش میدادند. این دوره را با آمریکاییها گذراندیم و پسازآن هر نفرمان در هرکلاس دو تا شاگرد آموزش میدادیم. نمیدانم؛ 20 یا 25 تا کلاس شاگرد آموزش دادیم. یک روز رئیس آموزشگاه خلبانی که آمریکایی بود گفت که دیروز با ریاست کل جلسه داشتیم و شما را بهعنوان فلایت کاماندری انتخاب کردیم.
فلایت کاماندر چهکاری انجام میدهد؟
فلایت کاماندر در برج مراقبت میماند، کلاس پروازی را نظارت مــیکنــد، از برج مـــراقبــت، آسمــان را کنترل میکند و تذکرهای لازم را مــیدهـــد. پس از گذراندن دوره فلایت کاماندری هشت استادخلبان آمریکایی زیردست من بودند و هرکدام دوتا شاگرد داشتند. چندین کلاس بهعنوان فلایت کاماندر بودم و لوحهای تقدیر زیادی دریافت کردم. دوباره یک روز مرا خواستند و گفتند شما را انتخاب کردیم که اس آی پی بشوید. یک فلایت کاماندر باید حتما سراستاد خلبان شود که همه را چک کند. حدود یکماه دوره دیدم و بهعنوان اس آی پی قبول شدم. دیگر ساعت پروازهای من خیلی بالا رفته بود. زیر وینگ من سه ستاره خورده بود؛ بالای سههزار و خوردهای پرواز سهستاره داشت. تعداد کمی از بچهها دو تا ستاره هم داشتند.
شما با چه هلیکوپتری پرواز میکردید؟
هلیکوپتر من 205 است. من فقط روی آن مجاز به پرواز هستم و این هلیکوپتر با شماره 958 عشق من است. روزی که بازنشست شدم، رفتم داخل آن نشستم و حدود 20 دقیقه خوب گریه کردم. نمیتوانستم با آن خداحافظی کنم؛ خیلی دوستش داشتم.
بحرانیترین موقعیت خلبانی شما کی بود؟
خیلی اضطراری نشسته بودم؛ ولی بالاترین آن، زمانی بود که یکی از شاگردها را برای چکراید بردم. چهارمین چکراید بود که آن روز انجام میدادم، خیلی خسته بودم. آن شاگرد هم خوب پرواز میکرد. گفتم: «مانورهایت انجام شد. تا الان نمره خوبی گرفتهای. برویم برای تاکتیک اِریا.» در خاک مینشینند خاک زیادی بلند میشود، دیگر خلبان بیرون را نمیبیند و باید این قدرت را داشته باشد که بنشیند و بالاترین مانور آن نشستن روی کوهستان است. به او مختصات دادم و گفتم من را به این مختصات ببر.
مختصات کجا بود؟
آن نقطه کوهستانی به سیاه کوه شهرکرد معروف است. 20 دقیقه بعد از پرواز، دیدم مستقیم به سمت آن نقطه میرود. من آن کوه را صدها بار نشسته بودم. گفتم: «نقطهات را میبینی؟» گفت: «آن کوه سیاهرنگ است.» گفتم: «درود به شرفت.» آن نقطه در کوهستان کمی پایینتر است و 360 درجه اطرافش، تمام کوههای بلند است؛ یعنی جای صاف ندارد. ما یک حالت اضطراری برای موتور داریم؛ زمانی که مقدار سوخت با مقدار هوا نمیخواند یا سوخت ایراد پیدا میکند. مثل این میماند که از اگزوز هلیکوپتر صدایی شبیه در رفتن توپ 105 بلند شود. وارد این کوهستان که شدیم این اتفاق برای موتور هلیکوپتر افتاد و این اتفاق بسیار خطرناک است. سریع گفتم فرامین با من. قدرت را کم کردم، دوباره زیاد کردم ؛دیدم بیفایده است و موتور رفت. تنها جایی که به عقلم رسید میتوانم هلیکوپتر را سالم پایین بگذارم، سر قله کوه بود. خودم به خودم گفتم: «آرتیم باید مهارت خودت را اینجا نشان بدهی!» سرعت را تنظیم کردم و دادم عقب و دقیقا نوک قله که اطراف آن دره بود هلیکوپتر را گذاشتم زمین. دیدم دماغش دارد تکان میخورد. به شاگرد گفتم هلیکوپتر را سالم گذاشتیم پایین؛ حیف است برود ته دره. بپر بیرون و با تایدان ملخ هلیکوپتر را ببند. خیالم از هلیکوپتر راحت شده بود. نشسته بودم که هلیکوپتر 214 آمد. خیلی بالاتر نشست. جایی برای نشستن نبود. دیدم یک نفر دارد سراشیبی کوه را میدود. گفتم، هرکسی هست خیلی ورزیده است که دیدم شهید شهید وطنپور است. گفتم: «موتور پِری کرد و رفت، من هم هلیکوپتر را گذاشتم اینجا.» بغلم کرد و پرسید: «خودت سالمی؟» گفتم: «هم خودم هم هلیکوپتر سالم هستیم.» بیسیم زد که شنوک بیاید و هلیکوپتر را ببرد.
تشویق هم شدید؟
بله، سهروز بعد از تهران برایم حکم بال شکسته را زدند.
حکم بال شکسته؟
اگر موتور هلیکوپتر خاموش شود و خلبان بتواند هلیکوپتر را سالم پایین بگذارد و خودش هم زنده بماند به او حکم بال شکسته میدهند و البته یک بال شکسته طلا هم به او اهدا میکنند. موقع دادن حکم بال شکسته، برایم رژه هم دادند. شهید وطنپور جلو بود و تمام پایگاه از خلبانان، درجهداران و فنیها پشت سر او رژه دادند و حکم را تقدیم من کردند.
بعد از انقلاب آمریکاییها هنوز در آمــوزشگــاه خلبــانــی حضــور داشتند؟
بعد از انقلاب همه آمــریکـاییها رفتند و من تنها اسآیپی و فلایت کاماندر باقیمانده آمریکاییها بودم. من هم پس از انقلاب پیش مسئول عقیدتیسیاسی رفتم و گفتم انقلاب اسلامی شده، دیگر جای من نیست. ایشان عصبانی شد و گفت: «فعلا برو سرکارت. من به تو جواب میدهم.» سه روز بعد مرا خواست و گفت: «تو فرمانده آموزشگاه خلبانی باقی میمانی.» گفتم: «یک ارمنی نمیتواند فرمانده مسلمین باشد». گفت: «این حرفها را تو از کجا بلدی؟» گفتم: «من قرآن شما را خواندهام.» گفت:« ملیکیان تو اسآیپی هستی، سراستاد خلبان هستی، فلایت کاماندر هستی، فرمانده آموزشگاه خلبانی هم هستی. تا مثل خودت سهنفر به این مرکز تحویل ندهی نمیشود بروی.» گفتم: «خمیر و آرد نیست که بزنم به تنور نان درست کنم؛ زمان میخواهد.» گفت: «من نمیدانم هرچقدر میخواهد طول بکشد، انجام بده». گفتم: «پس حفاظت سهنفر را انتخاب کند که از فردا آموزشها را شروع کنیم.» یکی از آنها سرهنگ کلانتری بود؛ البته آن زمان ستوانیار بود.
از شروع جنگ برایمان بگویید؟
یکروز در دفتر استاندارد پرواز نشسته بودم. شهید وطنپور مرا صدا زد و گفت: «آرتیم؛ فردا صبح ساعت 7 میتوانی اینجا باشی؟» گفتم: «من هر روز ساعت 6 اینجا نشستهام.»گفت: «کدام هلیکوپتر خوب است؟» گفتم: «همه هلیکوپترهای 205 عالی هستند.» گفت: «رفیق تو کدام است؟» گفتم: «958» گفت: «958 را آماده کنید. من فردا با ملیکیان پرواز دارم به زردکوه اصفهان. آنجا را خوب میشناسد.» پرسیدم: «داستان چیست؟» گفت: «اخباری از شهرکرد گرفتیم که صدای انفجار میآید.»
و شما به اتفاق شهید وطنپور به زردکوه رفتید؟
مــن بــه همــراه رئیــس حفـــاظـــت و شهیــدوطــنپــور رفتـیـم. مــأمــوریــت محرمانه بود. همه زردکوه را با دوربین شکاریام با دقت نگاه میکردم. شکارچی بودم و به منطقه آشنایی کامل داشتم. دور زدم و رفتم پشت زردکوه. یکدفعه سه تا جای سیاه دیدم. نزدیکتر رفتم و به شهید وطنپور گفتم: «دنبال اینها میگشتید؟» آن موقع عراق موشک میانداخت و چون سوختش کم بود، به سینه زردکوه میخورد و به اصفهان نمیرسید. دو یا سه روز بعد شهیدوطنپور به دفتر من آمد، گفت: «آرتیم، فردا باید برویم اهواز ببینیم مرز عراق چه خبر است. خانواده را در جریان قرار بده؛ ممکن است از آنجا برنگردی.»
چه تاریخی بود؟
چهار روز قبل از جنگ؛ 26 شهریور 59
بهاتفاق شهید وطنپور به اهواز رفتید؟
صبح ماشین آمد و مرا به فرودگاه اصفهان برد. وقتی رفتم شهیدوطنپور، شهید صیادشیرازی و چندتن از فرماندهان مرکز توپخانه بودند. سوار هواپیما شدیم. شهید صیاد شیرازی اسم مرا شنیده بود؛ ولی از نزدیک ندیده بود. با من دست داد و گفت خیلی درباره تو شنیدهام. وقتی اهواز رسیدیم، یک هلیکوپتر 214 آماده گذاشته بودند. من پرواز نمیکردم؛ شاگردهای من پرواز میکردند. به آنها گفتم به فرامین من گوش دهید؛ هرکجا گفتم بروید. تیک آف کرد. هدست گذاشتم و به آنها میگفتم از کدام طرف بروند. به تمام منطقه آشنا بودم. از اهواز که بیرون آمدیم، در دشتی که میخورد به مرز ایران و عراق چیزهای سیاهی دیدم. به خلبان گفتم ارتفاع را کم کن. با دوربین شکاریام نگاه میکردم. شهید وطنپور گفت: «آرتیم، چی میبینی؟» گفتم: «یا حضرتعباس» بلند شدم سرم خورد به طاق هلیکوپتر. رفتم جلو و به خلبان گفتم: «دور بزن، دور بزن.» شهید صیاد شیرازی گفت: «چهکار مــــیکنــــی؟» گـفـتــــم: «دور بــــزن، نمیتوانیم برویم جلو.» دوربین را به شهید وطنپور دادم. نگاه کرد. مثل مور و ملخ روی دشت تانکهای عراقی بود. همین الان هم که تعریف میکنم تمام تنم مورمور میشود. تصویر آن تانکها هنوز جلوی چشمهایم هست!
برگشتید اصفهان؟
خیر؛ دستور دادند برویم ماهشهر. خانههای تازهسازی بود که کسی داخــل آنهـا زنـــدگــی نمــیکــرد. نمــیدانم مال چه کســانی بــود. شهید وطنپور گفت:« فرکانس یو اچ اف سری را ببند تا من دستورات لازم را به اصفهان بدهم.» من در ماهشهر ماندم. شهید وطنپور گفت: «آرتیم، باید توی این خانهها بخوابی. اینجا امنیت تو تأمین است، نترس.» گفتم: «از چی بترسم؟» کلتش را به من داد. گفتم:«من هیچچیز نمیخواهم.» گفت: «فردا صبح تمام هلیکوپترها میآیند، خودت باید آنها را بچینی. تو افسر عملیات هستی». شب را اصلا نخوابیدم. صبح زود صدای هلیکوپترها آمد. آنها را در منطقه پخش کردم. خلبان جواد عابدی هم آمد. بچه تبریز است. یکی از بهترین و شجاعترین خلبانهای ما بود. وقتی مرا دید گفت: «آرتیم، جنگ شروع شده، آی این عراقیها را میکشم.» خیلی دل داشت. میرفت داخل کانالها و سربازهای عراقی را با مینی گان میکشت. بعد او به من میگفت: «آرتیم، تو دلت اندازه دنیاست.» من به او میگفتم: «تو خیلی جگر داری.»
شروع جنگ؛ 31 شهریور، شما در ماهشهر بودید؟
بله؛ در ماهشهر بودم. ستاد جنگ ما در آبادان تشکیل شد. من خودم را معرفی کردم و گفتم هلیکوپترها آماده تیک آف هستند.آن خــانههــای نــوساز در مــاهشهــر برای هوانیروز آماده شد. بعد هم فرماندهی مرکز آموزش آمد و عملیات را دست گرفت و گفت تو افسر عملیات من هستی.
شما چه کاری بهعنوان افسر عملیات انجام میدادید؟
دستورات را از فرماندهی ستاد کل نیرو در آبادان میگرفتم و اجرایی میکردم. آنها مختصات میدادند. مثلا میگفتند که در این مختصات هلیکوپتر بفرست برای نابودی تانکها یا برای انتقال زخمیها و… . افسر عملیات باید کل منطقه را بهخوبی بشناسد و مختصات را بلد باشد و من چون شناخت کافی نسبت به خلبانها داشتم، میدانستم کدام خلبان برای کدام مأموریت مناسبتر است.
آقـــای ملیـــکیـــان در کـــــدام عملیاتهای جنگی شرکت داشته است؟
من از ابتدای جنگ تا آخر حضور داشتم و در تمام عملیاتهای اصلی بهغیراز کردستان شرکت داشتم.
در کدام عملیات بیش از همه مشارکت داشتید؟
در جنگ بیستروزه خیبر، از اول تا آخر حضور داشتم. آن شبی که ما توانستیم مجنون شمالی و جنوبی را تسخیر کنیم، هوانیروز جانبهکف شد. من افسر عملیات بودم. شبانه تمام قوا را در مجنون شمالی و جنوبی مستقر کردیم. عراق هنوز نمیدانست چه خبر است. صبح علیالطلوع هواپیماهای میگ عراقی همهجا را بمباران کردند. توی جزیره مجنون خیلی شیمیایی روی سر بچهها ریخت. شهدای زیادی دادیم؛ ولی جزیره را از دست ندادیم. خاطرات زیادی از جنگ خیبر برایم باقی مانده.
برایمان بیشتر تعریف کنید.
یک روز بعدازظهر بود. زخمیها را انتقال میدادیم. رفتم اتاق فرماندهی. فرمانده هوانیروز، سرهنگ جلالی خیلی ناراحت بود. شهید صیاد شیرازی هم همینطور. پرسیدم: «جناب سرهنگ چرا ناراحتید؟» گفت: «هیچی.»شهید صیاد شیرازی نگاهی به او کرد و گفت: «به آرتیم بگو. افسر عملیات توست؛ باید بداند». سرهنگ جلالی گفت: «یکی از فانتومهای ما را که برای بمباران به برون مرز رفته بود، در راه بازگشت روی هور زدهاند». موشک وقتی برای هواپیما میرود، رادار هواپیما با تمام مشخصات، موشک را نشان میدهد و میگوید این موشک در راه است، ایجکت کن. پس من صددرصد میدانستم که اینها ایجکت کردهاند. به سرهنگ جلالی گفتم: «خودم میروم و آنها را میآورم.» گفت: «به تو دستور میدهم مجاز نیستی اینکار را بکنی.» گفتم: «امرتان اطاعت؛ دستورتان را شنیدم.» شهید صیاد شیرازی با سر به من اشاره کرد.
برای نجات آنها اقدام کردید؟
بله؛ سوار هلیکوپتر 214 شدم. خلبان آن سروان مکیآبادی بود. دو تا هلیکوپتر کبری هم همراه ما آمد. خلبان یکی از آنها جواد عابدی بود و خلبان دیگر رستمی بود. روی هرکدام از کبریها هم دو تا موشک گذاشتند. رفتیم به جایی که هواپیمای فانتوم را زده بودند. گفتم کبری 1، کبری 2 ما داریم میرویم روی هور. حدود یک تا دو ناتیکال مایل باید برویم جلوتر از خط حمله. شروع کردیم به جستوجوکردن. در جلوی هلیکوپتر کبری موشکانداز، یک دوربین وجود دارد که میتواند تا سهونیم کیلومتر را نزدیک بیاورد و با دقت ببیند. من هم با دوربین شکاری نگاه میکردم. بهقدری رفته بودیم پایین که نیها به هلیکوپتر میچسبید. با دوربین توی نیها را میگشتم؛ جاهای باز، جاهای تاریک، همه جا را. میدانستم وقتی ایجکت میکنند قایق آنها نارنجی یا قرمز است. یک ساعت و ربع یا شاید بیشتر پریدیم؛ ولی آنها را ندیدیم. همه نقاط را با دقت نگاه میکردیم تا یک نقطه قرمز یا نارنجی توی دوربین پیدا کنیم. بالاخره یک آن با دوربین خودم رنگ نارنجی را دیدم، گفتم: «کبری 1، کبری 2» گفت: «دستور بده ارمنی!» کد من در مملکت، ارمنی بود. هرکسی توی هوا با من کار داشت میگفت ارمنی. گفتم: «ساعت 10» ما در هلیکوپتر از روی ساعت جهت میدهیم. جواد سریع با دوربین دید و گفت: «خودش است. دو نفر توی آن هستند».
چطور آنها را نجات دادید؟
به هردو کبری گفتم 360درجه دور من را بگذارید؛ من دارم مستقیم میروم سمت قایق. به مکیآبادی هم گفتم برو پایین، میگفت: «خیلی پایین هستیم.» گفتم: «برو پایینتر؛ میخواهم اینها را از توی آب بردارم.» همراهم یکی از بچههای کماندو بود. بسیار فرز و نترس بود. گفت: «فقط پهلوی قایق بایست. من مثل برق میپرم توی آب و آنها را میآورم.» وقتی نزدیک شدیم، هر دو تا کبری 360 درجه دور من را با مینی گان میزدند که یک موقع سربازی از توی نیها شلیک نکند. دو تا خلبان را آوردیم بالا. من گفتم: «کبری 1، کبری 2، پشت به دشمن، سو به میهن عزیز.»
سرهنگ جلالی پس از نجات آنها چه واکنشی داشت؟
در راه بیسیم زدم به عقاب 2 که کد سرهنگ جلالی بود. گفتم: «من ارمنی هستم.» گفت: «بگو.» دیــدم صــدای خــشخــش آمــد و یک نفر میکروفون را قاپید. صدای صیادشیرازی بود، گفت: «عقاب 1 هستم، ارمنی بگو.» گفتم: «جفت عمودی داریم، برمیگردیم.» عمودی یعنی زنده. گفت: «درود به شرفت.» وقتی آمدیم، سرهنگ جلالی گفت: «میلکیان خیلی جگر داری.» گفتم: «اندازه یک پشه لاغر جگر دارم.» شهیدصیاد شیرازی هم تشکر کرد و گفت: «جان این دو خلبان را تو نجات دادی.» گفتم: «وظیفهام را انجام دادهام.» بعد برای نجات آن دوخلبان یک لوح جنگی به من هدیه دادند.
در شرایط جنگی زندگی سخت نبود؟
ما خودمان را با شرایط وفق میدادیم. یادم میآید وقتی جزیره مجنون را گرفته بودیم، صیادشیرازی به سرهنگ جلالی گفت: «این آرتیم را بفرست برود اهواز حمام کند و برگردد.» سرهنگ جلالی گفت: «نمیرود چهکارش کنم؟»صیادشیرازی خودش مرا صدا زد.کمی نگاهم کرد و گفت: «چرا نمیروی اهواز؟ انگار خوب هم تر و تمیز هستی!» گفتم: «مگر نباید تر و تمیز باشم؟ بعدازظهر یک ساعت حمام کردهام.» گفت: «کجا؟» گفتم: «توی همین رودخانه، اینجا خودم را حمام میکنم.» چندبار گفت: «اللهاکبر، من دیگر چی ببینم از این بشر؟! به این میگویند مرد. بعضی فرماندهان میآیند میگویند ما باید برویم اهواز حمام؛ خب مثل این خلبان بروید توی رودخانه.»
جایی یا موقعیتی بود که از عملکرد خودتان کیف کنید؟
عراق از بالاتر از هور، دزفول را به عذاب گذاشته بود. هرشب موشکباران میکرد. ستاد جنگ توی آبادان مرا خواست. با هلیکوپتر به آنجا رفتیم. وقتی وارد شدم، فرمانده ستاد جنگ که استاد دوره عالی من در تهران بود، گفت: «تو اینجا چهکار میکنی آرتیم؟» با لباس بودم و درجه سرهنگ تمامی. گفتم: «میجنگیم.» گفت: «کاری بکن. دزفول را راحت نمیگذارند.» گفتم: «جواد عابدی بهترین خلبان کبری را هم آوردهام.» گفت: «باید بروید پل مارد. یک دکل دارد چندین متر از روی هور و یک دوربین قوی دارد، با آن دوربین پیدایش میکنید.» رفتیم بالای دکل. بهقدری بلند بود که اگر دو کیلومتر باد میآمد، پرت میشدیم؛ ولی چیزی ندیدیم. آمدیم پایین. فردا من سوار بر هلیکوپتر 214، جواد با کبری و مجید هم با یک کبری دیگر حرکت کردیم. من گفتم: «یا عیسی مسیح، یا خدا، فقط این را به من نشان بده» و صلیبم را درآوردم و بوسه زدم. من جلو بودم و آن دوتا هم عقب. هلیکوپترها را برده بودیم توی نیها قایم کرده بودیم. یواش میآمدیم بیرون. بچهها با آینه نگاه میکردند و من هم با دوربین شکاریام. یکدفعه یکچیز نامشخصی مثل ماشین دیدم. کمی آمدیم بالا، دوربین را چرخاندم، ماز روسی را دیدم که دو تا موشک روی آن بود. گفتم: «جواتی» گفت: «ارمنی فقط سمت بده.» گفتم: «عجله نداریم، مجید بیا دست راست من، جواد سمت چپ من. من را دارید؟» گفتند: «بله.» گفتم: «انگار اینها دو تا ماشین هستند» و روی زمین هم پر از موشک بود. جواد گفت: «جرثقیل را ندیدی؟» گفتم: «کدام سمت؟» گفت: «پشت ماشین.» گفتم: «این لامروت موشکها را برمیدارد و میگذارد روی ماشین.»گفتم: «مکیآبادی برو بالا، جرثقیل را هم دیدم.اینها هستند که دزفول را به عذاب درآوردهاند.» گفتم: «دو تا موشک به پشت ماشین میزنید دوتا به جلو، به تایرها میزنید.» جفت آمدند بالا و شلیک کردند. در عمرم چنین انفجاری ندیده بودم. پشت ماشینها پر از موشک بود. انفجار شروع شد. صدای گرومپگرومپ را توی هلیکوپتر میشنیدم. گفتم: «عقاب 1، ارمنی هستم.» شهیدصیاد شیرازی گفت: «بگو ارمنی.» گفتم: «قربان، امشب دزفول راحت راحت میخوابد.» گفت: «تمام؟» گفتم: «تمام، یک ماشین نبود، دوتا بود.»
سرهنــگ ملیـکیــان چنـدســال خدمت کرده است؟
30 سال و 7 ماه و 21 روز
و در طول این سالها چندساعت پرواز داشته؟
من سال 78 بازنشسته شدم؛ ولی از سال 76 به بعد دیگر ساعت پرواز نزدهام تا سال 76 بیش از ششهزار ساعت پرواز کردهام.
چرا اینقدر پرواز میکردید؟
همدورهایهای من همیشه میگفتند تو دیوانهای! چرا اینقدر پرواز میکنی! جواب من همیشه یکچیز بود: «وقتی از ارتش حقوق میگیرم باید وظیفهام را انجام دهم.»
چه سالی ازدواج کردید؟
سال 51 با کاتیا ازدواج کردم؛ اما بیشتر مواقع در مأموریت بودم. قبل از انقلاب دوسال و هفتماه در عمان بودم، ششماه در پاکستان. در دوران دفـــاع مقـدس هم بـرای ایــران مــیجنـگیـدیـم.
همسرتان در جریان شرایط کاریتان بود؟
از همان اول که ازدواج کردم، به همسرم گفتم من نظامی هستم. زمان من دست خودم نیست. هیچگاه درباره شغل من سؤال نکن.
آنطور که مشخص است با کاتیا رابطه بسیار صمیمی و عاشقانهای دارید.
کاتیا حدود 14 سال است روی ویلچر نشسته و بههیچعنوان نمیتواند راه برود. برای درمان بیماریاش به ارمنستان هم رفتیم؛ ولی تأثیر بسیار کمی داشت. خودم همه کارهای او را انجام میدهم. یک مدت برای او پرستار گرفتم؛ ولی نپذیرفت. هیچکس را غیر از من قبول ندارد.
فکر میکنم علاقه خاصی هم به پلاک جنگیتان دارید؟
بله؛ دوتا از این پلاک را دارم؛ یکی از آنها توی دستهکلیدم هست و دیگری هم همیشه در گردنم به همراه صلیب آویزان است. در جنگها، مأموریتها و در پروازهای آموزشی همیشه همراهم بوده است. فقط شبها موقع خواب درمیآورم و صبح علیالطلوع قبل از اینکه صبحانه بخورم به گردنم میاندازم.
از ارادات ارامنه به حضرت عباس زیـــاد شنــیـــدهایــــم. شمــــا هـــم در صحبتهایتان از نام حضرت عباس (ع) بسیار استفاده میکنید. این ارادت از همان ارادت ارامنه به ایشان نشئت میگیرد؟
نمیدانم. من به خدا و همه اولوالعزم اعتقاد دارم. من بهعنوان مسیحی تاحالا نذریام برای امام حسین(ع)و حضرت عباس (ع) قطع نشده است. قبل از اینکه خانهام را عوض کنم در روزهای تاسوعا و عاشورا آدرس خانه من را خیلیها میدانستند. من روزهای تاسوعای هرسال، آب میگذارم دم در خانه و هیئتها میآیند اینجا عزاداری میکنند. ما ارمنیها به زنجیرزنی و دسته عزاداری میگوییم حسن و حسین. وقتی عزاداران مسجد مهدویه ومسجد وحید دم در خانه من میرسند، روی زمین مینشینند و سوره مریم را میخوانند. تکیهکلام من هم «حضرتعباسی» است. به همه میگویم کارهایتان را حضرتعباسی انجام دهید. یک هدیه بسیار ارزشمند هم از حضرت عباس دریافت کردهام.
چه هدیهای؟
یک روز در خانه نشسته بودم. یکی از دانشجوهای خلبانیام به نام مرتضی دشتی که میدانستم در حرم حضرت عباس کار میکند به من زنگ زد و گفت: «جناب سرهنگ، هدیهای از طرف حضرت عباس برای شما دارم. پسفردا ماشین میفرستم. باید بیایید آن هدیه را تحویل بگیرید.» گفتم: «چه هدیهای؟» گفت: «بنا بر دستور یک نفر از کربلا برایتان آوردهام.» دو روز بعد مرا به یکمنزل بردند، یک نفر از بیت رهبری وچند نفر معمم حضور داشتند و یک پرچم از حرم حضرت عباس به من دادند. پرچم سیاهی است که با خط قرمز روی آن نوشته شده است «یا قمر بنی هاشم». گفتند این را هدیه دادهاند به شما؛ چون به حضرت عباس (ع) خیلی اعتقاد داری. مرتضی دشتی میگوید که حاج قاسم در حرم حضرت عباس بوده، به او میگوید شما مأموریت داری این پرچم را برای آن سرهنگ خلبان هوانیروز که حضرت عباس را خیلی قبول دارد ببری. خیلی سال است من این پرچم را دارم.
مگر شما با سردار سلیمانی ارتباطی داشتید؟
من دوبار حاج قاسم سلیمانی را دیدم؛ یکبار در دارخوین و بار دیگر در خیبر. در دارخوین بهعنوان افسر عملیات بودم. فرمانده ما سرلشکر حسنی سعدی بود. یک روز که نشسته بودم، فرمانده سپاه نجفآباد مرا صدا زد و گفت: «میلکیان بیا.»حاج قاسم همراهش بود؛ ولی من آن موقع او را نمیشناختم. به حاج قاسم گفت: «حاجی، ارمنی هم دارد برا مسلمانها میجنگد.» آن موقع سردار سلیمانی با من دست داد و گفت: «اسمت چیست؟» گفتم: «آرتیم میلکیان هستم. خلبان هوانیروز.» او هم خودش را معرفی کرد و گفت: «درود بر شرف تو ارمنی.» گفتم: «مگر آن مرد نصرانی پشت سر حضرت عباس نجنگید؟ من هم دارم پشت سر حضرت عباس میجنگم. غیر از این است؟» همان لحظه بغلم کرد و از من تشکر کرد. دفعه دوم، هم در عملیات خیبر او را دیدم. از دور برایم دست تکان داد. عجله داشت، گفت: «حالت چطور است ملیکیان؟» هنوز فامیل من در خاطرش بود. واقعا انسان بود. تاکتیک جنگی این مرد بینظیر بود. نمیترسید. یک دنیا جگر داشت. هر وقت حرف او به میان میآید، از نبودنش ناراحت میشوم.
سختترین صحنه جنگ برای شما کدام صحنه بود؟
یکبار میگ عراقی حمله کرد. سرباز از پشت ضدهوایی بلند شده بود، رفته بود کاری انجام دهد. میگ آمد. من توی سنگر بودم؛ داد زدم چرا کسی پشت ضدهوایی نیست. دیدم یک نفر دارد از دور میدود. تیمسار فتحی هم کنار من بود. گفتم، این سرباز چرا ضدهوایی را رها کرده که یکدفعه رگبار را گرفتند. یک فشنگ 20 میلیمتری این هواپیما خورد به سرباز و کمر او قطع شد. بدنش افتاده بود و پاهاش حدود ده متر جلو رفت. این صحنه هیچگاه از ذهنم حذف نمیشود.
آرزوی سرهنگ ملیکیان…؟
بالاترین آرزویم سلامتی و عمر باعزت برای رهبر است. دومین آرزویم این است که ایران همیشه در تمام ممالک سربلند باشد؛ همچنین آرزوی زیارت کربـلا را دارم؛ اما متـأسفـانـه نمیتوانم به این سفر بروم.
چرا؟
بهخاطر شرایط جسمی همسرم. نمیخواهم او را تنها بگذارم. رئیس بنیاد شهید لطف کردند برای من نامهای دادند که بهصورت رایگان به کربلا بروم؛ ولی وقتی دیدم نمیتوانم بدون کاتیا بروم، بهاتفاق همسرم تصمیم گرفتیم آن را به یکی از خانوادههای شهدای هوانیروز هدیه کنیم تا نایبالزیاره ما هم باشد که خب از پیشنهـاد مـا هم استقبــال شد.
اگر امروز شرایطی پیش بیاید که دوباره از شما بخواهند برای ایران پرواز کنید، آمادهاید؟
لباس پروازم آویزان است، کلاه هلمت و پوتینهایم آماده است. حضرتعباسی هر ثانیه دستور بدهند با لباس، بدون درجه توی پایگاه حاضر میشوم. به همه فرماندهان هم گفتهام. برخی به من میگویند بعد از این همهسال میتوانی پرواز کنی؟ به آنها میگویم: «شما دوچرخهسواری بلدی؟» میگویند: «بله.» میپرسم: «چند سال است دوچرخهسواری نکردهاید؟» میگویند: «بیش از دهدوازده سال.» میگویم: «حالا اگر دوچرخه به شما بدهند میتوانید سوار شوید؟» میگویند: «بله حتما.» میگویم: «من هم به همین راحتی میتوانم پرواز کنم.»




