به گزارش اصفهان زیبا؛ هنوز صدای قدمهایِ بابا خاموش نشده بود؛ حتی دستخطِ جاندار او روی کاغذ جادویی کُنج طاقچه خانهشان! روی همان صفحه سیاهی که حتما با ذوق و شوق عجیبی برایش نوشته بود: «زودی بیا پیشمون کُرهخرچی بابا». او اما نیامده، «بابا رفت»؛ «بابا شهید شد!» آنهم درست همان روزهای اولی که با یک نامه غافلگیر شده بود… «سلام باباجونم. من اومدم توی دل مامانی. 9 ماه دیگه میام پیشت!» همان نامهای که همسرش نرجس محمدی به یک لباس نوزادی سنجاق کرد و در گلزار شهدای نجفآباد دستش داد تا خبر آمدن عضو سوم زندگی مشترکشان را بدهد. اما جنگ 12 روزه همه چیز را بهم ریخت. حسین انواری؛ نیروی هوافضای اصفهان با پهباد هرمس اسرائیل در آخرین روز خرداد یکهزاروچهارصد و چهار به شهادت رسید.
حالا شش ماه بعد از شهادت بابا، چهارشنبه؛ نوزدهم آذر، خانهای که چندماه پیش با رفتن بابا زخمی شده، قرار بود آرامآرام التیام پیدا کند. همهچیز منتظر بود؛ از خانه و دیوارها تا اتاقی که با سیسمونی صورتی، رنگآمیزی شده بود و خبر از آمدن دختر شهید حسین انواری را میداد؛ حتی لباس نظامی و پوتینهای بیجان و خاکخورده بابا! آن روز انگار زمان ایستاده بود میان دو لحظه؛ یکی «لحظه رفتن» و دیگری «لحظه آمدن»! لحظه رفتن «حسین» و لحظه آمدن دخترش «ملیکا»!
آنروز تنها یک روز مانده بود به تولد دختری که بابایش چندماهیست «داغ» شده و «قاب» شده روی دیوار. نشانهها یکی پس از دیگری جلوی چشم بودند. همهچیز آماده بود برای تولدی که قرار بود امید را از دلِ دلتنگی بیرون بکشد.
یکطرف گرمای لباس نظامی پدر روی دیوار، بیصدا لباس نوزاد هنوز متولد نشدهاش را در آغوش گرفته بود تا خیالش را راحت کند از بودنش حتی اگر نیست و آنطرفتر، کفشهای کوچک دخترک، روی پوتینهای نظامی پدر ایستاده بودند تا پناه اولین قدمهای او در زندگیاش باشند. همهچیز آنجا با تو حرف میزد. حتی قاب عکسهای بیلبخند. حتی نامهای که دلتنگی نرجس بیستوسه ساله بود برای حسینَش. نامهای که در همان روزهای داغِ جنگ که او در میدان نبرد بود و داشت میجنگید، از زبان دخترش نوشت، در 26 خرداد! نامهای که امضایش شد «این نامه را بابا باید بخونه».
نرجس حالا همان نامه را هم قاب کرده بود تا بچسباند روی دیوار اتاق دخترشان…«سلام بابایی؛ من و مامانی دلمون واست کلی تنگ شده. مامانی عکس و فیلمهاتو که میبینه، گریه میکنه… مامانی کلی از تو برام گفته که چجوری داری از همه ما و ایران دفاع میکنی و به دنیا ثابت میکنی که ما چقدر میتونیم قوی باشیم…مامان با هرصدای پرتاب موشک که میشنوه گریه میکنه و براتون دعا میکنه و به منم میگه برات دعا کنم. ما هم، برای تو و همکارات دعا میکنیم بابایی. من کلی برات دعا کردم که موفق بشی و یه لحظه هم خسته نشی بابایی. ما دلمون برات تنگ شده و میخوایم زود زود ببینیمت بابایی! من و مامان بهت افتخار میکنیم از اینکه داریمت و از اینکه تو بابای منی کلی خوشحالم و غرور دارم بابا…. زودی با کلی خوشحالی و خبر خوب بیا پیشمون. امیدوارم دیگه هیچوقت اینجوری از پیشمون نری»!
پنج روز بعد از نوشتن این نامه، زودی بابا آمد اما نه با خوشحالی، نه با خبر خوب. خبر، تلخ بود؛ تلخِ تلخ! خبری که از ساعت هشت و 30 دقیقه صبح شنبه 31 خرداد یکهزار و چهارصد و چهار مخابره شد و دنیای نرجس را از آنجا به بعد ترسناکتر کرد. از اینکه حالا باید هم مادر باشد، هم پدر…! «مادر بودن، حس و ذوق خاصی داره، ولی جایی که باید هم مادر باشی، هم پدر، متفاوته. پدر و مادر بودن توی سن من، واقعیت ترسناکیه! وقتی حسینآقا بود از مادرشدن نمیترسیدم، چون همیشه در همه مراحل زندگی، کنارم و پشت و پناهم بود. من میدانستم مادر بشوم، او تکیهگاه خوبی برای من و دخترمان است ولی الان به آینده که فکر میکنم و نمیدانم چه اتفاقاتی قراره بیفته، میترسم…! حتما دخترمون در آینده از من سوالات زیادی میپرسه…اینکه مثلا مامان، بابا کی بود؟ چرا رفت؟ یا حتی چرا گذاشتی بره؟ و خب به خودم میگم اگه از خوبیهای باباش بگم، چی ممکنه توی ذهنش بگذره و چه حسرتهایی ممکنه بخوره… و مهمتر از همه سرسفره عقدشه که فکر میکنم نبود باباش، برای او بیشتر به چشم بیاد.» نرجس با اینکه از ترسش میگوید، از راه و آینده پیش رو که در هالهای از ابهام است، اما هنوز اقتدار لابهلای کلمه به کلمه حرفهایش موج میزند و تو را مطمئن میکند از اعتقاد و اعتماد به راهی که همسرش در آن قدم گذاشته و اصلا با دانستن این موضوع و یقین به آن، با او ازدواج کرده است. «درسته که هیچکدوممون تصور اینکه ممکنه جنگ بشه رو نداشتیم، حتی خواب این روز رو هم نمیدیدیم ولی ما نمیخواستیم پشت ایرانمون، مردمش و مهمتر از همه، پشت رهبرمون خالی بشه.» وقتی از او میپرسم، نرجس رفتن همسرت به نبودن الانِ او، میارزید، میگوید: «اینکه الان آرامش داریم، اینکه خیلیها حتی نفهمیدند جنگ 12 روزه رو، اینکه حتی بعضیها به مسخره گرفتند آن روزها رو و حتی به زبان آوردند مگه جنگ بود؟! این خب یعنی که ارزشش را داشت. اگر ارزش نداشت کسی نمیگفت، کو جنگ؟ چی شد؟»
رد خاطرات و حتی نشانههای به جامانده از حسین در این لحظات آخر قبل از تولد ملیکا شاید بیشتر از همه این روزهایی که بدون او گذشت، نرجس را اذیت میکند؛ مثل اولین هدیه، مثل همان گردنبند طلا که سرسفره عقد، خودش از حسین هدیه گرفت و حالا قرار است همان گردنبند بشود اولین هدیه پدر به دختر ندیدهاش؛ ملیکا! همان گردنبندی که حتی متبرک شده به بدن مطهر او بعد از شهادتش…. «هرجا وهر زمان که حسین ماموریت بود یا کنارم نبود، یا من احساس ترس و ناامنی در زندگی داشتم، این گردنبند به من حس امنیت میداد، آنقدر که انگار او کنارم بود و باعث میشد محکمتر باشم و با اطمینان بیشتر قدم بردارم.» نرجس میگوید: «با حسین قرار گذاشته بودیم که بچهمان را نذر امام زمان(عج) کنیم، برای همین هم گفته بودیم اگر پسر شد اسمش را میگذاریم محمدمهدی و اگر دختر شد ملیکا.»
نرجس محمدی و حسین انواری؛ به صورت سنتی به هم معرفی میشوند و سیزدهم تیر یکهزار و چهارصد اولین دیدارشان رقم میخورد و مهرماه همان سال، با هم ازدواج میکنند و درست یکسال بعد از آن، یعنی پنجم مهر یکهزار و چهارصد و یک، زندگی مشترکشان را زیر یک سقف و در همین خانه شروع میکنند. «اولش چون سن هردومون کم بود، کمی ترسناک بود ولی کمکم که جلو رفتیم، فهمیدیم ذوق و شوقمون از سن کممون، خیلی بیشتر است. اون انرژی و ذوقی که من و حسین داشتیم، باعث میشد همه چیز پرشور و پرهیجان پیش برود. حتی برای من که هنوز از دبیرستان خارج نشده، داشتم ازدواج میکردم، این خیلی مهم بود که انرژی و حس دخترانه بودنم را از دست ندهم. حسینآقا هم همینطور بود. او هم همپای من، پرانرژی جلو میآمد و البته خب خودش هم خیلی ذوقی بود. این را از کادوهای کوچک و جمع و جوری که برایم از همان روزهای اول میآورد، میشد فهمید. در مجموع همه چیز زندگی ما از همان ابتدا خیلی قشنگ بود و من در کنار حسین، خوشبختترین دختر دنیا بودم.»
از نرجس میخواهم آخرین حرفهایش با ملیکا را بزند و او کلمات را برای دخترش اینطور کنار هم میچیند. «مامانی میدونم خیلی سخته! هم واسه من، هم واسه تو…. اما محکم باش. امیدوارم روزهای خوبی را پیشرو داشته باشی و مطمئنم که بابات همیشه کنارته.»
و حالا پنجشنبه؛ 20 آذر، روز میلاد حضرت زهرا(س)، ساعت 10 و 22 دقیقه صبح، اصفهان، بیمارستان فردوس! صدای نوزاد از داخل اتاق زایمان بلند میشود و پشت بندش صدای اذان! و صدای باران که بر پنجره اتاق میخورد. ملیکا حالا در آغوش مادرش آرام گرفته؛ دختری که آمدنش ادامه راه پدری شد که غم رفتنش هنوز در تاروپود خانه میپیچد. نرجس هر بار که نگاهش به چشمهای دخترش میافتد، انگار تکهای از حسین را دوباره پیدا میکند؛ تکهای که نه جنگ میتواند از او بگیرد و نه زمان. خانهای که روزی با رفتن حسین ترک برداشت، حالا با گریههای دخترشان، دوباره نفس میکشد. نرجس میگوید: «حسین رفت، اما دخترش که بزرگ شود، میفهمد پدرش فقط رفته؛ تمام نشده است.» و شاید همین، معنای واقعیِ ماندن باشد…!




