به گزارش اصفهان زیبا؛ صدای نفسهای عمیقش، گردن شلویکوری شدهام از بیخوابی دیشب را، کِش میدهد و از روی صفحه پیامک رفیقم بالا میکشد و نگاهم بهصورت ظریف و تبکردهاش میافتد.اختصاصی به جشن رونمایی کتاب دعوت شدهام و بعد هم گردش دوستانه و خرید از نمایشگاه کتاب. نگاهم بین خودم و کودکم تاب میخورد.
زیر لب به رحیمه یک چقدرلوسی میچسبانم که چرا حواسش نیست من با این طفلم، چطور هزار و خوردهای کیلومتر را گز کنم و خودم را به نمایشگاه برسانم.اصلا چرا پیشنهادش را داد که دلم را هوایی کند؟! من کوپن سفر هوایی امسالم را از بودجه خانواده، برای تولد بانوی فرهنگ، خرج کرده بودم. صدای سرفههای کودکانهاش مرا از فرودگاه مهرآباد بیرون میکشد و دوباره به اتاق و تخت و پیشانی داغ میرساند.جواب پیامکش را میدهم و برای رونمایی کتابش تبریک پروپیمانی با قلب و گل و بوسه میفرستم.
یک «جای مرا خالی کنید»ی هم با استیکر لبولوچه آویزان، توی گروه دوستانهمان مینویسم. اما نگاهم بهصورت سفید و بانمک پسرم که میافتد، استیکر آویزانم را با استیکر چشمهای قلبی عوض میکنم. داروی تببر اثر کرده و فرصتی پیدا میکنم که حداقل توی پیامهای نمایشگاه کتاب و حواشیاش چرخی بزنم.گذرم به گروه بغلی میافتد که دارند برای تاریخ بلیت و محل اسکانشان هماهنگ میشوند.دلم را یک دله میکنم. سفر مجازیام را به نمایشگاه کتاب کلید میزنم.
لیست بلندبالای کتابهایی که خواندنشان توی دلم ولوله راه انداخته را جلوی رویم میگذارم. قیمت دانهدانه کتابهای موردنظرم را بعد از جستوجو جلویشان مینویسم و با موجودی حسابم چک میکنم. حالا میخواهم با پول کلماتم، دوباره کلمه بخرم و حرفبهحرف کلماتش را به جانم بریزم. توی لیستم گلستان سعدی هم هست. آقای اسماعیل آذر، با آن خوانش دلچسب و بینظیرشان، مرا جوری دلبسته کلمات سعدی کرده که علاوه بر شنیدن، دلم میخواهد زیر نور چراغ مطالعهام بنشینم و حکمتها و کلماتش را برای خودم بخوانم.
قیمت کتابها از پساندازم بالا میزند؛ ولی خیالی نیستی به دلم میگویم و اولویتبندی میکنم. اولین اولویتم را جستوجو میکنم و بسمالله خریدش را که میگویم و برای پرداخت اقدام میکنم، با در بسته هنوز امکان خرید وجود ندارد، مواجه میشوم. به گمانم باید سفر مجازیام را به نمایشگاه کتاب به تعویق بیندازم. هنوز یک روز به افتتاح نمایشگاه مانده بود و من زود رسیده بودم.