به گزارش اصفهان زیبا؛ تا رسیدیم کنج دیوار، کنار پردهها جا گرفتیم. مسجد شلوغ نبود.
اینجوری کمتر به چشم میآمدیم. محمدحسین از کنار محدودهمان جُم نمیخورد. فقط کمی خودش را کنار پردهها میکشید؛ دوباره برمیگشت سر جایش. زینب هم بازیاش گرفته بود. از پشت عقبعقب میآمد. خودش را میانداخت توی بغلم و سفت چادرم را میچسبید.
فسقلخان هم جایش تنگ میشد و نق میزد. صدای خنده زینب، با نقزدنهای داداش قاتی میشد.
از صبح حالم خوش نبود. خوراکیها هم که همان اول ته کشید. روسری زینب را از زیر پاهایشان جمع کردم و خردههای چوبشور و بیسکویت را از لباسهایشان تکاندم.
سخنران از دینداری میگفت. بحث شیرینی به نظرم آمد.
مدام انگشت روی بینی مینشاندم. زینب هم «چَشم»ی میگفت و کار خودش را میکرد. نق زدنهای پسر که به جیغ میرسید، دخترک جمعوجورتر مینشست.
فاطمه چند متر آنطرفتر بود. با دو تا دوست جدیدش، نشسته بودند به حرف زدن. نگاهش کردم. از آن چهره درهمِ قبل از آمدنش خبری نبود.
با لبهای غنچه، بوسهای در هوا فرستادم. با آن یک دندان افتاده، توی روسری و چادر، نمکیتر به چشم میآمد. لبهایش را بین حصار دستهایش غنچه کرد.
گفته بودم خانه میمانیم و هیئت نمیرویم. آنقدر آه و ناله کرد که راضی به رفتن شدم.
نای رفتن نداشتم. حوصله بکننکن و بنشین هم که دیگر هیچ. مگر پای تلویزیون عزاداری، چه چیزش بد بود. خودمان بودیم و خودمان.
به هر دری میزدم آرام نگهشان دارم. عادتم این است. شاید هم از غرورم باشد. راهکار و توصیههای بقیه زیاد به مذاقم خوش نمیآید. یک گوش را داده بودم به سخنران، تا از بحث عقب نمانم.
یک گوشم هم به دوتا فسقلی بود؛ تا سر بزنگاه، بینشان میانجیگری کنم.
محمدمهدی و علی که بچه بودند راحتتر بودم.
پامنبری بابا بودند. مثل خانم مینشستم پای روضه. اشک و سینهزنی جای خودش بود. حالِ خوبش هم به جانم خوب مینشست.
نشنیدم حاجآقا چه گفت که صدای بچهها میان صلواتهای جمعیت، گم شد.
بطریهای آب، بینشان دست به دست میشد. حواسم بود که لباسشان خیس نشود.
حاجآقا سینه صاف کرد و ادامه داد.
– دینداری به کثرت نماز و روزه نیست. دینداری به کثرت مبارزه با هواهای نفسه. شناخت کارهایی که از روی نفس انجام میشه خیلی ریزبینانه است.
ذهنم رفت پیِ کارهایی که صبح تا حالا کردهام. اینکه دل به دلشان بدهم و صبوری کنم همان مبارزه با هوای نفس است. چه خوب شد که راحتی خانه را پس زدم و مجلس آقا آمدیم. به امید آنکه نگاهِ خاصِ آقا رویشان باشد.
به قول حاجآقا، بچهها باید در این فضاها نفس بکشند. نفس راحتطلب به چه کارهایی که مجبورمان نمیکند. هر چه میکِشم از نفس است.
دل دادم به بچهها. برای هزارمین بار نگاهشان کردم. اینبار، نه برای آرام کردنشان. این بار فقط برای خودم. شاغولِ دینداریام دارد با این بچهها، پسوپیش میشود.
اصلا انگار میزان و ملاک دینداریمان، با همین بچهها سنجیده میشود.
نم چشمهایم را با پشت دست گرفتم. آقا اگر همین چنددقیقهای که پابهپایشان آمدم و با اخموتخم، زیر حالِ خوبشان نزدم بپذیری؛ برایم بس هست.