به گزارش اصفهان زیبا؛ اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر شهادت حاجقاسم مثل صاعقه از ذهنم عبور کرد، این بود که حالا چه بلایی سر محور مقاومت میآید؟
داغی که با رفتن سردار در قلبم نشست از یکطرف و تخم ناامیدی که داشت بینمان کاشته میشد، از طرف دیگر، خواب را از چشمهایم گرفته بود. رشته ترس و خیال مثل کلافی که دست گربه بازیگوشی افتاده باشد و بخواهد با آن بازی کند، از دستم رها میشد و نمیدانستم سرش به کجا و تهش به کجا میرسد.
دیگر قادر به جمعوجورکردن ذهن پریشانم نبودم. میگفتم نکند حالا که سردارمان را ترور کردهاند، هدفهای پلید دیگرشان را یکی پس از دیگری به کرسی بنشانند؛ خصوصا که زمزمههای برجام یک و دو کمکم داشت بالا میگرفت. با همه توان سعی میکردم کابوس ناامنشدن ایران و منطقه را از ذهنم دور کنم و نگاهم به واقعیتها باشد؛ ولی تا مدتها خط محوی از سیاهی آن کابوسها در پس خاطرم باقی ماند.
تا آنموقع امنیت را با گوشت و پوستم درک کرده بودم و با خود میگفتم فضای امن و آرامی را که سردار با قدرت ایمان و شجاعت در کشور حاکم کرده، حالاحالاها کسی جرئت نمیکند به آن نگاه چپ بیندازد؛ چه برسد به آنکه بخواهد خط ناامنی را کیلومترها از مرز، جلوتر بکشد و توی پایتخت و کف خیابانها، آشوب و بلوا درست کند.
حالا که فکرش را میکنم به نظرم اشتباه را درست در همینجا مرتکب شدم. نه من! بلکه همه ما که با این خیالراحتی وظیفه خود را از یاد بردیم و در خواب ناز، فقط به داشتههامان دل خوش کردیم. غافل از اینکه برای حفظ نعمت، باید مراقب آن بود؛ و الا سارقان امنیت همیشه در کمین هستند.
چندماهی که در ایران، رنگ اغتشاشات چهره وطن را کدر کرد و غبار نازکی از ترس و آشوب آسمان امیدها را پوشاند، ارزش امنیت را بیشتر درک کردم. اینکه در بعضی از مناطق شهرها نتوانی آزادانه رفتوآمد کنی، خرید کنی، درس بخوانی، کار کنی و همه آن هم به گردن تعداد اندکی از وطنفروشهای غافل باشد که یا فریب خوردهاند و یا زمینهای برای بروز عقدههای خود پیدا کردهاند، خونم را به جوش میآورد.
ما داغهای زیادی دیدهایم. خون دلهای بسیاری خوردهایم. در یک سال اخیر، غمی نبوده که از سر نگذرانده باشیم و اشک چشمی نمانده که نریخته باشیم.
از ترور فرماندهان و بزرگان مقاومت ایرانی و لبنانی تا آوارهشدن کودکان غزهای و سیاهپوششدن مادران فلسطینی، همه و همه درد و اندوه تبله کرده در قلبهایمان بوده که یکبهیک با چشم خود دیدیم و با افکاری متلاطم پشت سر گذاشتیم.
حالا رسیدهایم به بالاترین نقطه سینوسی این روزها و ترور سیدشهیدان مقاومت؛ اتفاقی که فکرکردن به آن هم لرزه به تن عقایدمان میانداخت. میترسیدیم که در نبود ایشان، محور ایستادگی در مرزهای فلسطین دچار شکست و ناامیدی بشود. واهمه داشتیم از اینکه ما بمانیم و روزهایی که برای تحمل سختیهایش خوب تربیت نشدهایم.
بله! درست است. اشکال کار دقیقا همینجاست. همان اشتباهی که در زمان حیات سردار سلیمانی مرتکب شدیم. آمادهنبودن در شرایط بحرانی و قائم به فرد دیدن یک مکتب جهادی. باید بپذیریم که توحید ما لنگ میزند. ریشههایش در آب قرار گرفته و متزلزل است. آیا وقتش نرسیده است که به آیههای وعدهدار خداوند مؤمن بشویم و هرکداممان از نور توحید مسلح و مجهز بشویم؟
خدای حق، همان خدای زمان حیات سردار و سید حسن نصرالله است که میفرماید: آیا گمان کردهاید که به بهشت داخل شوید بدون امتحاناتی که پیش از شما بر گذشتگان آمد؟ که بر آنان رنج و سختیها رسید و همواره پریشانخاطر و هراسان بودند تا آنگاهکه رسول و گروندگان با او گفتند: بار خدایا! کی ما را یاری کنی؟ (در آن حال خطاب شد:)هان! همانا یاری خدا نزدیک است. بقره/۲۱۴.