روضه شروع شده بود. صدای نالهها که آزاد شد، تن دخترک لرزید. میان گریه حواسم جمع او بود. اشکهایم را تندتند پس زدم و دستم را دور شانههایش حلقه کردم.
نمیدانم چرا قدمهایم میلرزید؟ چادرم را روی سر جابهجا کردم و وارد کلاسی شدم که چند دقیقه قبل، معاون مدرسه با آه جگرسوزی از دانشآموزانش یاد کرده بود.