به گزارش اصفهان زیبا؛ من بودم؛ همان که دور فاطمه پیچیدم، تـا عطـر تنـش بـه مشـام مـرد نابینا نرسد. من بودم؛ آنکه خودش را میان بازوی فاطمه با دیوار حائل کرد، تا خراش روی جسم مبارکش نیفتد. بین تارهایم کمی فاصله افتاد. بگذریم؛ فدای یک تار موی فاطمه. آن آشنای بیگانهتر از دشمن، مقابل چشم حسن، نور چشم پیغمبر را هل داد. جان نازک دختر پیامبر که طاقت دیوارهای سخت کوچههای بنیهاشم نداشت. ما تلاشمان را کردیم. حسن خودش را انداخت زیر پای مادر تا زمین نخورد. من هم خودم را جا دادم میان فاطمه و دیوار.
از آن تاریخ صدایم زدند: «چادر خاکی». من عزیز شدم؛ آنقدر عزیز که هزارسال بعد وقتی کسی حاجت از بچههای علی دارد، او را به چادر خاکی مادر قسم میدهد. من جان یافتم. جان از فاطمه گرفتم. تار و پودم همه از خون فاطمه جان گرفتند. آن روز، تمامم شده بود فاطمه. جزئی از جسمش بودم. همراه آن میخ… در تنش بودم. بیش از این از من نپرسید. متلاشی میشوم. بگذارید بگویم، من شاهد آن خطبههای غرا بودم. طنین صدای فاطمه در مسجدالنبی، میان بافتهایم حلول میکرد. عجب عظمتی یافته بودم. نام پیغمبر در جانم تازه میشد و نام علی آماده جهادم میکرد. نباید میگذاشتیم حق علی پامال شود. فدک حق فاطمه بود. فدک را میخواست برای دفاع از علی، در راه ولایت.
چه عظمتی داشت فاطمه! تپش زمین و آسمان از نام او بود. غیر از این هم نمیتوانست باشد. جبرئیل، با تمام جلال و جبروتش بر فاطمه نازل میشد. مگر نه اینکه جبرئیل فرشته خاص الهی بود و فقط بر پیامبران وحی میآورد؟ حالا چه شده بود که بر غیر پیغمبر نازل میشد؟ دل زهرا تابش را داشت؛ تاب بزرگترین معرفتها را. همین بود که لایق همصحبتی مقربترین فرشته الهی بود. خودم شاهد بودم. میان نمازهای شبی که کنار فاطمه بودم. جبرئیل به دلداری فاطمه میآمد؛ برای تسکین غم ازدستدادن پدر. نه از حلال و حرام الهی میگفت، نه از احکام و تکالیف. مگر عالمتر از فاطمه به این مسائل هست؟ جبرئیل از آینده برایش میگفت. از آنچه بر فرزندانش خواهد گذشت. از همه حوادث جاری بشری در دورانهای آینده میگفت. مگر خدا در این زن چه دیده بود که بزرگترین معرفتها و حکمتها را به او میرساند؟ آنهم در سنین جوانی؟! به خیالم جبرئیل هم از همصحبتی با فاطمه سیر نمیشد. همه عالم تشنه همصحبتی فاطمهاند.
علی قلم به دست میگرفت و آنچه فاطمه از جبرئیل و پیامهایش میگفت، مینوشت و در گنجینهای به نام «مصحف فاطمه» جمع میکرد.من، هرچقدر ناچیز، اما همپیمان زهرا بودم. تاروپودم تا نیمهسوخته بود؛ اما همراه فاطمه بودم. با فاطمه که تنش رنجور بود و جسمش زخمی، دلش تهیشده از فرزند ششماهه، چهلشب کشانکشان تا خانه اصحاب رفتیم. نصرت و یاریشان را طلبیدیم. نباید میگذاشتیم دین خدا تمام بشود؛ رسالت پیامبر روی زمین بماند.
حالا بگو… نزدیکتر از من، مگر به فاطمه هست؟ میگویی علی؟! علی که خود فاطمه است. بچههایش هم همینطور. دیدی که من چطور جزئی از تنش، شمیمش، صدایش، نفسهایش و عبادتهایش شدم.
فاطمه که رفت، شبها مهمان زینب بودم. مرا سر میکرد و قامت به نماز شب میبست. در آغوشم میگرفت و تا سپیده صبح اشکهایش به عطر زهرا آمیخته میشد. زینب میگفت در معرکه کربلا، مادر میآید. چقدر هر دو انتظار کشیدیم. محافظ رقیه بودم در کربلا. چه کنم که شرمنده از بیارادگیام. رقیه را هم شبیه فاطمه کردند. تاروپودم هرچه ضخیم، دیگر صبرم سر آمده بود. نوادگانم هرچه ظریف، آمادهشان کردهام برای جهاد.
حالا روی سر دختران و زنان جوانی هستند که «لبیک یا مهدی» بر زبان دارند و با هر امکانی خودشان را آماده قیام امام موعود میکنند. حسن و حسین در دامن میپرورند و محسنها برای قیام امام مهیا میکنند و من به تاروپود خودم افتخار میکنم. نسلی از وجودم پرورش یافتهاند که زمینهساز ظهورند. ما نه یک تکه پارچه، بلکه نزدیکترینیم به عزیزکردگان خدا. ما را زمین نگذارید، در صحنه قیامت تنهایتان نمیگذاریم. شهادت میدهیم به قدمهایتان، که نشان از مادری حضرت زهرا دارند.