به گزارش اصفهان زیبا؛ شلهزردها را توی ظرفهای یکبارمصرف ریختم تا بلکه زودتر سرد شود. به بلورخانم قول داده بودم که برای جشن امشب، پذیرایی از دخترها و خانوادههایشان با من.
از یک هفته قبل تمام وسایل را آماده کردم. سنجاقسرهای صورتی را دوتادوتا با روسریهای گلگلی کادو کرده بودم. با چه شوقی گلهای طبیعی زرد و سفید را روی کاغذ کادوی کاهی چسبانده بودم. حس یک دختر کلاس اولی را داشتم که بیقرار رفتن به اولین روز مدرسه است. انگار قرار بود بهجایی بروم با هزار دوست صمیمی. خودم را آماده کرده بودم برای یک بیقراری دلانگیز کنار دختران. هرسال دهه کرامت برای من همان اولین روز، گویی ورود به بهشت است؛ همان روز دختر.
اما امسال من خانهنشین شدهام.درست توی طبقه چهارم گیر افتادهام.کاش آسانسور داشتیم و میشد حداقل با این پای شکستهام جشن میرفتم.کشانکشان خودم را پای پنجره رساندم، هنوز نمنم باران ادامه داشت. چراغهای یکطرف خیابان روشن شده بود. آسمان را نگاه کردم، آه بلندی کشیدم. دلم نخواست بگویم ایکاش! به خودم هم گفتم: «مریم! حق نداری بگویی ایکاش!»
از این کلمه بدم میآمد. خیلی سال بود دلم را خراش داده بود، همین ایکاش لعنتی! همین یک کلمه. برای منی که هیچوقت طعم خوش مادرشدن را نفهمیده بودم. بغضم را آرام خوردم و فقط گفتم الحمدالله. زنگ در خورد. خودم را با عصا تا جلوی در کشیدم. نمیتوانستم تند بروم؛ ولی با شوق رفتم. در را که باز کردم بلورخانم بود. خندید و گفت: «وای دختر! چه کاری بوده که اومدید طبقه چهارم خونه گرفتید؟ اون هم بدون آسانسور!»
چادرش را تا ابتدای پیشانی جلو کشید و گفت: «مرد که توی خونه ندارید؟» گفتم: «نه؛ آسودهخاطر.» یکراست رفت توی آشپزخانه. گوشی موبایلش را از توی کیفش بیرون آورد. شنیدم که گفت: «بیایید بالا، شلهزردها رو ببرید.» رو کرد به من و گفت: «از خدا میخوام که حاجتروا بشی. خدا یه دختر قشنگ مثل خودت نصیبت کنه.»
این جمله را خیلی شنیده بودم. از تکرارش خوشم نمیآمد! به بلورخانم فقط لبخند زدم. من امشب فقط دوست داشتم توی جشن باشم کنار دختران بهشت توی حسینیه هنر؛ ولی حیف و صد حیف، پایم شکسته بود و از شوق کودکانهای بازمانده بودم که هرسال برایش جان میدادم؛ آنقدر که به من کنار بچهها خوش میگذشت! بچههای حسینیه هنر آمدند و شلهزردها، هدیهها را بردند. خانم بلور پیشانیام را بوسید و همه رفتند.
نشستم کنار در بسته و اشک ریختم. لبهایم را فشار دادم که مریم حق نداری بگویی ای کاش! و دوباره اشک ریختم. نیمساعتی زل زدم به گلهای قالی. به مردمکهای چشمم گفتم قهر کن با همهچیز. خواستم درست ادای دختربچهها را دربیاورم و سادهترین قهر ممکن را با خودم داشته باشم؛ ولی بلد نبودم. درست مثل بچهها که همهچیز را زود از یاد میبرند. از یاد بردم حتی اشکهایم را. بلند شدم و رفتم کنار پنجره، چراغهای آنطرف خیابان هنوز روشن نشده بودند. دوباره زنگ واحد را زدند. تعجب کردم یعنی چه کسی بود؟ در را که باز کردم افسانه را دیدم که به همراه خواهرش آمده بود من را برای جشن ببرد.
آن شب به کمک دوست صمیمی دوران کودکیام توی جشن درست حس دختربچهای را داشتم که تولد خانم حضرت معصومه سلامالله برایش مثل تولد خودش بود. یک تولد برای فرشتهها اصلا طعم دیگری دارد.