شهری برای گفت‌وگو شهری برای زندگی

اتاق گفت‌وگو

چترم را می‌بندم و سرم را رو به آسمان می‌گیرم. دهانم را باز می‌کنم. چند دانه برف روی زبانم می‌افتد، خنک می‌شوم و می‌خندم. لحظه‌ای رد نشده که یک دانه هم ناغافل خودش را می‌کوبد توی عدسی چشمم. چشمم می‌سوزد.

تاریخ انتشار: 11:20 - یکشنبه 1403/10/23
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
اتاق گفت‌وگو

به گزارش اصفهان زیبا؛

اول: غزال

چترم را می‌بندم و سرم را رو به آسمان می‌گیرم. دهانم را باز می‌کنم. چند دانه برف روی زبانم می‌افتد، خنک می‌شوم و می‌خندم. لحظه‌ای رد نشده که یک دانه هم ناغافل خودش را می‌کوبد توی عدسی چشمم. چشمم می‌سوزد.
ای بخشکی شانس.
مهتاب از آن‌طرف خیابان برایم دست تکان می‌دهد و به سمتم می‌دود.
سلام برف‌ندیده! اینا پر از سربه! اون‌وقت تو دهنت رو مثل غار باز کردی که برن توی دهنت؟!
با دستم بازویش را نشگون می‌گیرم.
به تو چه آخه؟! ساعت چند نوبت داریم؟!
به ساعتش نگاه می‌کند و با دست به پیشانی‌اش می‌کوبد.
بدو غزال! الان تایممون شروع می‌شه.
و دستم را می‌کشد سمت ساختمان گفت‌وگو. نگهبان دم در دستش را دراز می‌کند جلوی دوتایمان.
شالتون رو بذارید روی سرتون و بفرمایید داخل.
توی آسانسور، مهتاب دکمه ۸ را فشار می‌دهد.
خوب حواست رو جمع کن ببین چی می‌گن؛ اگر هم لازم بود، یادداشت بکن. باید به هوش مصنوعی گزارش بدیم.

سارا و فاطمه توی اتاق منتظرند. ما را که می‌بینند، از روی صندلی بلند می‌شوند و سلام می‌کنند. اولین‌بار است که همدیگر را می‌بینیم. دیروز توی نرم‌افزار حجاب هوش مصنوعی، تقاضای گفت‌وگو با دو نفر مخالف حجاب را دادند. من و مهتاب قبول کردیم. مسئول اتاق برایمان دم‌نوش گل‌گاوزبان و بهارنارنج آورد؛ با نبات مشهد. دو ساعت‌ونیم حرف زدیم. موقع خداحافظی سارا رو به من و مهتاب گفت: «شما دخترای حاج‌قاسم‌اید و خواهر ما.» همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. روسری فاطمه بوی ادکلنی خنک و شیرین می‌داد و چادر سارا عطر بابونه. دوستشان داشتم.

دوم: سینا

بعد از ورشکستگی، روزها توی پارک قدم می‌زنم. روی صندلی‌های سینما ساحل می‌نشینم و ساعت‌ها سانس‌های تکراری یک فیلم را نگاه می‌کنم و بعد تا هشت‌بهشت را پیاده گز می‌کنم تا دیرتر به خانه برسم. جواب سلام الهام را با سر می‌دهم و بدون آنکه چیزی بگویم و چیزی بخورم، می‌خزم توی تختخواب. دوباره فردا روز از نو و مترکردن خیابان‌ها از نو!
امروز توی پارک وقتی ابروهایم درهم بود و سلانه‌سلانه راه می‌رفتم، به چنگ مأمور لبخند افتادم.
سلام آقا! اتفاقی افتاده؟!
به‌زور لبخندم را پهن کردم روی صورتم تا طفره بروم و دست از سرم بردارد.
نه جناب! هوا خیلی گرمه، سردرد شدم.

مرد جوان سمج‌تر از این‌ها بود که فریب لبخند مصنوعی مرا بخورد. با دو دست، دست راستم را گرفت و با لبخندی که پشت سبیل‌هایش پنهان شده بود، گفت: «یک ساعته زیر نظرتون داریم. غم و ناراحتی‌تون برای ما محرز شده. تشریف بیارید از این طرف» و راهنمایی‌ام کرد سمت اتاق گفت‌وگوی سیارشان. برایم شربت زعفران خنک آوردند و دکتر فیاض، روان‌کاو معروف شهر، روبه‌رویم نشست. آن روز به جای یک سانس فیلم تکراری، با دکتر فیاض گفت‌وگو کردم و ارجاع داده شدم به مشاور اقتصادی سازمان گفت‌وگو. امشب وقتی به خانه رسیدم، به الهام سلام کردم و گفتم: «کلی باهات حرف دارم که باشه موقع خوردن شام!»

سوم: زهره‌خانم

از وقتی پسرم را داماد کرده بودم، خواهرم مهناز، جواب تماس‌هایم را یکی‌درمیان می‌داد و توی مهمانی‌ها روی صندلی دور از من می‌نشست. هزار تا فکر سراغم آمده بود که نکند منتظر بوده بروم خواستگاری دخترش؟! یا شاید هم ناراحت شده که خبر دامادی پسرم را دیر به او دادم؟! شاید هم توی مراسم چیزی ناراحتش کرده؟! هزارتا فکر که جواب هیچ‌کدامشان را نمی‌دانستم، افتاده بود به جانم.

چند بار پشت تلفن خواستم دلیلش را بپرسم که هر بار به بهانه سوختن غذا و زنگ‌خوردن آیفون و تمام‌شدن شارژ گوشی، تلفن را زود قطع می‌کرد. باید دلیل رفتارش را می‌فهمیدم. توی نرم‌افزار گفت‌وگو، نوبت اتاق گرفتم و دعوت‌نامه را برای مهناز فرستادم. امروز به اتاق گفت‌وگو رفتیم، گوشی‌ها را به مسئول اتاق تحویل دادیم. دو کیلو سبزی خورشتی پاک کردیم و یک ساعت حرف زدیم. سبزی‌ها را برای بهزیستی فرستادند و من به خاطر ناراحتی مهناز از او عذرخواهی کردم.

چهارم: امیرعلی

از همکارم زودتر از پایان ساعت کاری خداحافظی می‌کنم. صدایش درمی‌آید که هنوز بررسی و امضای چند سند دیگر مانده است. دست‌هایم را به نشانه تسلیم بالا می‌آورم و می‌گویم: «به جون خودم می‌دونم؛ ولی اگه نریم، دوباره جریمه می‌شیم.»
ماه قبل که به اتاق گفت‌وگوی زوج‌های جوان نرفتیم، جریمه نقدی شدیم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. آلا پشت خط است.
سلام امیرعلی! اتاق امروز رو که یادت نرفته؟
خیالش را راحت می‌کنم که حواسم هست. همکارم با اخم سیستم روی میزم را تحویل می‌گیرد.
حالا تا کی باید این اداهای شما جوون‌ها رو تحمل کنیم؟!
زیپ کاپشنم را بالا می‌کشم و می‌خندم. دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم و سرم را خم می‌کنم.
مخلص آقای اکبری هم هستیم. تقریبا دو سالش رد شده، فقط مونده یک سال و دو ماه دیگه. به عبارتی 14 ماه که بشود 14 بار…
می‌خندد و نمی‌گذارد ادامه بدهم.
خبه خبه. بسه! والا زمان ما که این اداها نبود. این‌قدر باهم حرف نمی‌زدیم که حناق می‌گرفتیم و می‌افتادیم به جون هم.
این بار با هم بلندبلند می‌خندیم. می‌گوید: «بازم خدا رو شکر شماها رو مجبور کردن حرف بزنید.»
با آقای اکبری دست می‌دهم و خداحافظی می‌کنیم. خودم را به ساختمان گفت‌وگو می‌رسانم. آلا توی اتاق منتظرم نشسته، مسئول اتاق برایمان چای و نبات مشهد می‌آورد. گوشی‌هایمان را تحویل می‌گیرد و بیرون می‌رود. آلا از دلخوری‌های ماه گذشته حرف می‌زند و من گوش می‌دهم.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

دو × پنج =