در اصفهان می‌مانم

چراغ‌راهنمایی عبور دوچرخه‌ها سبز شد. با اسکوتر برقی‌اش از چهارراه رد شد و رسید به گذر حافظ.

تاریخ انتشار: 11:31 - یکشنبه 1403/10/23
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
در اصفهان می‌مانم

به گزارش اصفهان زیبا؛ چراغ‌راهنمایی عبور دوچرخه‌ها سبز شد. با اسکوتر برقی‌اش از چهارراه رد شد و رسید به گذر حافظ. از قسمت عبور دوچرخه‌ها انداخت و سرعتش را بیشتر کرد. داشت دیرش می‌شد. باید قبل از رسیدن گردشگرها به ورودی نقش‌جهان می‌رسید؛ وگرنه بازهم برایش دردسر می‌شد. اسکوترش را توی محل پارک مخصوص قفل کرد و خودش را در آینه‌بغل اسکوترش دید.

مانتوی قلمکاری را با شال زرشکی جدیدش ست کرده بود. طره‌های مویی را که از کنار روسری بیرون زده بود، هل داد داخل و دوید به‌سمت ورودی گذر سپه. آقای دردشتی گفته بود این گروه از گردشگرها از مشهد آمده‌اند و تأکید کرده‌اند که راهنمای اصفهانی می‌خواهند؛ چون عاشق لهجه اصفهانی هستند. پشت‌بندش اضافه کرد: «وگرنه این‌همه راهنمای دیگه هستن که خیلی هم به‌موقع می‌رسن.» بعد لیست اسامی گردشگرها و مکان‌های انتخابی را که با تور می‌خواستند بروند، برایش فرستاده بود.

آقای دردشتی هم‌سن پدرش بود؛ برای همین زیاد نمی‌توانست باهاش بحث کند یا جواب کنایه‌هایش را بدهد؛ البته مهرنوش خودش می‌دانست زمانبندی‌هاش همیشه غلط‌اند و تا چند سال پیش از تنبلی زیادش کسی باور نمی‌کرد دانشگاه برود، چه برسد که در رشته پردرخواستی مثل گردشگری قبول شود. موقع انتخاب رشته پدرش گفت: «این رشته دیگه اشباع‌شده بابا. تو این چندساله این همه آدم گردشگری خوندن، تو یه چیز دیگه بخون.» ولی مهرنوش می‌دانست هیچ چیزی اندازه دوباره و دوباره دیدن آثار تاریخی حال او را خوش نمی‌کند. از پدر که پرسیده بود: مثلا چه رشته‌ای بخوانم؟ پدر گفت: «همین مهندسی مگه چشه بابا؟ حالا بالاخره تو این شهر به یه مهندس احتیاج پیدا می‌کنند.»

مهرنوش متوجه شد با اینکه 10 سال است مجتمع فولاد و ذوب‌آهن از اصفهان رفته‌اند، هنوز پدرش باور نکرده است که جز در شرکت‌های دانش‌بنیان و آزمایشگاه‌ها در اصفهان جایی برای مهندسان نیست. هم‌سن‌وسالان پدرش آخرین گروهی از مهندسان اصفهانی بودند که در این صنایع کار کردند و بعد از بازنشسته‌شدن آن‌ها، همه صنایع با استانداردهای محیط‌زیستی به شهرهای جنوبی و کوچک منتقل شدند.

به ورودی سپه که رسید، گروه گردشگرها را دید که سوار ماشین برقی از دور می‌آمدند. این گروه جمع ۱۵نفری از دوست و فامیل بودند که می‌خواستند بیشتر اماکن تاریخی اصفهان را با تور بروند تا بهتر اصفهان را بگردند. به دیوار تکیه داد. هرچه به معبر سپه نگاه می‌کرد، باورش نمی‌شد روزی ماشین از آن عبور می‌کرده است. فکر کرد چرا زودتر عبور ماشین‌های شخصی را تا پنج‌کیلومتری آثار تاریخی نبسته بودند تا مردم فقط با حمل‌ونقل عمومی و دوچرخه به آنجا بروند؟ این همه آلودگی هوا به‌خاطر وجود کارخانه‌ها بس نبود؟ به آسمان آبی نگاه کرد که پر از ابرهای تکه‌تکه سفید بود.

فکر کرد چه خوب شد که امروز مجبور شد از خانه بیرون بیاید. حوصله خانه را نداشت. از وقتی پسر دوست بابا خواستگاری‌اش کرده بود، بابا هر روز داشت برنامه عقد و عروسی می‌چید. پسر بدی نبود؛ اما مهندس مکانیک بود و باید برای زندگی باهاش از اصفهان می‌رفت. حتی فکر اینکه در اصفهان زندگی نکند، قلبش را فشار می‌داد. پدر همیشه تعریف می‌کرد با تصویب طرح جابه‌جایی صنایع بزرگ اصفهان به شهرهای جنوبی، ولوله‌ای در شهر افتاد. همه آن‌هایی که از شهرها و روستاهای اطراف برای کار صنعتی به اصفهان آمده بودند، کم‌کم به زادگاه خودشان برگشتند. ایجاد بسترهای کشاورزی با فناوری پیشرفته و آبیاری‌های قطره‌ای فرصت‌های شغلی زیادی را به روستاها و شهرهای کوچک اطراف برگردانده بود.

اصفهان طی 10 سال خلوت و خلوت‌تر شده بود و فقط خانواده‌های اصیل اصفهانی در شهر مانده بودند. آن‌قدر سیستم حمل‌ونقل عمومی پرسرعت و پیشرفته بود که به‌جز شب عید کمتر مناسبتی در شهر ترافیک می‌شد. بابا می‌گفت شما نسل جدید اصلا نمی‌دانید ترافیک یعنی چه!

نفس عمیقی کشید و به همه گردشگرها که از ماشین برقی پیاده شده بودند، سلام کرد و بعد برنامه روز را برایشان با جزئیات کامل توضیح داد.امروز نقش‌جهان رو تموم می‌کنیم و بعد از اینکه ناهار رو در رستوران هوشمند و سنتی شفاعت میل کردیم، وارد گذر موزه چهارباغ می‌شیم و به سمت باغ هوشمند سی‌وسه‌پل می‌ریم.

نه. هرچه فکرش را می‌کرد نمی‌توانست به زندگی‌ای تن بدهد که دو روز بگذرد و زاینده‌رود را نبیند. مرد ۵۰ساله‌ای از بین گردشگرها پرسید: «خانم خوانساری، یعنی این همه راه رو پیاده می‌ریم؟ این همه برنامه واسه امروز زیاد نیست؟» مهرنوش لبخند زد.

نگرانی‌تون بجاست. مسیر عبور از چهارباغ رو می‌تونید با اسکوتر یا دوچرخه یا ماشین‌برقی طی کنید و قول می‌دم هیچ خستگی‌ای نداره. اما به محض اینکه وارد باغ هوشمند سی‌وسه‌پل بشین، اونجا فضاهایی برای استراحت و نشستن و لذت‌بردن از سرسبزی کنار زاینده‌رود و عبور آب رودخانه تعبیه‌شده. پاک‌ترین هوای اصفهان رو باغ‌های هوشمند دارند؛ به خاطر حجم زیاد درخت و اکسیژنی که در اون محدوده قرار داره. نگران هیچی نباشید. همه نیمکت‌ها شارژر دارن و مانیتورهایی هست که می‌تونید خودتون فیلم ببینید و برای بچه‌ها و نوجوون‌ها هم فضاهای بازی پنج‌بعدی هوشمند قرار دادن.

پچ‌پچ بین گردشگرا شروع شد.
اینجا که هواش خیلی تمیزه، دیگه ببین تو اون باغ هوشمند چه‌جوریه!
چندتا باغ هوشمند دیگه هم دارن، بزرگ‌ترینش همینه که کنار سی‌وسه‌پله.
یکی از همکارام می‌گفت باید شب بری پل‌ها رو ببینی؛ بس‌که نورپردازی‌هاشون قشنگه.
خب تا شب می‌مونیم ببینیم چه‌جوری می‌شه.
به ازدواجش فکر کرد با پسر دوست بابا. نشستن روی نیمکت‌های هوشمند ساحلی و لذت‌بردن از آن همه سرسبزی و طراوت کنار روخانه را می‌خواست به چه قیمتی از دست بدهد؟ خوشحالی بابا از داشتن داماد مهندس ثروتمند؟ خودش هم خوشحال می‌شد؟

بابا دوست داشت مهرنوش مثل خودش باشد و حالا که نشده بود، تمام تلاشش را می‌کرد تا او با کسی مثل خودش ازدواج کند؛ مهندس باشد و از صنعت سردربیاورد؛ انگار فقط آن‌ها را به رسمیت می‌شناخت؛ ولی مهرنوش نمی‌توانست. اگر علاقه به اصفهان نبود، هیچ وقت سمت گردشگری نمی‌رفت و حالا چرا باید به خاطر اصرارهای بابا خودش را گیر می‌انداخت؟ این همه مدت هم که جواب درستی نداده بود؛ ملاحظه بابا را کرده بود. از عالی‌قاپو که بیرون آمدند، بدون اینکه به چیز دیگری فکر کند، فورا به مامان پیام داد: «مامان، من نمی‌تونم و نمی‌خوام از اصفهان برم. بهشون بگین جوابم منفیه.»

نفس عمیقی کشید و موبایل را گذاشت توی جیب بزرگ مانتویش؛ سپس وارد رستوران سنتی شفاعت شد، رستورانی که با جذابیت‌های بصری سنتی و استفاده از ربات‌های گارسون یکی از منظم‌ترین رستوران‌های اصفهان بود. مهرنوش فکر کرد امروز بعد از چند ماه می‌تواند با خیال راحت غذا بخورد و به چیزی هم فکر نکند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

2 × 5 =