یحیایی دیگر

ترس از گرسنگی ریشه به جانش زده بود. نوزاد را لحظه‌ای از خودش جدا نمی‌کرد. هرچه یوما دست بر سرش می‌کشید و خواهش می‌کرد، فایده نداشت. 

تاریخ انتشار: 10:54 - شنبه 1403/10/29
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
یحیایی دیگر

به گزارش اصفهان زیبا؛ ترس از گرسنگی ریشه به جانش زده بود. نوزاد را لحظه‌ای از خودش جدا نمی‌کرد. هرچه یوما دست بر سرش می‌کشید و خواهش می‌کرد، فایده نداشت.

باد داخل چادر زوزه می‌کشید. انگشتان سمانه به سپیدی برف بودند؛ به همان سردی، به همان خشکی. چارقدش را انداخته بود روی نوزاد. شیرخوردنش را تماشا می‌کرد و تابش می‌داد. زن‌ها دورش جمع شده بودند. هر کسی چیزی می‌گفت. می‌خواستند مرهمش باشند؛ اما صدای کسی را نمی‌شنید. ماه هشتم بارداری که بود، دختر شش‌ساله‌اش در آغوشش جان داد.

سه روز پیش پسرک را زایید. یوما نامش را یحیی گذاشت. می‌گفت بعد از شهادت «یحیی السنوار» هزار یحیای دیگر زاده می‌شود. قیام یحیی‌ها در پیش است. سمانه از همان وقت، نه بچه را زمین گذاشته، نه بغل کسی داده است. خیال می‌کند بچه را رها کند، می‌میرد. زنجموره‌هایش، نگذاشته آب چشم برای کسی بماند. خنج به صورتش می‌انداخت و می‌گفت:

«اگه یحیی رو از بغلم بگیرین یخ می‌زنه. مگه نجمه از سرما نمرد؟»
نوزاد از سیرشدن گریه می‌کرد. سرسری می‌کرد و خودش را عقب می‌کشید. سمانه به‌زور به او شیر می‌داد و می‌گفت: «باید بخوری. از گرسنگی می‌میری‌ها… آب و نون نداشتیم. خواهرت نجمه از گرسنگی مرد.»
بچه هنوز بوی خون می‌داد. هفت روز بود که سمانه گوشه چادر خیمه زده بود و فقط به یحیی شیر می‌داد. چند ساعت یک بار کهنه‌اش را عوض می‌کرد و باز شیر می‌داد. نوزاد را زیر چارقدش پنهان می‌کرد و می‌خواباند.
یوما تاب نیاورد. زن‌ها را جمع کرد.
-مگه نباید روز هفتم، بچه رو با گلاب شست‌وشو داد؟!
سلما راهی خرابه خانه‌اش شد. صندوقچه کوچکی آورد. پر بود از گلبرگ‌های خشک رنگارنگ. گلبرگ‌های صورتی را جدا کردند و ریختند داخل کاسه آب. برگ‌های زیتون را به هم چسباندند و چادر را تزیین کردند.
آلا گفت: «دو تا تخم‌مرغ داریم. کیک بپزیم؟»
بشری یک پیاله آرد آورد. قندها را خرد کردند. غاده گفت: «وانیل نداریم.» سلما خندید: «با همین گل‌ها معطرش می‌کنیم.»

گل‌برگ‌های خشک را خرد کرد و ریخت داخل تابه. سپرده بودند جاهد آتش درست کند. روغن زیتون مالیدند کف تابه. عطر بهار پیچید در دل زمستان. زن‌ها آوازخوان، داخل چادر شدند: «حلوی و ما بیهدالا بال/ قلبا علیک من النسمه/ و مهما داقت هالاحوال من الدمعه بترسم بسمه». سرخوش و سبک‌بار/ دلم همچو نسیم، پر می‌کشد به سوی تو/ هر چه‌قدر رنجور باشیم، میان اشک‌ها لبخند می‌زنیم.
تشت را گذاشتند جلوی پای سمانه. یوما کاسه را گرفت دستش. گردنش را کج کرد و گفت: «سمانه آب می‌گیرم، بشور. بچه رو بشور مادر.»
سمانه نوزاد را چسباند به سینه و سرش را به نشانه «نه» تکان داد.
یوما به زن‌ها اشاره کرد دورشان حلقه شوند. پتو را گرفتند بالای سرشان. یوما دستان سرد سمانه را گرفت دستش.
-بنتی، این‌طور بچه تلف می‌شه‌ها. ببین چقدر گرم شد اینجا. بچه رو بگیر روی بازوت تا بشوریمش.
سمانه چشم‌هایش را بست و دوباره سرش را تکان داد.

یوما این‌بار داد می‌زد:«سمانه اینجا غزه است! این زن‌ها رو ببین. همه‌شون داغدارن. یادت نیست دوقلوهای سلما چطور توی بیمارستان «الشفا» زیر دستگاه‌هایی که دشمن تو بیمارستان خاموش کرد جون دادن؟ زیر چشم‌های غاده رو ببین! یادت نیست عبدالله چهارده‌سالش بعد از اولین نماز واجبش شهید شد؟ شب و روز گریه می‌کرد؛ اما حالا مثل دیوار وایستاده تا تو بچه‌ت رو بشوری. عبیر رو ببین. فقط بیست‌وهشت روز بود که محرم شده بود به حبیبش. بیست و نهمین روز جنازه داماد رو گذاشتند جلوش تا نماز میت بخونه. چرا انقدر بی‌قراری می‌کنی؟ مگر ما هر شب با عزیزانمون نمی‌میریم و صبح با صدای اذون، از نو پا نمی‌شیم؟ بله… نجمه شهید شد؛ اما حالا حورالعین شده توی بهشت. یحیی رو بیار جلو. باید فرمانده بزرگ کنی. فرمانده که توی سنگر نمی‌مونه…»
صدای گریه سمانه بلند شد. نوزاد را تاب می‌داد و اشک می‌ریخت. بعد از شهادت نجمه نتوانسته بود یک دل سیر برایش گریه کند.نوزاد را جلو آورد. بوی گلاب چادر را پر کرد. هق‌هق زن‌ها خاموش شد. حالا هلهله می‌کردند و «الله»، «الله» می‌گفتند. آب می‌دوید در تن نوزاد و جان می‌گرفت. تصویر لبخند نوزاد در قلب زنان محزون غزه، حک می‌شد و امید را زنده می‌کرد.

یحیایی دیگر زاده شده بود تا بگوید غزه هنوز زنده است. فلسطین تا ابد نفس می‌کشد… جاهد کیک را آورد داخل چادر. دخترها و پسرهای خردسال بالا و پایین پریدند. چند ماه بود کیک نخورده بودند. کام مادرها و فرزندها شیرین شد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هجده − 16 =