غروب بیست و یکم ماه رمضان بود که خبر حمله وحشیانه اسرائیل به ساختمان کنسولگری ایران در سوریه در شبکههای اجتماعی منتشر شد و زمان زیادی نگذشت که این خبر به همراه اسامی شهدای این حادثه تروریستی، تیتر یک اخبار رسانههای داخلی و خارجی شد.
انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده میشدند؛ به مقصدی که هنوز نمیدانستم کجاست. گرمای آفتاب اسفند، تند نبود؛ اما چشمانم میسوخت. اولین قطره اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند؛ مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد.
سالهاست اردوهای راهیان نور برای آشنایی همه اقشار بهخصوص نسل جوان با فرهنگ ایثار و شهادت در حال برگزاری است. خیلی وقتها اثرات چنین برنامههایی را در کوتاهمدت بر روی جوانان و نوجوانان دیدهایم.
چندساعتی مانده به قرار، محل دیدار عوض میشود. ضیافت از گلستان شهدا میرسد به خانهای در قلب خیابان ابنسینا. خانهای که سیوهفت سال پیش شده بود تلی از خاک و خراش جنگ، چنگ انداخته بود به تمام پیکرش.
نصفهشب بود و چند ساعتی از واقعه تروریستی کرمان میگذشت.
چند سالی میگذرد از آن روزهای بیقراری؛ حوالی همین روزها بود که وقتی در روزمرگیهایم گم شده بودم، از خواب که بیدار شدم، خبری شنیدم که خیال کردم دروغ است؛ خبری که ترجیح میدادم خواب باشد تا بیداری؛ ولی خواب نبود. انگار خود واقعیت بود و چه واقعیت تلخی…
روز سوم ژانویه2020 به واسط اقدام تروریستی دولت ترامپ در به شهادت رساندن سردار شهید «قاسم سلیمانی» در نزدیکی فرودگاه بینالمللی بغداد، از یکسو بازتابدهنده ضرورت مبارزه با تروریسم و از سوی دیگر، نمودی عینی از ضرورت تداوم نبرد برای کسب عدالت، آزادی و حاکمیت است.
سیزدهم دی سال جاری، مصادف با چهارمین سالگرد شهادت سردار شهید «حاجقاسم سلیمانی»، فرمانده اسبق نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است.
یک باور قدیمی وجود دارد، یک باور قدیمی که خیلیها در سرتاسر دنیا به آن معتقدند، باوری که میگوید: سیزده عدد نحسی است! راستش را بخواهید من آدم خرافاتی نیستم؛ اما آن شب تا دمدمای صبح تپش قلب و دلشوره داشتم و دخترم هم حسابی گریه میکرد و ناآرام بود.
میگوید آنقدری که همراه و کنار حاجقاسم بودم، کنار خانوادهام نبودم. او روایتش از پانزده سال همراهی با سردار سلیمانی، از سربازی و دوران خدمتش شروع میشود و تا آنجا پیش میرود که میشود دست راست حاج قاسم و البته از محافظان و نزدیکان او.
روزی هزار بار میآمدند جلوی چشمم و میرفتند. روزی هزار بار با خودم مرورشان میکردم؛ همان روزهایی که بهتزده اخبار سوریه را دنبال میکردم؛ همان روزهایی که خبر اشغال شهربهشهر سوریه توی دهان میچرخید و همهجا را رعبووحشت گرفته بود؛ همان روزها بود که تصویر آن بچه یکیدوساله مدام جلوی چشمهایم بود.
حرفهایمان کوتاه آمدند و قد آههایمان بلند شد. شال عزا افتاد دور گردن ایران خانم ما (ایران جان ما). تن وطن زخمی شد و آشفتگی ریخت توی دلهایمان.