به گزارش اصفهان زیبا؛
– هیییس یوما، رائد جان، صدا نکن داداشت خوابه!
داشت با پیشانی و توپ فوتبال ضربهسرزدن را تمرین میکرد. پرسید: «این لباس چیه بابا آورده خونه؟»
مادر جواب داد: «برای تولد برادرته، بابات دوست داره ذوق کنه.»
– توی این وضع؟! زیر بمب و موشک؟! چه ذوقی؟!
-داداشت یک سالش شده. اولین سال تولد خیلی مهمه. تولد یکسالگی خودت یادت نیست؟ چه مهمونیای داشتیم! کلی از فامیل و همسایه رو دعوت کرده بودیم. توی خونه جای سوزنانداختن نبود. خونه قبلیمون رو یادته رائد؟ خیلی کوچیک بود.
– ولی به نظر من الان زندهموندن از همهچی مهمتره!
توپ را رها کرد و رفت سراغ گوشی تلفن همراهش. داشت با دکمههای تلفن همراهش کلنجار میرفت و به سیزدهسالگی خودش فکر میکرد، به یکسالگی احمد، به کمبود آب و مواد غذایی و بمباران، به چند ماهی که گذشت… در بدترین شرایط. حالا بابا رفته برای تولد احمد این لباس مسخره را از کجا پیدا کرده؟ اصلا از کجا معلوم تا روز تولد احمد زنده بمانیم؟
صدای نقونوق احمد از اتاق آنطرفی بلند شد. اتاق که نه؛ دیوارهایی که نصفشان ریخته بود. مثلا توی خانه بودند؛ اما نشانی از خانه و زندگی نبود.
موج انفجار موشکی که چند سانتیمتر آن طرفتر از خانهشان خورده بود، نصف آن را ویران کرد؛ خانهای که بابا بعد از عمری ساختش و میگفت غزه بهشت روی زمین است. میگفت یک روز غزه مال خودمان میشود.
دوباره همه فلسطین میشود خانه خودمان. به کلید خانه پدرش که انداخته بود گردن مامانبزرگ نگاه میکرد و میگفت همه فلسطین میشود خانه خودمان.
صدای نقونوق احمد بلند شد. چقدر غرغر میکند این بچه! همه توجه مامان و بابا را برای خودش کرده بود، توجه مادربزرگ را هم.
با این ادا و اطوارهایش، با این خندههای بامزه و دوتا چال بزرگ روی گونهها و موهای خرماییرنگش و چشمهایی که مثل زمرد سبز بودند. چشمهایش به مامان رفته بود. هنوز خوب راه نمیرفت.
– یوما، یوما، احمد بیدار شده و داره تاتیتاتی میاد اینور، دنبالت میگرده. گشنشه حتما. چقدر میخوری تو بچه!
سرش را دوباره پایین انداخت روی صفحه گوشی. داشت بین صفحات مجازی میچرخید و فیلمهای مربوط به غزه را یکییکی لایک میکرد که یکمرتبه بوووووم …. صدای انفجار بلند شد!
بعدش دیگر متوجه چیزی نشد. به هوش که آمد، فقط بابا را دید که بالای سرش ایستاده؛ با چشمهای اشکی و نگاه نگرانش.
– یوما، احمد، مامانبزرگ کجان؟
صدایش انگار از ته چاه بیرون میآمد. بغض بابا شکست. چانهاش میلرزید. یک بمب درست خورده بود کنار خانهشان.
– احمد، احمد داشت میومد کنار من. فقط چندقدم با من فاصله داشت…
دولا شد تا سرنگ سرم را از رگهایش بکشد بیرون و بعد از جایش به زور بلند بشود؛ اما هرچه کرد نشد که نشد. جانی در تَنَش باقی نمانده بود!
بابا کمکش کرد تا دوباره دراز بکشد روی تخت و بعد خودش ولو شد کف بیمارستان. هقهق میکرد و میکوبید توی سرش و میگفت: «هرسه تا، هرسه تایشان شهید شدند و ما را از زیر آوار بیرون کشیدند. کاش من هم مرده بودم!»
هفته بعد، درست روز تولد یکسالگی احمد، بابا لباس عروسکی پوشید و رفت ایستاد درست وسط ویرانههای خانه. میگفت احمد که نیست؛ اما برای بقیه بچهها میخواهم نمایش اجرا کنم. به یاد احمد، برای غزه، برای زندگی.
برای زندگی؛ برای غزه
– هیییس یوما، رائد جان، صدا نکن داداشت خوابه!

-

حدیثه محمدی
روایتنویس














