زندگی‌نامه شهید سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی +تصاویر اختصاصی

آنچه در ادامه می‌خوانید، زندگی‌نامه پاسدار شهید مهندس سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی است که از جزوه‌ای که زمان شهادت وی تکثیر شده است، تایپ و بازنشر می‌شود.

تاریخ انتشار: ۲۱:۱۷ - یکشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 10 دقیقه
زندگی‌نامه شهید سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی +تصاویر اختصاصی

به گزارش اصفهان زیبا؛ پاسدار شهید مهندس سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی پانزدهم اردیبهشت 1327، در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش احمد، بازنشسته کارخانه ریسندگی بود و مادرش سکینه بیگم نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته متالوژی درس خواند. سال 1356 ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. وی که از فعالان مبارزات انقلاب اسلامی بود، پس از پیروزی انقلاب نیز در شورای مرکزی سپاه اصفهان به عنوان مسئول آموزش عضو بود و سپس به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و سوم اردیبهشت 1361، با سمت قائم مقام سپاه منطقه هفت (باختران)، هنگام بازگشت به اصفهان، بر اثر سانحه مشکوک رانندگی به همراه همسر مبارزش بتول عسگری و فرزند 2 ساله‌اش (روح الله)، به شهادت رسید. مزار او در گلستان شهدای اصفهان واقع است. فرزند اولش سید کاظم خلیفه سلطانی، یادگار باقیمانده از این خانواده توحیدی و مجاهد است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، زندگی‌نامه پاسدار شهید مهندس حبیب‌الله خلیفه سلطانی است که از جزوه‌ای که زمان شهادت وی تکثیر شده است، تایپ و بازنشر می‌شود. نویسنده این جزوه مشخص نیست.

در پایان نیز تصاویری نادیده از شهید حبیب خلیفه سلطانی تقدیم علاقه‌مندان می‌شود که توسط برادر ایشان آقای سید محسن خلیفه سلطانی در اختیار ما قرار گرفته است.

به نام آن‌کس که به سوی او در تلاشیم

خاطره‌ها با نسیمی که از هر جا به سوی مشرق پیروزی جاری است، به زادگاه خود بازمی‌گردند و در هوای عطرآگین کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هایی که حماسه‌های خونین فتح را با لحظه‌های سرخ شهادت پیوند زده‌اند، تن می‌شویند. ابر خاطره‌ها در دیدار دوباره لحظات حضور می‌شکند و در دشت خالی اشتیاق و انتظار، می‌بارد تا طراوتش را به یاد دل سنگ فراموشی آورد. ابر خاطره از لحظاتی که در آن می‌گذرد، جان می‌گیرد و همنوا با آن، درِ هر دلخانه‌ای را می‌کوبد.

گاه همچون چهره آرام زخم‌خورده‌ای که شهادت را با هر نفس لبیک می‌گوید، می‌بارد، مهربان و ایثارگر- و به روی کسانی که دور او، نگران گرد آمده‌اند، لبخند می‌زند و درد بی برادری را تسلایشان می‌گوید.

وگاه، همچون سنگ از قله ایمان مجاهدان بر حقارت دل پراضطراب ما می‌بارد و آسمان شب را با روشنی و فریاد جرقه‌ها تزئین می‌دهد و کوه پیگر یک “پاسدار” را که سرافراز نشسته است و به رگبار گلوله‌ها بی‌اعتناست، آشکار می‌سازد.

بلاترديد ملت مسلمان ما اگر ایمان خویش را به بالندگی و سرافرازی از دست ندهد، و اگر همچنان زمین‌هایمان تفکر سبز و الهی خود را داشته باشند و اگر رودخانه رو به دریای انقلاب خونبارمان، طراوت توکل‌اش را حفظ کند، ملت ما در سپیده‌دم متبرک و پاک خویش، تحمل نفس‌های محتضر و گندیده‌ی صدام و بگین و ریگان را نخواهد داشت.

ما به الهام الهی و به هدایت وحی دریافته‌ایم که در استواری قامت‌های صبرمان تردیدی نیست و سوار بر گردونه یقین بسوی خورشید توحید می‌رویم.

این سرود را اجساد مقدس هفتاد هزار شهید بخون خفته انقلاب و پیکرهای پاک و پدرام ده‌ها جوان ایرانی که به پاسداری از مرزهای میهن اسلامی برخاسته‌اند نیز زمزمه می‌کنند.

خبر چنین بود:

«روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه ۲ کشور اعلام کرد بر اثر تصادف یک اتوبوس مسافربری با یک تریلر در جاده ساوه به اصفهان در تاریخ 61.2.13 قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه ۷ کشور که از محل خدمت خود باختران عازم اصفهان بود همراه همسر تلاشگرش خواهر بتول عسگری و فرزند دلبندش روح الله به حق پیوست.»

برادر شهید حبیب خلیفه سلطانی در سال ۱۳۲۷ در یک خانواده مذهبی و کارگری به دنیا آمد. در دوران کودکی‌اش کم‌حرف، آرام و در خود بود. کمتر مهمانی می‌رفت. سلامت شخصیت او تا دوران جوانی او را برای آغاز دوران جدیدی از زندگی که پای‌گذاردن در اجتماع بود آماده می‌ساخت. مادرش در مورد ایام کودکی‌اش چنین می‌گوید:

«حبیب از روزی که به دنیا آمد مثل بچه‌های دیگر نبود… این بچه مظلوم و بی‌صدا بود و هیچ آزاری به من نمی‌رساند… وقتی که مریض می‌شد آنوقت هم گریه نمی‌کرد، با ناله‌اش من می‌فهمیدم مریض است… از بچگی به نماز و روزه و کارهای دینی بسیار علاقه داشت… در مدرسه هیچ‌وقت از دروس و تکالیف عقب نمی‌ماند. با هیچ‌کس دعوا و بدحرفی نمی‌کرد و هرچه بزرگتر می‌شد در چهره او آثار خدائی نمایان‌تر می‌شد. هنوز به تکلیف نرسیده بود روزه بدون سحری می‌گرفت. هیچ‌وقت لازم نبود تکالیف دنیوی و اخروی را به او تحمیل کنیم، خودبخود هر کاری داشت انجام می‌داد. فقط یک‌روز او را برای نماز صدا زدم. فردا گفت: ما در ما را صدا نزنید. گفتم چرا؟ گفت: نمازی که دیگری او را بلند کند این نماز حقیقی نیست. هیچ‌وقت خواهش چیزی از پدر و مادر نمی‌کرد. من می‌رفتم در جیب او پول می‌گذاشتم و به او می‌گفتم اگر چیزی لازم داری بخر ولی تا چند روز بعد هم این پول در جیب او بود و هیچ‌وقت در بند شکم و چیز خوردن نبود. هر وقت خیلی گرسنه می‌شد نصف نان با چند دانه خرما می‌خورد. به او می‌گفتم صبر کن برایت غذا بیاورم، می‌گفت نمی‌خواهم و باید انسان به گرسنگی و تشنگی عادت کند، هم برای دنیا و هم برای آخرت و شب و روز به فکر اسلام بود…»

تحصیلات ابتدائی و متوسطه خود را در اصفهان به پایان رساند و سپس در سال 47 برای ادامه تحصیل به دانشگاه صنعتی تهران رفت و در سال 51 از دانشگاه فارغ‌التحصيل شد و برای اشتغال به ذوب آهن اصفهان رفت، لیکن به علت اینکه او دارای روحیه‌ای انقلابی و مذهبی و نهایتا ولایت الهی و رساله‌ای بود و کار را قبل از هر چیز برای عبادت و در جهت غیر طاغوت پذیرا بود، طی درگیری با رؤسای ذوب آهن به اصطلاح اخراج و مدتی هم به کارهای متفرقه پرداخت.

وی چندین بار توسط رژیم به علت فعالیت‌های سیاسی، مذهبی به زندان افتاد و آخرین بار سه سال به زندان افتاد. پس از آزاد شدن در سال ۵۶ باز فعالیت‌های مذهبی و سیاسی خود را شروع نمود و با تشکیل و شرکت در کلاس‌های تفسیر و اصول عقاید و فلسفه که با نظارت و رسالت مستقیم شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی برگزار گردیده بود فعالانه در این راه بر بار ایدئولوژیک و فعالیت مکتبی و سیاسی خویش افزود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی، او همراه با استاد على اکبر پرورش به کمیته دفاع شهری رفت و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه در آمد و از آغاز با پشتکار و فعالیت وقفه‌ناپذیری خدمات ارزنده‌ای در قسمت‌های مختلف سپاه از قبیل مسئولیت آموزشی پرسنلی و امور مالی و قائم مقام و عضویت شورای مرکزی سپاه پاسداران اصفهان را به عهده داشت. سپس از سوی حزب جمهوری اسلامی و چند ارگان دیگر کاندیدای انتخابات میان‌دوره‌ای مجلس شورای اسلامی شد و پس از آن به سمت قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه ۷ منصوب شد. وی در تمام سنگرها جهت پیشبرد اهداف مقدس انقلاب اسلامی تلاش می‌کرد و رسالت انقلابی و اسلامی خویش را به منظور خدمت به مسلمین دنبال می‌نمود.

– گرچه شرح حال کاملی از سراسر زندگی او در دست نیست، لکن امیدواریم بتوانیم در این مختصر گوشه‌هایی از زندگی پرتلاشش را بازگو باشیم.

دوران دانشجوئی حبیب توأم بود با آغاز مبارزات پی‌گیر او در شرکت تعاونی دانشجویان که به ظاهر بر اهداف صنعتی ولی در باطن بر سائل سیاسی تکیه داشت. تلاش‌ها و ابتکارات او در این مدت در عملکرد شرکت تعاونی دخیل بود و رونق خاصی به آن بخشید. به مسائل امنیتی اهمیت خاصی می‌داد. حبیب در سال ۵۱ در رابطه با مسافرت نیکسون کثیف به ا ایران حدودا 3 ماه و در سال ۵۳ در رابطه با روشن شدن نقش او در جریانات سیاسی دانشگاه حدودا ۶ ماه به زندان افتاد ولی این آخرین زندان او نبود، بلکه به دانشگاه برگشت، تحصیلاتش را در رشته مهندسی متالورژی به پایان رسانید و به خدمت سربازی رفت و همانطور که ذکر شد نخست برای مدتی حین سربازی در ذوب آهن اصفهان مشغول بکار شد ولی طولی نکشید که اوضاع را بر وفق مراد خود ندید و حدودا بعد از ۵۰ روز به قول خود به علت مساعد نبودن شرایط کار استعفا داد و مجددا برای گذراندن دنباله خدمت به پادگان باغشاه سابق برگشت. ضمن خدمت سربازی همزمان با برگزاری بازی‌های آسیایی در تهران در رابطه با مرتضی صمدیه لباف باز به زندان افتاد (سال ۵۴).

این زندان برای او تا سال ۵۶ به درازا کشید و برکات زیادی به همراه آورد. الهی‌تر و عمیق‌تر و دوست‌داشتنی‌تر شد. از همه مهم‌تر اینکه در این مدت با جریان روحانیت مبارز گره خورد و مرزهای ایدئولوژیک خود را با خطوط التقاطي مشخص نمود، به‌طوری که این امر باعث شد بعد از آزادی از زندان، جمعی از دوستان و هوادارانش به سعایت او برخاستند که حبیب بریده است، حبیب راست شده… مخصوصاً که بلافاصله برای احیای سنت حسنه نبی اکرم(ص) با یکی از بزرگوارترین بانوان معتقد به اسلام فقاهتی (شهید بتول عسگری) ازدواج کرد. ثمره این پیوند دو فرزند پسر بود به نام‌های کاظم و روح الله، که دومی به همراه پدر رفت و کاظم به یادگار ماند.

حبیب در کوچک‌ترین رفتار خود سعی داشت که بر طبق سنت‌های اصیل الهی عمل کند. ازدواج او نیز همینطور بود. او در انتخاب همسر خود چشم‌هایش را از ظواهر مادی فروبست و فقط پاکی و تقوی و آگاهی را ملاک قرارداد. او با بانوئی که از لحاظ سنی از او بزرگتر بود ازدواج کرد و صمیمانه با هم رفتند.

***

ایثار و فداکاری حبیب از ویژگی‌هایی بود که هرکس با او زندگی می‌کرد به سرعت برایش قابل درک بود- جالب‌تر اینکه سعی می‌کرد به دیگران نیز آموزش ایثار و فداکاری بدهد. دوستان زمان دانشجوئی‌اش که او آنها را به کوه می‌برد هرگز فراموش نمی‌کنند که در طول برنامه کوهنوردی لحظه‌ای از حال آنها غافل نمی‌شد. اگر همه خسته بودند او بود که بار دیگران را می‌کشید و اگر همه گرسنه یا تشنه بودند او بود که دیگران را بر خود مقدم می‌نمود. کوهنوردی وسیله‌ای بود که او برای خودسازی و ایجاد روحیه صبر و مقاومت در خود و دوستانش انتخاب کرده بود. همیشه به خسته‌ها امیدواری و شور حرکت می‌داد. در جاهای خطرناک تا یک یک همراهان را عبور نمی‌داد، آنجا را ترک نمی‌کرد. اگر کسی واقعا آنقدر خسته می‌شد که وامی‌ماند، او به پایان رساندن برنامه را بعهده دیگران می‌گذاشت و خود همراه فردی که خسته شده بود در محل می‌ماند یا به پایین برمی‌گشت. در طول هر برنامه وظیفه خود می‎‌دانست تا جزئیات فنون کوهنوردی را به دوستان بیاموزد و به لحاظ اینکه خود در این فنون ورزیده و ماهر بود از عهده این مهم به خوبی برمی‌آمد. معمولاً قبل از اذان صبح عازم کوه می‌شد، به‌طوری‌که موقع اذان در مسجد سربند اقامه نماز می‌کرد و راه می‌افتاد. در حوالی روشن آسمان و همین‌که قله‌های سربه‌فلک‌کشیده به نور آفتاب تن می‌شستند او نیز تن به آب چشمه‌های جاری کوه می‌زد و خود را برای روزهای سخت‌تر آماده می‌کرد.

او سعی داشت در تابستان و زمستان در کوه آب‌تنی کند. نان و پنیر و خرمائی به‌رسم صبحانه و به‌حال ایستاده می‌خورد ولی میلی به اینکه در قهوه‌خانه‌های بین راه وارد شود نداشت. اغلب برای پرهیز از آلودگی‌ها موجود، مسیر خود را طوری انتخاب می‌کرد که اگرچه مشکل‌تر و طولانی‌تر بود ولی خالی از وجود آدم‌هایی بود که پاکی کوه را می‌آلایند و طراوت یک لحظه اندیشه خالص خدایی را از انسان می‌گیرند. حدود ظهر به قله توچال می‌رسید ولی غذانخورده نفسی در هوای پاک و پرلذت قله می‌کشید و به پائین دره سرازیر می‌گشت. تا هرجا برف بود ایستاده و با کوله‌باری که بر پشت و وسایلی که در دست داشت اسکی می‌کرد. دره‌ها را یکی بعد از دیگری درهم‌می‌نوردید تا آنجا که کم‌کم پاهای کوه از عبای برف بیرون می‌آمد و چشمه‌ها جاری می‌گشتند. آنگاه برای صرف نهار و اقامه نماز لنگر می‌انداخت. اینجا که اکثر افراد خسته بودند بیشتر کارها سهم حبیب بود و همین‌که صلاح می‌دید دومرتبه دستور حرکت می‌داد…

جالب‌ترین و آخرین قسمت برنامه انتقاد و پیشنهاد بود. او به راستی برای دوستانش یک معلم بود. افسوس که چه خون دل‌های پدرانه‌ای خورد تا راه رفتن را به کسانی آموخت که چند صباحی بعد ادعای مرکزیت و رهبریت کردند و بر دوراهی کفر و ایمان بر سکوی نفاق بخون او تشنه نشستند و هزار دریغ که جان کسانی را نجات داد که امروز پاسداران را می‌سوزانند و زنده به گور می‌کنند و به رسم جاهلیت حتی از جان کودکان بی‌گناه هم نمی‌گذرند.

***

از دیگر فعالیت‌های زمان دانشجوئی‌اش مسئولیت رساندن کمک‌های نقدی و غیر نقدی دانشجویان به گودنشین‌های جنوب شهر تهران بود. قبض‌هائی به نام انجمن خیریه دانشجویان چاپ کرده بود که روی آنها نوشته بود: این پول‌ها صرف بعضی از آلام اجتماعی می‌شود…. به امید روزی‌که نیات خیّرش تحقق یابد.

***

حبیب در یکی از خاطراتش در رابطه با سفر مشهد مقدس می‌نویسد: در حرم قرآن را برداشتم بخوانم. تا باز کردم این آیه آمد از سوره روم که: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا».

در فکر فرو رفتم که من از ناس چه می‌دانم؟ به اطراف نگاه کردم زنی روستائی از ته دل دعا می‌خواند. خیلی به او توجه کردم -آری او از ناس بود- و دعاهایش از فطرت پاکی و خدائیش برمی‌خواست. بعد می‌نویسد: گمان می‌کنم که تا رسیدن به این مقام راهی طولانی در پیش است.

ازجمله نوشته‌هایی که از شهید حبیب بجا مانده یادداشت‌هایی است از سفر به مکه معظمه که به ذکر جملاتی از آن می‌پردازیم:

«بر خانه کعبه دو ساختمان مشرف است. یکی مسجد بلال و دیگری قصر ملک و از این دومی آلوده‌ترین نگاه‌ها به خانه کعبه می‌شود و عجبا که عیش را با منظره کعبه بیشتر می‌کند.

عجبا مسافر به حجی که می‌رود قسم بخورد که پول ندارد ولی در بند شورت او پول یافت می‌شود و اینها چه می‌خواهند بکنند بر سرزمین توحید؟ جائی‌که در حال احرام حتی جدل ممنوع است.»

***

وصیتنامه برادر شهید مهندس حبیب خلیفه سلطانی

بسم الله الرّحمن الرّحيم

اللّهم اجعل وفاتی قتلاً فی سبیلک تحت رایت نبیّک مع اولیائک.

هنگامی که مبارزه برای پیروزی انقلاب شروع شد و هر روز مردم با حرکتی یکی از تئوری‌های مبارزه مسلحانه را در هم ریختند، به عظمت رهبری امام پی بردم. مرجعی که از آغاز از او تقلید می‌کردم اینک برایم به صورت پیشوائی درآمد که با روش پیامبرگونه‌اش باید برای مبارزه آستان‌بوس درگاهش شد.

بر روی روش القائی امام برای مبارزه و مقایسه آن با روش‌های معمول ساعت‌ها فکر کردم و هرچه بیشتر اندیشیدم به عظمت آن زیادتر پی بردم و این راه را جز خدا کسی نمی‌تواند ابداع نماید و رسولی پیامبرگونه می‌خواهد برای القای این مسیر.

انقلاب پیروز شد و آرزوهایی که روزها در انتظار وصالش سوخته بودم و گمان نمی‌بردم بدان دست یابم برایم قابل دسترسی شد.

فریادم از اینکه نمی‌توانستم شغلی بیابم که سودش به طاغوت نرسد و ولایت حکومت او را مستحکم‌تر نکند بلند بود و اینک در انقلاب شغل وظیفه بود و رسالت و عبادت و اصلاً عین عقیده و اعتقادم.

هر روز آرزو می‌کردم گروهی را بیایم که با آنها به مبارزه بی‌امان با استکبارگران بپردازم، گروهی که خلوص و بندگی خدا در بین آنها حاکم باشد و رهبری آن با کسی که بتوان ولایت او را پذیرفت و بدان‌وسیله به ریسمان خدا چنگ زد نیافته بودم تا در کمیته و سپاه عزیز آن را یافتم بگونه‌ای که بارها به زندگی پاسداری که گمنام لیاقت “شهادت” را بدوش می‌کشند غبطه خورده‌ام و با وجود تمام نارسائی‌ها در سپاه، انسان و مجموعه انسان‌ها را حتی در آرزوهایم بهتر از سپاه نمی‌توانم تصور کنم.

چه شکوهمند است مبارزه در مسیری که فرزند رسول خدا با لیاقتی امام‌گونه هدایتش می‌کند و ایران به دنبال او حرکت می‌کند و چه می‌گویم که جهانی مستضعف.

افسوس که فرصت ندارم تا آنچه را که وجودم برایش سوخت بیان کنم و نقش ولایت راستین فقاهت را در مسیر مبارزه روشن گردانم و چه زیباست راهی که آدمی احساس می‌کند هر لحظه در هرکاری و به هر شکلی که بمیرد سعادتمند است و عجبا اینقدر لطیف که در صورت لحظه‌ای غفلت آنهایی که حتی شاگرد امام بوده‌اند و معلم اخلاق سقوط می‌کنند و چه باشکوه است این انقلاب با همه آزمایش‌هایش و چقدر لطف ازجانب خداوند که انقلاب همه دردهایم را مداوا کرده مگر آنها که طاغوتی و ناشی از فرهنگ شاهنشاهی‌اند.

از ملت عزیز می‌خواهم که دعا کنند که این فرزند خود را که از آن موقع که خود را شناخته آرزویش این بوده که لیاقت شاهدان را بیاید اما با آن همه لطف خداوند همیشه سست کوشیده است، و از خانواده‌ام و خویشاوندان که به شدت در مورد آنها کوتاهی نموده‌ام و می‌دانم خداوند عذرهایم را نمی‌پذیرد، دعا کنید در حق من.

و از بچه‌های محل که فریاد خودم از عدم یاری آنها بلند است با آن همه زحمتی که بخصوص در این دوران ترور کشیدند که اگر آنها نبودند من تا به حال کشته شده بودم که من قدرت عذرخواهی از بی‌خوابی‌های شب‌هایشان و زحمات آنها را ندارم و خداوندا تو لیاقت مقربان درگاهت را به آنها ببخش.

به برادران پاسدار عزیزم که زبانم کوتاه و قاصر است و با بزرگی خودشان مرا ببخشند.

همسرم سفارش فرزندانم را به تو می‌کنم و آنها و تو را به خدا می‌سپارم که باید یکی کاظم و دیگری روح الله شود و خودت مواظب باش که راه باریک است و مسیر حساس و هر لحظه غفلت خسران و از کوتاهی‌های من درگذر.

در ضمن مبلغ هشت هزار تومان برای مصارف اسلامی بود که نمی‌دانم آنها را چه کرده‌ام و به برادر… آنها را بپردازد و مبلغ سه هزار تومان هم به برادر…

امیدوارم که خداوند مرگی را نصیب همه ما گرداند که بتوانیم به هنگام مرگ علی‌وار فریاد زنیم “به خدای کعبه رستگار شدم”.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته- حبیب خلیفه سلطانی 60.6.30

[این وصیت قبل از سفر حج نوشته شده است.]