به گزارش اصفهان زیبا؛ خالهام راوی داستانهای کودکیام است. البته نه آنکه تعریف کند بچگیام چطور گذشته؛ خاله از لحظهلحظه قد کشیدنم عکس دارد. خیلی از خاطرات کودکیام را از توی آلبوم عکسی که داریم، بیرون کشیدهام. مثلا عکسی دارم بغل یک شامپانزه که وسط بازاری درندشت ایستاده است. مامان میگوید این عکس برای اولین سفر خانوادگیمان است که رفته بودیم قشم. دوربین دیجیتالی خاله را پدربزرگم همانجا برایش خرید که از همهمان با شامپانزه عکس بگیرد.
بابا میگوید چشمهای آدمک توی شامپانزه وقتی تکانتکان میخورد و بالا و پایین میپرید، از توی دهان شامپانزه پیدا میشد. یا مثلا اگر عکسهای خاله نبود، هیچوقت بابا یادش نمیماند و همیشه تکرارش نمیکرد که وقتی دوساله بودم، توی سعدیه شیراز، گلدان لب حوض را انداختهام روی زمین و شکستهام. خاله که انگار با دوربینش همهجا دنبال ما بوده، این اتفاق را دقیقا از همان لحظهای که دستم خورده پشت گلدان افتاده و بعد بالا سرش کف زمین پهن شدهام و زار میزنم، ثبت کرده؛ آن هم نه یک عکس، توی چند شات پشت سر هم. که اگر بگذاریشان کنار هم مثل یک فیلم میشود. عادتش بوده. به یک عکس بسنده نمیکرده و در لحظه پشت سر هم چند تا عکس میگرفته.
اما از تمام عکسهای سریالی که دارم، فقط یک عکس است که سریالی ثبت نشده. عکسی تار از تاتیتاتی دویدنم. پشت این دویدن و تار افتادن و سریال ثبت نشدن عکس، قصهای هست که هنوز یادش در من زنده است. مامان و بابا هر دو کار میکردند. بابا هر صبح میرفت سر کار و ظهرها هم نمیآمد. مامان هم وقتی که من را از شیر گرفت و دیگر پوشکم نمیکرد، میگذاشتم پیش پیرزن صاحبخانه و میرفت سر کار. مامان برای اینکه وقتی خودش نیست بهانه نگیرم و گریه نکنم، کلی اسباببازی برایم خریده بود. پیرزن صاحبخانه کارتن موزی را که تویش پر بود از ماشین و تفنگ و آجرکهای پلاستیکی، میگذاشت جلویم و خودش چادر گلگلی سرش میکرد و مینشست روی صندلی پشت میز چوبیاش و قرآن و دعا میخواند. بعضی وقتها هم خاله میآمد خانهمان همبازیام میشد.
آن روز هم خاله آمده بود با دوربینش. پیرزن صبح به مامان گفت که سرش درد میکند و مامان من را سپرد به خاله و گفت که با خاله توی خانه خودمان بمانم و بازی کنم. خانهمان یک هال مستطیلشکل داشت و یک اتاقخواب. آشپزخانه سهکنج حیاط بود کنار دستشویی. سرتاسر یک طرف هال خانهمان پنجره شیشهای بود که رو به حیاط نما داشت. طبق معمول با اسباببازیهایم ور میرفتم و خاله که پنجشش سال بزرگتر از من بود، با دوربینش ور میرفت.
همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد. وسط گل قالی با ماشینم قانقان میکردم که دیدم در رو به حیاط باز است. بدوبدو دویدم سمت بیرون. این همان لحظه و تکعکس است که خاله تار ثبتش کرده است. تا خواسته عکس دومی را بگیرد، دیده رفتهام توی حیاط.
خاله میگوید خواستم بیام دستت را بگیرم و نگذارم بروی بیرون که گربه سیاه پشمالو را جلوی در دیدم و ترسیدم. میگفت تنها کاری که ازش برآمده، این بوده که جیغ بزند و بگوید وایسم. من اما نترس خیز برده بودم توی حیاط. گنده پشمالو تا خواست فرار کند، دمش را گرفتم و کشیدم. گربه هم که راه فراری برای خودش نمیدید، چنگ انداخت روی دستم و پرید روی دیوار. وسط حیاط پهن شده بودم و از ترس جیغ میزدم و اشک میریختم. از جای پنچه گربه خون میآمد.
خاله هم که ترسیده بود، دم گریه ور داشت و دوید سمت خانه پیرزن صاحبخانه. ده دقیقه یک ربعی کف حیاط پخشوپلا بودم و خون از دستم میچکید. همه لباسهایم سرخ سرخ شده بود. پیرزن وقتی رنگ سفید مثل گچم را با قرمزی روی لباسهایم را دید، چنان ترسید و داد زد: «یا قمر بنیهاشم». نه کاری از پیرزن برمیآمد و نه خاله.
من مامان را میخواستم. جای مامان را هیچچیز پر نمیکرد. حوصله اسباببازیهایم را نداشتم. چشمم که به در میافتاد ترس و وهم میافتاد توی دلم که نکند خرس پشمالوی وحشی بیاید توی خانه و باز چنگ بندازد بهم؟! و همین خیال باعث میشد صدای ناله «مامان مامان» را سر بدهم. تا بعدازظهر که مامان آمد. من بارها و بارها گریه کرده بودم و رنگم مثل گچ شده بود. بعدها مامان بهم گفت که چاره نداشته و باید میرفته سرکار. میگفت اگر نمیرفتم بابا به تنهایی از پس خرج خانه برنمیآمد. اما ترس و وحشت و تنهایی که آن روز از نداشتن مادر نشست توی تکتک سلولهایم، در من ماند.
من از تاریکی وهم ورم میدارد که نکند کسی بیاید؟! از خون چندشم میشود و طاقت ندارم که زخمی ببینم؛ بدنم مورمور میشود حالم بههم میخورد. زود عصبی میشوم و اعصابم ضعیف شده است. بدنم حساس شده است و با یک نیشگون کوچک هم واکنش شدید نشان میدهم. اگر آن لحظه مادرم بود، حتما توی آغوشش پناهم میداد. با دلداری آرامم میکرد و بعد هم با نوازش میخواباندم تا از ترس و دلهره کنده شوم. اما نبود و آنچه برای من ماند، چیزهایی است که درمان نخواهد داشت… .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
مامان تخته دیجیتالم را میگذارد توی کولهپشتی. سرویسش میآید و باهم سوار میشویم. کنار شرکت میایستد. دستم را میگیرد و میرویم سمت اتاق کودک. روی دیوار نقاشی پسرکی قدکوتاه و تپلی کشیده شده که عینک گرد هریپاتری روی چشمش گذاشته و پشت لپتاپ نشسته و دستش روی کیبورد است.
آنطرفتر دیوار، نقاشی دخترکی است که یک تبلت دستش است و شبیه یک معلم دارد به بچهها درس میدهد. مامان درِ اتاق را میزند و خاله پرنیا در را باز میکند. صدایش را بچگانه میکند و با لبخندی پهن بهم سلام میکند. میپرسم که: «خاله آوین اومده؟!» و خاله پرنیا مینشیند تا همقد من شود بعد دستم را میگیرد و با همان لحن بچگانهاش میگوید: «نه خاله امروز مامانش مرخصی گرفته نیومده سرکار».
مامان از خاله پرنیا میپرسد: «چیزی شده خانم جعفری نیومده؟!» خاله میایستد و میگوید: «صبح زنگ زد گفت نگران آوین نباشم. انگار آوین سرما خورده. انگار از مرخصی طرح مادرانهاش استفاده کرده و امروز نمیآد شرکت».
به مامان میگویم: «پس، فردا که اومد کتاب قصهشو بهش میدم». برای مامان دست تکان میدهم و با خاله میروم توی اتاق کودک. من و آوین و مهرسام و رامتین و امیرعلی و حسین، توی دسته خاله پرنیا هستیم و باقی بچهها توی دستههای خاله سپیده و خاله ریحانه و خاله نگار.
توی اتاق پر است از اسباببازیهایی که دستهجمعی و دور هم باهم بازی میکنیم. خالهها هم حواسشان هست که اتفاقی برایمان نیفتد. اگر هم اتفاقی بیفتد سریع آراممان میکنند.
ظهرها توی اتاق کودک سفره میاندازند و مامانها میآیند و همه باهم غذا میخوریم. بعد از غذا هم کمی پیشمان میمانند و دوباره برمیگردند سرکارشان. ما بچهها باهم خیلی دوستیم و اگر یک روز مامانهایمان مرخصی باشند و نیاییم، دلمان برای هم تنگ میشود.
دیروز از طرف کار مامان، اردوی بازی مادر و فرزندی داشتیم. حسین آقا که رئیس شرکت است میگفت من بیشتر از بچهها از اتاق کودک خوشم میآید و بلند میخندید. میگفت این اتاق از وقتی راه افتاده مادرهای شرکت کارشان را بهتر انجام میدهند.
حسین آقا میگفت قبلترها مادرهای شرکت همش فکرشان پیش بچهشان بود که ازش دور بودند و دسترسی بهش نداشتند. تمرکزشان روی کار نبود و دائم نگران بودند که بچهشان در چه حال است. اما حالا هر وقت دلشان تنگ شود یا بچهشان هوای مادرش را بکند، یک تُکهپا میروند تا طبقه پایین بچهشان را میبینند و برمیگردند سرکارشان.
بعد هم که صحبتهایش درمورد اتاق کودک تمام شد، گفت داریم جایی درست میکنیم برای نوجوانانتان که بیایند درس بخوانند، استعدادسنجی بشوند و کلاسهایی را که دوست دارند شرکت کنند.
همکار مامان هم میگفت برنامهریزی کردهایم برای سال آینده یعنی سال «1420» که دغدغههای مادرها کمتر و کمتر شود و کیفیت کارشان بالاتر برود.میگفت دیگر اینطور مادرها پارهوقت مادری نمیکنند و کنار شغلشان مراقب بچهشان هم هستند.
بازهم …عاااالی.
متن به جانم نشست چون یه مادر پاره وقتم 🥰