به گزارش اصفهان زیبا؛ خیلی وقت بود نامه استعفایم رفته بود روی میزِ مدیرِ مهد و مهر تأیید خورده بود؛ اما هنوز دلم میخواست صبحها زودتر بیدار شوم و پنجره را باز کنم تا جیکجیکِ گنجشکها سکوت مرگبارِ خانه را بشکند. دوست داشتم روی پشتبام قدم بزنم و قدکشیدن خورشید از پشتِ کوهها را با چشمهایم ببینم. چند سالیست که این آسمان نارنجیِ دم صبح، برایم تکراری نشده.سماور را روشن میکنم و منتظر صدای قلقلِ آب، تکیه میدهم به کابینت. اسباببازیهای خانهسازی و توپهای رنگی، با یک نظم نامتعارفِ کودکانه چیده شدهاند پای مبل. دلم نمیآید به آنها دست بزنم. لابد خانه ذهنیِ نگار همینطوریست. به روزهای کودکی خودم سری میزنم و از شباهتمان در این نظم عجیبغریب که ازنظرِ بقیه همان بینظمیست، خوشم میآید.
دوربینم را برمیدارم و حالت تصویربرداری را فعال میکنم. از ساختوسازِ نگار عکسی میگیرم و با کپشنِ «روز پنجم-خانه» ذخیره میکنم. در چند دقیقهای که طول میکشد دستگاه، عکسِ چاپشده را تحویل دهد، پنیر و کره و مربا را آماده میکنم. دیروز فهمیدم که نگار ترکیب کرهپنیر را بیشتر دوست دارد. یک کره دیگر را طرح قلب میزنم و میگذارم توی ظرف غذایش. عکسِ آمادهشده را میگذارم داخل آلبوم و صفحات خالیاش را ورق میزنم. اشکِ گوشه چشمهایم را با نوک انگشت میگیرم و برای هزارمین بار در این چند روز، خدا را شکر میکنم.
باز دوربین را برمیدارم و میروم سمت اتاقخوابش. در را آرام باز میکنم و کنار عروسکهایی که روی تخت چیده، مینشینم. دیشب، عروسکِ دختر موقرمز را بیشتر از بقیه دوست داشت و توی بغل گرفته بود. کتاب قصهای را که دیشب نیمهکاره رها کرده بودم، میگذارم توی کشوی میز تخت. پتو را میکشم روی شانههای کودکم. غلتی میزند و انگشت شست دستش را میگذارد توی دهان. باز ذهنم جرقهای میزند و یادم میافتد به آلبوم عکسهای کودکیِ خودم. دوربین را روشن میکنم و از ژستِ خوابیدنش عکس میگیرم و باز کپشن: «روز پنجم-خواب صبحگاهی». دوربین را میگذارم روی میز اتاقِ نگار و میروم سراغ کتابخانه خودم. گشتن لابهلای پوشهها و فایلها، نیمساعتی طول میکشد. بالاخره آلبوم را پیدا میکنم و عکسی را که میخواستم، از کاور درمیآورم. برمیگردم کنار نگار و عکس را از دوربین بیرون میکشم. تفاوت دو عکس، زیاد است. حواس من اما پرتِ همان یک شباهتِ کوچک است؛ همان شستهای دست راست، گوشه دهان.نگاهم خیره به عکسهاست؛ اما از گوشه چشمم میبینم که دخترک کوچک روی تخت، جابهجا میشود و مینشیند. عکسها را میگذارم روی میز و مینشینم کنارش. میخواهم دستهایش را بگیرم که یادم میآید حرارت بدنم پایین است و الان حتما دستهایم هم سردند. انگشتهایم را سر میدهم زیر بغلم. نگاهم میکند و میپرسد: «خاله؟!»
میدانم که برایش سخت است بعد از چندینماه «خاله» صدازدنِ من، یکهویی برایش بشوم مادر. دلگیر نیستم. بیشتر خوشحالم که لحن دیروزش معمولی بود و امروز، برایش سؤال شده که چطور باید صدایم کند. میخندم و میگویم: «نه عزیزکم، مامان!»
چشمهایش را میمالد و میگوید: «مامان!»
بغلش میکنم و میبرمش دستشویی. آب گرم را میریزد به صورتش. مشت کوچکش را آب میکند؛ بعد انگشتها را میبندد و بدون اینکه متوجه شود بهجز چند قطره چیزی لابهلای انگشتهایش باقی نمانده، دستش را باز میکند سمتِ من و میخندد. از اینکه شوخیهایم را یادگرفته و تکرار میکند، دلم غنج میرود. چند بوسه مینشانم روی سرش و مینشینیم سرِ میز صبحانه. لقمههای کوچک میگیرم و «یکی من، یکی تو»گویان، کرهپنیرِ قلبی میخوریم.
مینشانمش کنارِ اسباببازیهایش تا وسایل روی میز را جمع کنم.
-مامان، نینی؟
ضربان قلبم تند است. دستم را میگذارم روی قلبم و فشار میدهم؛ انگار که بترسم از قفسه سینه بیفتد بیرون. تحقق آرزوهای بیستسالهام را جلوی چشمهایم میبینم و هیجان بالا، نمیگذارد آرام باشم.
میفهمم که نگار یکی از عروسکهایش را میخواهد؛ احتمالا موقرمز را. میروم برایش بیاورم که دوربین را میبینم؛ آن را هم برمیدارم و حالت فیلمبرداری را فعال میکنم. برمیگردم کنارش. نگاهش به دستهای من است تا عروسک را بگذارم جلویش. دوربین را تنظیم میکنم و عروسکبهدست مینشینم کنار نگار. دوربین را که میبیند، با ذوق میگوید: «چیلیک!» هردو میخندیم. از دیدنِ عکسهایش ذوقزده میشود. میرود و میآید و عروسکها را میچیند کنارمان، عروسکهایی که 20 سال است منتظر چنین لحظههایی بودهاند… .
کمی بازی میکنیم و بلند میشوم تا دستی به سروروی خانه بکشم.
یکیدو ساعت بعد، لباسپوشیده و آمادهایم برای گشتزنی توی پارک. دستش را گرفتهام و به همه روزهایی فکر میکنم که میتوانستم زودتر از اینها تجربه کنم و حالا، کمشدنِ شور جوانی و بیحوصلگیهای میانسالی، اجازه نمیدهد آنطور که دلم میخواهد برای دخترکم وقت بگذارم. بغض قدیمی باز بست نشسته توی گلو و سخت نفس میکشم؛ یادآوری روزهایی که اسیر دست دکترها و بیمارستانها بودیم برای فرزندآوری و پاسخ همهشان یک «نه» محکم بود، یادآوری روزهایی که به هر دری زدم تا خدا یک فرشته بکارد توی وجودم، روزهایی که چشمبهراهِ معجزه بودم و نمیشد، حالم را گرفته است. مینشینیم روی نیمکت و نگار را مینشانم روی پاهایم. موقرمز را میرقصاند و با زبان نامفهومِ کودکانهاش با او حرف میزند. نگاهم را میکشانم به سقف آسمان که آبیست و ابرها که سفیدند و دودکشهای یکی از مجموعههای صنعتی آلاینده که خاموشاند.
چند دختر نوجوان با سروصدای زیاد میروند زیر سایه درختها مینشینند. اگر این دودکشها چند کیلومتر آنطرفتر بودند یا اگر زودتر از اینها خاموش میشدند و آلایندهها را هل نمیدادند سمت ما روستاییهای دستوپا از همهجا کوتاه، حتما من هم دختر نوجوانی داشتم که با رفقایش مینشست روی چمنها و درباره زیبایی و زشتیِ رنگ سال ِ ۲۰۴۴ حرف میزدند؛ من و چندصدنفر زن جوان دیگری که بهخاطر همجواری با یکی از مجموعههای صنعتی آلاینده نازا شدند.
به خودم تشر میزنم که وقتِ غصهخوردن برای اتفاقِ نیفتاده، گذشته است. تکه جانِ من نشسته توی دلم و با عروسکش حرف میزند. حالا دخترکی دارم که میتوانم میم مالکیت بچسبانم تهِ اسمش و وقتی میگویم «نگارم»، نگاهم میکند.