به گزارش اصفهان زیبا؛ زمستان که خیز برمیدارد برای نفسهای آخر، سرعت انجام کارها میرود بالا. انگار دکمه دور تند را زدهاند و حتی مجالی نیست برای یک نفس تازه. صبح، خیلی زود خودش را میرساند به شب و شب خیلی زود دلتنگ صبح میشود. خستگیهای یک سال بهیکباره از دل سرریز میشود و آنجاست که باید خودِ خاک گرفتهمان را بتکانیم و دستمالی بکشیم روی طاقچه دلهایمان.
حرفهای انبارشده کنج دل را جابهجا کنیم و اضافههایش را بریزیم دور. باید دستی بکشیم روی سروصورت قلب و روزنهای پیدا کنیم برای نور که سامان دهد به هرآنچه که مچاله کرده و خط انداخته به جانمان. خیلیها زودتر از خانهتکانی آشیانهشان، میروند به استقبال خانهتکانی دلشان. تهتغاری زمستان، ماه خوبی است برای کشیدن دستی روی سروصورت دل. خیلیها خود خستهشان را جمعوجور میکنند و به قد یک کولهپشتی بار برمیدارند و میروند جنوب. از روزی که نخستین حضور مقام معظم رهبری در راهیان نور انجام گرفت، آن روز شد «روز ملی راهیان نور»، بیستم اسفند سال 1375.
چه خوشوقت است این زیارت و چه دیدنی است این ضیافت. نشستن به تماشای موزه جنگ. خاک جنوب، کلمهها را وادار به سکوت میکند. جای خالی آدمها، اشک میشود و اشکها، رود و رود از مفقودی میگوید. نسیم میوزد و آدم بیدار میشود. آنجاست که دل، بازیگوشی میکند و خودش را میرساند کنار قتلگاه. جایی که تاب نمیآوری خیلی بمانی، جایی که صدای زینب (س) را میشنوی درست زمانی که امیدش حسابی ناامید شده بود. به اروند که میرسی درگیر قصههایش میشوی. دلت میخواهد رود برایت از قصههایش بگوید. قصههایی که پیچیده توی خط به خط موجهایش. شب که سیاهیاش را پهن میکند توی آب، غرق لالاییهایش میشوی و دلت میخواهد آب دهان باز کند و از پسرهایی که مادرانشان هنوز چشم به راهند، روایت کند.
جاده، آدم را میرساند به زیارت شهدای غواص. جایی که نفسها میشود ذکر «و یا حلیم و یا بصیر» جوانه میزند کنج دهان. عیار دلتنگی برای شهدای غواص با همه دلتنگیها متفاوت است. از روی شنیدهها دلتنگ میشوی و خودت خوب میدانی که وقت خانهتکانی فرارسیده است. آب، دستبسته، سرما، اروند، خشم اروند و…
و امان از خاک خرمشهر. صدای چرخهای تانک، انفجارهای پیدرپی، شیشههای شکسته، فریاد مادران بیفرزند و فرزندان بیمادر از درودیوار شهر شُره میکند هنوز. صدای مؤذن که میخزد توی واژهها، «اللهاکبر» میپیچد توی جان. اینجا مسجد جامع است.
شلمچه شاعرت میکند، شعرهایی پر از پریشانحالی. دنیا زیر قدمهای توست و دلت مشغول لایروبی. اینجا هنوز بوی جنگ میدهد، جایی با تانکهای زخمی، خاکی پر از ترکش، سنگرهای سرپا شده و نمازهای شکسته و خونهای ریخته بر تن خاک.
طلاییه راهی است بیخطر. راهنما نمیخواهد. عشق کارش را بلد است. کرانهای است پر از عطشهای کربلاگونه. حنجرههایی که سوخت و دم از آب نزد، اینجا کربلای دیگر است و دوکوهه دوستداشتنی، خاکریزی امن میشود برای رسیدن به خدا.
خودت را میتکانی و دلت را بیشتر. یک جایی دور از چشم آدمها غمهایت را به آغوش میکشی. حرفهایت را میچینی کنار هم، خوبهایش را میگذاری اول خط و حرفهای یواشکی را کمی عقبتر که اگر شد و خجالت نکشیدی با شهدا در میان بگذاری که واسطه خیر شوند بین تو و خدا. دلت میخواهد قربان صدقه خاکی بروی که زیر چرخهای تانک تاب آورد و حتی غباری از آن روی پوتین بعثیها از دست نرفت. اما دلت غصهدار میشود وقتی چشم میاندازی و میبینی شهر، رنگ به رو ندارد و تنش همچنان زخمی است. به یاد مادرانی میافتی که پی علیاکبرهایشان میگردند. هرچه تلاش میکنی که از تمام توانِ کلمههایت بهره ببری، باز نمیتوانی برای علاج غم محترم مادران، چارهای بیندیشی، اینجا اوج خانهتکانی دل میشود.
علی خرامپور جوانی است 25 ساله. رتبه 14 کنکور بوده در مقطع کارشناسی رشته عمران. 13 سال داشته که برای اولین بار اردوی راهیان نور را تجربه کرده است. با علی در مورد تجربه سفرهایی که به جنوب داشته است صحبت میکنیم و علی از اولین اردویش برای ما میگوید: «برای اولینبار در نوروز سال 1392 به فکه رفتم. هوا خیلی گرم بود و خیلیها با پایبرهنه آنجا راه میرفتند. برای من سؤال بود در این گرما آنها چطور با پایبرهنه راه میروند؟! وقتی جلوتر رفتیم، متوجه شدم خیلی از شهدا هنوز در رملهای فکه هستند و افراد به حرمت شهدا در آن منطقه با کفش راه نمیروند.»
او از روزهای خادمیاش در طلائیه هم صحبت میکند: «دو، سه سال بعد از تجربه اولین حضورم در طلائیه به مدت 10 روز خادم شدم. شب آخر یک اتوبوس از امدادگران هلالاحمر خانم از اصفهان به طلائیه رسیدند. ازقضا آن شب اتوبوس خراب شد و تا زمانی که راننده تعمیر اتوبوس را تمام کرد ساعت حدود 7 عصر شد. با توجه به حساسیتهای استراتژیکی، مرزبانی به خاطر وجود مینهای فعالی که در منطقه هست و خنثی نشده اجازه تردد شبانه را نداد. قرار شد اتوبوس تا صبح بماند و بهمحض روشن شدن هوا راهی شود. خلاصه خدام، سولهای را تخلیه و شام آن شب را نصف کردند و در اختیار زائران قرار دادند. خادمهای قدیمی معتقدند اگر گردوخاک در هوا بلند شود، آن شب شهدا مهمان ویژهای دارند. شبی که این خواهران ماندند گردوخاک زیادی بلند شد و انگار بهواسطه آنها قرار بود نگاه ویژهای به ما بشود.» علی حرفهایش را اینطور تکمیل میکند: «بچهها برای اقامه نماز به سهراهی شهادت رفتند که پای یکی از بچهها به شیئی برخورد کرد. خلاصه خاک را کنار زدند و پوتینی پیدا کردند که در آن استخوانی قرار داشت. به علت شلوغی منطقه امکان تفحص نبود اما بعد از ایام نوروز یک شهید گمنام شناسایی شد.»
علی خرامپور حرفهایش را اینچنین تمام میکند: «برای رسیدن به جنوب و مناطق جنگی باید دعوت شوی. هرکسی که به جنوب برود جز زیبایی نخواهد دید. فراموش نکنیم که شهدا رفتند تا ما بمانیم، امیدوارم مدیون خونشان نشویم.»