خانه غرق بود در خواب عصرانه؛ اما مادر بیدار بود و حیاط را جارو میزد. مثل همیشه بعد از جارو باید آب میپاشید تا خاکهای رقصان و چموش معلق در هوا را آرام کند.
من عاشق این خاکم، عاشق رنگ این شهرم، عاشق آبی فیروزهای آرامبخش. کوچههایش را دوست دارم؛ سروصداهایی که از پشت دیوارهایی که نشستهاند به تماشای حیاط و چون پیچک مینشینند به کنج دنج قلبم را بیشتر.
باید برای مادرت روضه حضرت زینب (س) را بخوانیم؛ روضه روزی که حضرت، نفسنفس میزد؛ درست مثل روزهایی که مادرش فاطمه(س) دیگه نایی نداشت و باید یکی زیر بغلهایش را میگرفت؛ اما او همچنان ایستاده بود.
حاج علی زاهدی که شهید شد، خیلی زود باید یک نفر بهعنوان جایگزین معرفی میشد. انتخاب سیدحسن نصرالله، حاج عباس نیلفروشان بود؛ رفیق و شریک و تکیهگاهش.
تولدش همزمان شده بود با روزهایی که پدرش در آذربایجان در حال جنگ و بیرونکردن متجاوزان روسی از ایران بود؛ بیست شهریورماه سال ۱۳۲۶. او از کاسبهای بازار بزرگ اصفهان بود.
نسبت فامیلی داشتیم؛ یک نسبت دور. یکیدو بار با هم صحبت کردیم، از جبهه گفت، از اینکه راه جهاد را انتخاب کرده است، گفت که در این مسیر شاید بازگشتی وجود نداشته باشد، گفت حتی امکان دارد یک روز شهادت نصیبش شود.من راهش را قبول داشتم و بودن در مسیرش انتخابم بود که شدم همراهش، سال ۶۱ بود.
چهارپنجساله بودم که آقای زاهدی شد یکی از اعضای خانواده ما. جنس رفتار شهید با خانواده ما دیدنی بود؛ بهخصوص رفتاری که با مادر داشت، انگار که مادر خودش بود. خیلی محبت میکرد. پانزدهساله بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و محبت شهید حالت پدرانه به خودش گرفت و شد یک تکیهگاه امن برای همه ما.اخلاصش دیدنی بود.
و رسیدیم به چهل روزگی نداشتنت، ندیدنت، نبودنت و … کلمهها را جا به جا میکنم، کلمهها در هم میپیچند. لا به لای عکسها میگردم. حرفهای فاطمهات را مرور میکنم. انگار که قند توی کلمههایش آب میشود وقتی با همه حیایی که توی حرفهایش جوانه میزند، میگوید که چقدر خوب بلد بودی قربان صدقه یکی یک دانه دخترت بروی.
پای حرفهای پسر مینشینیم و پدر را در کلامش مرور میکنیم. نامش محمد است و پسر بزرگ خانواده پنجنفره شاهسنایی و سی ساله.
میگویند جانباز کسی است که جان خود را به دست آورد، جانی که به شکلی در خطر افتاده بود. جانی که حالا پر از نشانی است. نشانیهای آشکار و پنهان.
به اینجا که میرسی زخمهایت خوب میشوند. سری به خودت که میزنی از بیمهری کسی، دیگر دلگیر نیستی. دلسردی تمام میشود و حال دلت خوب. روحت صیقل پیدا میکند.
چندساعتی مانده به قرار، محل دیدار عوض میشود. ضیافت از گلستان شهدا میرسد به خانهای در قلب خیابان ابنسینا. خانهای که سیوهفت سال پیش شده بود تلی از خاک و خراش جنگ، چنگ انداخته بود به تمام پیکرش.