خاطره‌بازی با خانه مادری

از دیوارهای کاهگلی تا گیپور سفید

به مغازه نانوایی می‌رسم و چشمم به صف زن و مرد می‌‌‌‌خورد. هنوز بوی نان تازه در سرم است …

تاریخ انتشار: 10:38 - چهارشنبه 1403/12/22
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
از دیوارهای کاهگلی تا گیپور سفید

به گزارش اصفهان زیبا؛ به مغازه نانوایی می‌رسم و چشمم به صف زن و مرد می‌‌‌‌خورد. هنوز بوی نان تازه در سرم است؛ اما فکرم جای دیگر سرگردان. یاد مادر می‌افتم. زنگ بزنم ببینم نان برایش بخرم یا نه. همیشه یکی‌دو تا؛ بیشتر نه. می‌گوید حیف است؛ می‌ماند و فطیر می‌شود.

دست می‌کنم توی کیفم و تازه یادم می‌آید لحظه آخر موبایل را توی خانه جا گذاشته‌ام. چه بدموقعی! فکرم هزار جا می‌پرد. همان موقع شاید چند تماس بی‌پاسخ داشته باشم؛ اما من که زنگ‌خور زیادی ندارم. یکی‌دو تا نزدیک و دور و آشنا. به جایی نمی‌خورد. هول می‌افتد سرِ دلم. از فکرهای دیشب است. از شنیده‌ها، از خواب‌های پشت سر هم و کابوس‌های تمام‌نشدنی، از تنهایی‌هایی که تمامی ندارد.

نمی‌دانم خودم هم. یکهو دیدم خانه شده قفس؛ یک قفس تاریک که پنجره‌هایش به دیوار ختم می‌شد و هیچ روزنی ندارد. اگر یک دقیقه دیگر می‌ماندم، خفه می‌شدم. تند شال و کلاه کردم. چادر را کشیدم سرم. اصلا روسری و چادر مشکی را هماهنگ نکردم. در را پشت سرم قفل کردم. تنها یادم بود نایلون خرده و زباله‌های سبزی‌‌ها را برای مرغ‌های مادر دست بگیرم و خودم را بگذارم توی ایستگاه اتوبوس. تا شب گذراندم. به تمیزکاری و باقی‌مانده خانه‌تکانی مادر. چقدر خوب است که این خانه‌تکانی‌های هرساله سر جایشان است.

از وقتی بچه بودم، یادم هست نزدیک عید کارمان شستن فرش و موکت و ملحفه و پتو بود. بند رخت و دیوارهای حیاط و پشت‌بام پر می‌شد از تکه‌های موکت و پرده‌های گل‌گلی و فرش‌های گل‌درشت با زمینه لاکی.

حالا هم همان رسم است؛ تنها مدل پتوها دیگر پلنگی نیست و گلبافتی شده. آن موکت رگ‌رگی که قرمز و آبی و کرم بود، حالا تبدیل به یکرنگ شکلاتی و نسکافه‌ای شده. پرده‌ها دیگر گل‌های ریزودرشت قرمز و آبی ندارند. شده‌اند حریر و گیپور ساده سفیدنقره‌ای و نباتی.

از کی رنگ‌ها از لای فرش و درودیوار اتاق‌هایمان پر کشیدند؟ آن بالش‌های سنتی قرمز جایشان را به مبل‌های یغور ساده خاکستری تیره‌رنگ دادند که تا خسته از راه می‌رسی، به جای اینکه خستگی را از تنت بگیرند، انگار کوهی روی دوشت می‌گذارند. جابه‌جاکردنشان هم که کمر می‌خواهد و دست و پای فیل.

مادر می‌گوید: «آن قدیم‌ها که عید‌ها رنگ و روغن و نمی‌دانم کاغذدیواری و پارکت و کناف و چه می‌دانم این چیزها که شما می‌گویید نبود. ما در و دیوار خانه‌مان از چوب و خشت بود. خشت و کاهگل. عید که می‌شد، حیاط و کوچه را آب‌وجارو می‌کردیم. از چاه خانه با دلو سیاه‌آب را بالا می‌کشیدیم و مشت مشت می‌‌پاشیدیم به دیوار. آن وقت بوی عطر کاهگل می‌پیچید توی کوچه و محله. زمین‌ها خاکی بود و گل می‌شد. چه نم خاک تازه‌ای بلند می‌شد! چه بویی داشت! انگار جان می‌گرفتیم. توی باغچه حیاطمان لاری لاری سبزی و ریحان و تربچه‌نقلی می‌کاشتیم و با آب چاه باغچه را سیرابش می‌کردیم. بعد هم دم عصر جل‌وپلاس پهن می‌کردیم توی ایوان و با دوسه تا زن همسایه و بچه‌ها نان و سبزی‌خوردن؛ نان و ریحان و نعناع می‌خوردیم. نان و پیاز حتی! هیچ‌چیزی نبود انگار؛ اما چه طعمی داشت! سیرسیرمان می‌کرد. نان را خودمان پخته بودیم و سبزی و پیاز هم بومی بود و حاصل دسترنج خودمان. طعم و عطرش از ده دست چلوکبابی که الان شما می‌خورید بهتر بود.»

دلم را سپرده‌ام به حرف‌های مادر. چه روزهایی داشته. حالا می‌رود سراغ دارهای قالی بیست‌تایی و از شاگردهایش می‌گوید که چطور قالیباف حرفه‌ای شدند و برای خودشان استاد. از گره‌زدن و دفتین. از نقشه‌های شکاری بگیر تا گل و ترنج و اسلیمی‌های تودرتوی حاشیه و زمینه می‌گوید. از نقشه‌های گل‌وبلبل.

غرق می‌شوم لا‌ی دریای شفاف حرف‌هایش که پر از صدف و مروارید‌های رنگارنگ است. توی دلم می‌گویم کاش می‌شد آنجا بودم و دست‌کم همه را می‌نوشتم.

پاسی از شب گذشته. داداش رضا از کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر می‌گذرد. از خیابان اصلی به فرعی از فرعی به اصلی. میدان را دور می‌زند. می‌پیچد توی بن‌بست. می‌خواهم زودتر به صفحه موبایلم برسم و تایپ کنم همه آنچه امروز مادرم برایم گفته؛ قبل از اینکه فراموش کنم.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

سیزده − نه =