به گزارش اصفهان زیبا؛ به مناسبت روز ارتش و 29 فروردین گفتوگویی داشتیم با سرهنگ زرهی ستاد جانباز بازنشسته، نجات براتیبختیاری متولد ۶ بهمن ۱۳۲۳ از شهرستان مسجدسلیمان.
او که جنگ را در خطوط مقدم شناخت و ارتش را در سه دوره پیش از انقلاب، زمان انقلاب و دوران جنگ زندگی کرد. روایتهای او گاه از میان خاطرههای شخصیاش میگذرد و گاه بر بستر تاریخ قدم میزند. صحبتهایش از جایی آغاز میشود که نوجوانیاش با انقلاب گره خورد… .
دیپلمی که در هیاهوی انقلاب جا ماند
گرفتن دیپلم برای من از انقلاب جدا نیست.
آن روزها امتحانات نهایی کلاس ششم از تهران ارسال میشد و قرار بود امتحان فیزیک بدهیم. من در مسجدسلیمان زندگی میکردم؛ شهری بدون خیابانبندی رایج، که معماریاش با چاههای نفت معنا پیدا میکرد.
خانهها را با توجه به موقعیت چاههای نفت شمارهگذاری میکردند؛ مثلا خانه ما «شماره یک» بود؛ چون چاه شماره یک نزدیک خانه ما بود؛ مدرسهمان هم شماره ۴۰ را داشت.
با زحمت زیاد خودمان را به آن امتحان رساندیم؛ اما درست همان روز گفتند که امتحان لغو شده؛ چون سؤالات لو رفته است و در تهران مردم دست به اعتراض و تظاهرات زدهاند. چند روز بعد، امتحان مجدد برگزار شد و ما توانستیم دیپلممان را بگیریم.
اولینزیارت، اولیندیدار با امام
سال بعد در دانشکده افسری قبول شدم و در ۱۱مرداد۱۳۴۳ برای آموزش به اقدسیه تهران رفتم. چند روز فرصت داشتم. تصمیم گرفتم پیش از شروع دوره، به زیارت حضرتمعصومه(س) بروم.
آن زمان جوانان شهرستانی آدمهای سادهای بودند. در مسیر زیارت، به ذهنم رسید حالا که امتحانات ما به خاطر آقای خمینی به تعویق افتاده است، بروم ایشان را از نزدیک ببینم و بشناسم. پرسوجو کردم تا خانهشان را پیدا کردم. در خانه باز بود.
از سهچهار پله بالا رفتم و وارد شدم. مسئول دفترشان پرسید که برای چه آمدهام. گفتم: فقط میخواهم امام را زیارت کنم و مزاحمتی ندارم. وقتی وارد اتاق شدم، به ایشان گفتم که دانشکده افسری قبول شدهام و برای تحصیل به تهران آمدهام.
ایشان گفتند: «بسیار خوب. سعی کنید در این مسیر به مردم خدمت کنید.» و همین.
همگروه با صیادشیرازی در دانشکده افسری
یکی از افتخارهای من در آن سالهای تحصیل در دانشکده افسری این بود که با شهید صیادشیرازی همگروه شدم. ما ۲۴۰ نفر بودیم که به چهار گروه تقسیممان کردند.
گروه ما ۶۰نفری بود، ۶۰نفری که از خانوادههایشان جدا شده بودند و مثل برادر کنار هم زندگی میکردند. بینمان علاقه عمیقی شکل گرفته بود. آشنایی من با صیادشیرازی از همانجا شکل گرفت.
آغاز خدمت؛ آشنایی با مرز و دشمن
بعد از فارغالتحصیلی، به لشکر ۹۲ زرهی اهواز منتقل شدم. سه ماه مانده به شروع خدمتم، در خرداد ۴۷، رژیم بعث در عراق به قدرت رسید. حزب بعث با ایدئولوژی افراطی عربی و نژادپرستانهاش آمده بود.
در مرامنامهشان در بند هفتم نوشته بودند: «خدا نباید سه موجود را خلق میکرد؛ ایرانیان، کلیمیان و مگسها.»
یعنی ما ایرانیها را در رده مگس قرار داده بودند. با همین تفکر، دشمنی آنها با ایران از همان زمان آغاز شد. سه ماه بعد از بهقدرترسیدن حزب بعث عراق، به اهواز منتقل شدیم.
شرایط امنیتی روزبهروز حساستر و تبلیغات آنها شدیدتر میشد؛ درگیریهای مرزی هم رو به افزایش بود. من به گردان سوار زرهی مأمور شدم. مأموریتمان تأمین و شناسایی قوا و صرفهجویی در این زمینه بود.
ما هم تازهوارد بودیم. سه ماه بعد، ابلاغ شد که به دلیل افزایش تنشهای مرزی و نیاز به تقویت پاسگاههای ژاندارمری، گردان باید به مرز منتقل شود. از آن زمان تا ۱۳۵۲ که قرار بود برای دوره عالی برویم، دیگر رنگ اهواز را ندیدیم؛ فقط مرخصیهای چندروزه به ما میدادند.
از خرمشهر و بستان تا مهران غرب، در منطقه لشکر اهواز جابهجا میشدیم و خدمت میکردیم.
عشق به وطن از کلاس تاریخ آغاز شد
یکی از ویژگیهای بارز ارتشیها، علاقه عمیق به مطالعه تاریخ است. این علاقه تصادفی نیست؛ چراکه تاریخ از دروس پایه و جدی در دانشکده افسری است. استادان برجستهای این درس را تدریس میکردند.
من هنوز نام یکی از آنها را با احترام به خاطر دارم؛ دکتر رفعتیافشار. حتی بوی عطرش در خاطرم مانده است.
او چنان تاریخ را برای ما باز میکرد که در ذهنم حک شد، باید تاریخ ایران را بهدرستی بشناسم، بخوانم و بفهمم؛ زیرا وقتی انسان تاریخ سرزمینش را میخواند، عظمت آن را درک میکند؛ میفهمد که این سرزمین آسان به دستش نرسیده است. هزاران نفر جانشان را دادهاند تا ایرانِ امروز، در اختیار ما باشد.
از هگل تا انیشتین؛ احترام به خاکی که با خون آمیخته است
این مسئله فقط در منابع داخلی نیامده است؛ هگل، فیلسوف آلمانی که نه مسلمان بود و نه ایرانی، در کتاب معروفش «عقل در تاریخ» مینویسد: «راز ماندگاری ملت ایران را پیدا کردم.
آن را در خاک ایران یافتم، خاکی که آغشته به خون جوانانی است که جانشان را برای دفاع از میهن دادهاند.» انیشتین نیز در کلاس دانشگاه سوربن فرانسه، که دکتر محمود حسابی از دانشجویانش بود، این حرف را کامل میکند.
او نگران بود احترام ویژهاش به دکتر حسابی موجب حسادت دیگران شود؛ پس خطاب به دانشجویان میگوید: «احترامی که من برای آقای حسابی قائلم، نهفقط برای خود او، بلکه برای ملتی است که او نمایندهاش است. زمانی که اجداد من در جنگلهای اروپا گوشت همدیگر را شکار میکردند و میخوردند، در جندیشاپور ایران، دانشگاهی تأسیس شده بود که در خدمت بشریت بود. من به تمدن ایران احترام میگذارم.»
من این روایتها را گفتم تا بگویم چرا ما ارتشیها بیش از دیگران وطنپرست هستیم؛ چون تاریخ را خواندهایم، چون میدانیم این خاک با چه بهایی به ما رسیده است. هر وجب از این خاک، حتی آبهای خلیجفارس، با خون شهدا آمیخته شده است. این آبهای خلیجفارس همان آبهای خونین است؛ همان «آبهای گلگون».
خون دریا؛ روایت ناوچه پیکان و خرمشهر
در عملیاتهای نیروی دریایی، ناوچه پیکان با تمام سرنشینانش غرق شد؛ آنجا هم خون جوانان این سرزمین در آب حل شد. ارتش در هشت سال دفاعمقدس، این واقعیت را با پوستواستخوان لمس کرد.
اگر کسی پیش از انقلاب یا بعدازآن به خرمشهر رفته باشد، این تقدس را درک میکند. در خاطرههای برخی افسران بعثی، آنهایی که انصاف و وجدان داشتند، آمده است که روز فتح خرمشهر پس از ۳۴ روز مقاومت، فرمانده تیپ مکانیزه از فرمانده سپاه سوم اجازه خواست که چند ساعت صبر کند تا بتواند اجساد فراوان رزمندگان ایرانی را از مسیر جمع کند و بعد وارد شهر شود.
اما پاسخ فرمانده چنین بود: «درنگ نکن! با تانک و نفربر از روی اجساد عبور کن و وارد خرمشهر شو.»
اینچنین است که خاک خرمشهر مقدسشده، خاکی که با خون شهدا آمیخته و همین دلیل اصلی عشق ارتشیها به وطن است. وقتی میگوییم «من وطنپرستم»، این فقط یک شعار نیست؛ این از خاکی میآید که با خون همرزمان ما درآمیخته و به ما سپرده شده است.
ما فرزندان وطنیم؛ از خانوادههایی با ریشههای عمیق در خاک ایران
بیشتر ارتشیها از دل خانوادههایی برخاستهاند که وطندوستی و باورهای مذهبی در آنها نهادینه شده است. پدران ما اشغال ایران را دیدهاند؛ چه در جنگجهانی اول، چه در جنگجهانی دوم. آنها طعم ناامنی را چشیدهاند و میدانند که استقلال یعنی چه. پدر من کارگر شرکت نفت بود.
هنوز چهره مردانهاش در خاطرم هست؛ وقتی از سرِ کار با ظرف غذایش برمیگشت، تصویری که تا همیشه در ذهن من ماندگار شده است. او اشغال خوزستان و مسجدسلیمان را به چشم خود دیده بود و از جنایات سربازان انگلیسی روایت میکرد.
پدرم توصیه میکرد از شش برادر، دو نفرمان به ارتش بپیوندیم؛ چراکه ارتشیشدن یعنی قدمگذاشتن در راه اسماعیل و آماده برای قربانیشدن در راه وطن؛ شرایطی که البته طی سالها آموزش و گذراندن دوره دانشکده افسری و انضباط و اطاعت از قانون؛ تشدید، تقویت و عمیقتر میشود.
سربازی که فرمان حمله را میپذیرد، میداند چه چیزی در انتظارش است. در میدان جنگ، هیچ نسبتی میان مغز و گلوله نیست. گلوله، مغز را میشکافد؛ اما اطاعت از فرمان، معنایی فراتر از ترس دارد.
سربازی که فرمان حرکت و حمله را با دلوجان میپذیرد، میداند که ممکن است کشته و شهید شود؛ اما از فرمان اطاعت میکند. اینجاست که جانفدایی شکل میگیرد.
صیادشیرازی؛ از تحقیر تا پیروزیهای تاریخی
فرماندهان ما همه گزینشی بودند؛ افرادی منضبط، آراسته، شایسته و پدرگونه. به یاد دارم در یکی از نامههایی که برای پدرم نوشتم، گفتم: «نگران نباش، من در اینجا پدری دارم که با همه سختیها همان محبتهای شما را برای ما تکرار میکند.»
همین فرماندهان بودند که شهیدی چون علی صیادشیرازی را پرورش دادند؛ قهرمانی ملی که میتوانست با شرایطی که داشت، خدمت نکند؛ اما باقی ماند و جنگید. شهید صیادشیرازی فرمانده قرارگاه غرب بود.
امنیت را در غرب برقرار کرده بود؛ اما یک روز پیش از آغاز جنگ تحمیلی، یکی از نفوذیهای حزب توده، نزد بنیصدر فتنهانگیزی کرد. نتیجه این شد که بنیصدر، صیادشیرازی را از سمتش برکنار کرد و حتی تنزل درجه داد و آن عنصر نفوذی را به جای او نشاند.
در این شرایط هرکس جای شهید صیاد شیرازی بود، میدان را ترک میکرد؛ اما عشق به وطن و انقلاب، صیادشیرازی را ماندگار کرد؛ بااینحال او در ۹مهر۱۳۶۰ دوباره درخشید. صیادشیرازی با طراحی و فرماندهی چهار عملیات بزرگ، تاریخ نظامی ایران را دگرگون کرد؛ عملیاتهایی که امروز در دانشگاههای نظامی جهان تدریس میشوند. هیچکس باور نمیکرد؛ نه صدام، نه استکبار، نه حتی عناصر نفوذی در ارتش.
همه آنها غافلگیر شدند. فکر میکردند ارتش ایران باید تحت فرماندهی یک ارتشبد باتجربه باشد، نه یک سرگرد جوان ۳۵ساله. محسن رضایی نیز با ۳۲ سال، فرماندهی سپاه را برعهده داشت؛ بسیجیها هم غالبا جوان بودند و سلاحهای سبکی داشتند؛ اما ما یک برگ برنده داشتیم: خدا با ما بود و عواملی ایجاد کرد که آن چهار عملیات بهخوبی برگزار شد.
اتحاد مقدس؛ ارتش، سپاه و ملت در کنار هم
نخستینگام صیادشیرازی، ایجاد اتحاد مقدس بود. من چون در زمان جنگ، افسر ستاد بودم، به تجزیهوتحلیل در این خصوص آشنا هستم؛ به همین خاطر نام این اتحاد را «قرارگاه مشترک کربلا» گذاشتم؛ اتحادی مقدس بین فرزندان ملت ایران. همه، فرزندان یک ملت بودیم؛ چه ارتشی، چه سپاهی، چه بسیجی. لباسهایمان متفاوت، اما قلب و هدفمان یکی بود: آزادی ایران.
پس از بازنشستگی، حدود 10 سال در سپاه و دانشکده توپخانه تدریس کردم. همیشه این باور را داشتم که ما همه یک ملتیم. این را از دوران دبستان در کتابها نیز به ما آموخته بودند. همه ما، فرزندان ایران بودیم؛ همه تحت فرمان یک رهبر، که پدر نظامیها بهشمار میرفت.
هیچکدام از ما بر دیگری برتری نداشت. در عملیات بزرگ فتح خرمشهر و چهارمین عملیات بزرگ، اعتماد بین ارتش و سپاه به اوج خود رسیده بود؛ تا جایی که برادران سپاه در سطح فرماندهی پیشنهاد دادند فرماندهی این عملیات بهطور کامل به شهید صیادشیرازی واگذار شود.
این عملیات با فرماندهی او بهعنوان مغز متفکر و با اتحاد مقدس ارتش و سپاه، به پیروزی رسید؛ یک پیروزی که مسیر جنگ را تغییر داد و غرور ملی را احیا کرد.
ارتش، ریشهدار در ایمان؛ ستون استوار امنیت در گذر تاریخ
ارتش و ارتشیها در دوران پیش از انقلاب، در روزهای پرالتهاب انقلاب و در سالهای دفاعمقدس، جایگاهی بیبدیل و تاریخی دارند؛ به همین دلیل، تبیین نقش و رویکرد ارتش در این دورهها، ضرورتی انکارناپذیر دارد؛ اینکه مردم بدانند ارتش، نهادی بوده است مکتبی، مؤمن و وفادار به آرمانهای ملی و مذهبی. ایمان و التزام دینی، از دیرباز در میان ارتشیها زنده و جاری بوده است.
امام خمینی(ره) نیز بهخوبی با این روحیه ارتشیها آشنا بود. او از همان سالهای نخستین مبارزه، بهویژه پس از قیام ۱۵خرداد، با بدنه مؤمن ارتش در ارتباط بود. شهید قرنی، یکی از نمونههای بارز این پیوند بود؛ افسری که همان دوران با امام آشنا و بهعنوان یکی از نخستین پیروان ایشان در ارتش شناخته شد.
همین شناخت و ایمان متقابل بود که در حساسترین روزهای انقلاب و در شرایطی که بسیاری از گروهکها و جریانهای وابسته به استکبار، در انتظار فرمان انحلال ارتش از سوی رهبر انقلاب بودند، فرمانی صادر شد که همه را شگفتزده کرد: انتصاب یکی از افسران مؤمن، شایسته، دانشمند و عاشق وطن بهعنوان ارشد فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران. این فرمان، نهفقط به ارتش مشروعیت داد، بلکه آن را در جایگاهی ماندگار نشاند. از آن روز به بعد، ارتش نهتنها منحل نشد، بلکه به نهادی وفادار، مکتبی، متعهد و پیشتاز در دفاع از کشور و ارزشهای انقلاب اسلامی تبدیل شد.
ارتش؛ از دل مردم، در کنار مردم
برای درک عمیق رابطه صمیمانه میان ارتش و مردم، باید به چند مقطع تاریخی مهم توجه کرد: نخست، روزهای پیروزی انقلاب اسلامی؛ زمانی که ماهیت این ارتباط بهروشنی آشکار شد.
در همان روزها، وقتی ارتشیها در خیابانها حاضر بودند، مردم و انقلابیون با گل به استقبال آنها رفتند؛ گلهایی که به آنها دادند تا در لوله سلاحشان بگذارند. این حرکت، نمادی بود از اعتماد، عشق و امید به صلح.
اما تنها دو ماه بعد، کشور با چالشهای بزرگی روبهرو شد. چند استان درگیر تحرکهای تجزیهطلبانه بودند، امنیت متزلزل شده بود و ارتش زیر فشارهای سنگین قرار داشت. در چنین شرایطی، امیر فلاحی، فرمانده وقت نیروی زمینی، با وضعیتی دشوار مواجه بود: از یک سو، باید برای مقابله با ناامنیها نیروی نظامی اعزام میکرد و از سوی دیگر، عناصر نفوذی که در ظاهر لباس انقلابی به تن داشتند، مانع میشدند.
در این وضعیت پیچیده، امیر فلاحی تصمیم میگیرد شخصا به قم برود و گزارش کامل اوضاع را به امام خمینی(ره) ارائه دهد. او در ۲۷ فروردین به دیدار امام میرود و همه حقایق را بیپرده مطرح میکند. امام که از پیش با ارتش آشنا بود، میدانست که بدنه ارتش از خانوادههایی مذهبی، متعهد و وطندوست شکل گرفته است؛ نیروهایی که امام را در دل دارند و در سختترین شرایط، وفادار ایستادهاند.
پس از شنیدن گزارش، امام(ره) با درک عمیق خود از جایگاه ارتش، قاطعانه حمایت خود را اعلام میکند. همانجا فرمانی صادر میکند که تاریخساز میشود: «روز ۲۹فروردین، روز ارتش جمهوری اسلامی ایران است.»
امام این روز را برای نمایش اتحاد ملت و ارتش انتخاب میکند، روزی که هرسال باید تکرار شود تا این پیوند ناگسستنی همیشه زنده بماند. در ۲۹ فروردین همان سال، یگانهای نمونه ارتش در قم و در مقابل دیدگان امام، رژه رفتند.
عکسی که از آن روز برای خود نگه داشتهام، چهره امام است؛ لبخندی که برخلاف همیشه، از دل برآمده بود. من چهره امام را در ۱۳۴۳ هم دیده بودم.
امام کمتر تبسم میکرد؛ اما در روز ارتش، تمام وجودش لبریز از شادی بود. آن لبخند نشان میداد که امام، همان سربازان وفاداری را در مقابل خود میبیند که از ۱۵خرداد همراهش بودند؛ همان ارتشی که از دل مردم آمده و در راه مردم ایستاده است.
همیشه در مسیر مردم، همیشه برای وطن
من نیمی از دوران خدمتم در ارتش، پیش از انقلاب گذشت و نیمی دیگر پس از پیروزی انقلاب اسلامی. اما در تمام این سالها، تنها یک هدف برایم معنا داشت: دفاع از آرمانهای ملت، از انقلاب و از خاک وطن.
برخلاف آنچه دشمنان میخواستند القا کنند، ارتشیها بیاعتقاد نبودند. این حرفها، تنها ساختهوپرداخته تبلیغات سوء و برنامهریزیشده برای تخریب ارتش بود. اگر چنین بود، پس صیادشیرازی از کجا آمد؟
سپهبد قرنی، امیر فلاحی و امیر فکوری از کجا آمدند؟ اینها همه فرزندان ارتشاند؛ همگی مؤمن، وطندوست، دلسوز و انقلابی. امیر فکوری یکی از همان افسران مؤمن نیروی هوایی بود که در روز ورود امام خمینی(ره) به کشور، در پایگاه فرودگاه حاضر شد و به استقبال ایشان رفت.
چهرههایی چون او، نهتنها با انقلاب همراه شدند، بلکه از پیشگامان وفاداری به نظام نوپا و حافظان واقعی انقلاب اسلامی بودند؛ آنهایی که همواره در کنار مردم ایستادند؛ از روزهای پیش از انقلاب، تا لحظه ورود امام، تا دفاعمقدس و تا به امروز.