به گزارش اصفهان زیبا؛ هوای ظهر اصفهان گرم است، مامان هم از دیروز گفته قلبش درد میکند و فشار خونش بالاست. گفته روی من برای نگهداری از بچههایت خیلی حساب نکن مامان. دلم نمیآید بیشتر اصرار کنم، همسرم هم صبح میگوید تا هفت و هشت شب سرکارم.
هرچه حسابش را میکنم دودوتا چهارتایم جور در نمیآید. «چطور بروم؟ بچه ها را چه کار بکنم؟خطرناک نباشد؟ آن نقطه از شهر خیلی ازدحام است. صبح مینویسم: نمیتوانم بیایم.»
دلم اما با بچههاست، بیشتر از شرکت توی حلقه داستانخوانی ، همنفس بودن در جمعشان برایم برکت دارد و لذتبخش است. دوستان میگویند بیایید، برای بچهها نگران نباشید، با هردوتایشان میروم تصمیم خودم را میگیرم که با هردوتایشان بروم. با بابایشان مشورت میکنم و نهایتا تصمیم میگیرم سه تایی با تاکسی اینترنتی برویم.
میرویم و جلسه ما هم بخوبی برگزار میشود وقتی میخواهیم برگردیم خانه نزدیک پلههای پیچدرپیچ روایتخانه از دوستان میشنوم که صداوسیمای تهران را زدهاند! سرم تیر میکشد و نزدیک است که پلهها را چندتا یکی بکنم و با مغز پخش زمین بشوم. مینشینم روی یکی از صندلیهایی که به تازگی گذاشتهاند توی حیاط و نفس عمیقی میکشم، نفس میکشم، اما مضطربم. با همسرم تماس میگیریم. او میگوید تاکسی اینترنتی پیدا نکرده تا برایمان بگیرد.
میگوید منتظر بمانید تا بیایم دنبالتان. کجا منتظر بمانیم؟ امامزاده روبروی روایتخانه، یا توی مغازه خنک یکی از اقوام که چهار قدم آنطرف است.
همه جا امن است، اما دلشوره دارم. دلشوره غذایم که پخته یا نه برای شام، دلشوره سلامتی بچههایم را و … ته دلم اما نگران هستم، نمیدانم چه اتفاقی افتاده، اگر بخواهم اخبار تلفن همراهم را چک بکنم باید هزار جواب پس بدهم به دخترم، جواب هزارتا سوال احتمالی را. گوشی را برمیگردانم توی کیفم و با بچهها منتظر میمانیم که بابایشان برسد. بابا میآید و آن موقع تازه با ایما و اشاره و حرفهای یواشکی میفهمم چه اتفاقی افتاده!
میفهمم، اما درک نمیکنم. درک نمیکنم تا زمانی که فیلم سحر امامی را میبینم، عجب شیرزنی است این دختر. صلابت و محکم صحبتکردنش من را یاد حضرت زینب(س) میاندازد. الله اکبرهای آخر فیلم را که میبینم، بغض میکنم چقدر من را یاد مقاومت مردم خرمشهر میاندازد.
من از صبح نگران بچههایم و تاکسی اینترنتی و کلاس و … بودم، اما این زن به گمانم یک ذره هم نگران جانش نبود. به گمانم نگرانیاش فقط ایران بود، فقط ایران! حرکات دستش من را به یاد سیدحسن نصرالله میاندازد. قدوقامتش را دوباره میبینم، صحبتهایش را دوباره گوش میدهم، برایش «و ان یکادی» میخوانم و دعا میکنم هرکجا که هست صحیح و سالم باشد.




