اصلا جریان زندگی همین است!

جنگ و جهاد برای ما، مادرها فرق دارد. از شب قبل برای فردای شلوغم برنامه‌ریزی می‌کنم، اولین نفری که باید با او هماهنگ شوم «مامان» است.

تاریخ انتشار: ۱۳:۳۸ - پنجشنبه ۵ تیر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
اصلا جریان زندگی همین است!

به گزارش اصفهان زیبا؛ جنگ و جهاد برای ما، مادرها فرق دارد. از شب قبل برای فردای شلوغم برنامه‌ریزی می‌کنم، اولین نفری که باید با او هماهنگ شوم «مامان» است. تلفن می‌زنم و بعد از احوال‌پرسی، می‌گویم: می‌تونی فردا دو ساعت پیش بچه‌های من باشی مامان؟ حالت رو به راهه؟!

توی دلم خدا خدا می‌کنم که بپذیرد! مامان بله را می‌گوید و من تیک سبز را کنار اولین کارم می‌زنم. مورد بعدی جمع کردن وسایل بچه‌ها و تمیزکاری خانه‌یمان است. دو ساعتی طول می‌کشد تا کارها را سروسامان دهم و دومی هم تیک سبز بگیرد.

مامان دوباره زنگ می‌زند، گوشی را دستم می‌گیریم و تندتند می‌گوید: «راستی زن دادات هم فردا از مکه میاد، باید صبح برا اونم چشم روشنی بخریا، از طرف منم بخر، تا ظهر هم باید منو برگردونی خونه خب؟» می‌گویم: «چشم!»

برای فردای بچه‌ها لباس تمیز آماده می‌کنم، برای شام پلو عدس. به حساب خودم خوب برنامه‌ریزی کرده‌ام، خوشحالم، چندتا متن هم نوشته‌ام. لبخند ژکوندی می‌زنم و خودم را تشویق می‌کنم.

مامان دوباره زنگ می‌زند بدون سلام و احوالپرسی می‌گوید: «این گوشی رو هم اینقدر نگیر دستت، میگن خطرناکه!»

چشم کشیده‌ای می‌گویم و تلفن را قطع می‌کنم که همسرم از راه می‌رسد با یک پلاستیک بزرگ بادمجان، گمانم پنج یا شش کیلویی باشد! محکم می‌زنم روی پیشانیم.

می‌گوید: «ناراحت شدی؟»

چی بگم والا!

«دیدم خوبن، گفتم هم برا ناهار فردات بپزی هم بقیشا سرخ و فریز کنی.»

فرصت فکر کردن ندارم، پلاستیک را از دستش می‌گیرم و مشغول کار می‌شوم. یاد حرف سید علی میوفتم: «جریان زندگی باید با قوت ادامه پیدا بکند!»

اصلا جریان زندگی همین است، همین ناهار و شام پختن‌ها، همین پارک بردن بچه‌ها، همین کلاس رفتن، همین مهمانی رفتن، همین نوشتن‌ها، همین‌ها …!

جریان زندگی اصلا همین بادمجان‌های سرخ‌شده است! جبهه و جهاد برای ما زن‌ها شکل متفاوتی دارد، ما باید باشیم تا زندگی در جریان باشد، ا اصلا نبض زندگی توی دست‌های ماست.