دیار کاشان یکی از هزاران قطعه پرشگفت، رازناک و دلربای جورچین ایرانزمین است که کمتر کسی در دنیا نام و نشانی از آن نشنیده است. جدا از تاریخ و نامداران پرشمارش، طبیعت آن نیز جایگاهی درخور دارد.
سمت راست صحن آینه ایستادهام. کفشها را درمیآورم و میسپارم به خادمهای خوش رویت. پلهها را که بالا میروم پرچم سبز «السلام علیک یا بنت موسی ابن جعفر» مثل نسیم خنک بهشتی توی صورتم میوزد. اذن دخول را همانجا ایستاده، دست روی سینه از روی تابلوی کوبیده به دیوار میخوانم.
تازه آن روز فهمیدم روز دختر هم داریم. از در که رسید، از سلامگفتن و صورت شکفتهاش فهمیدم که مدرسه برنامهای داشته باب میلش. کیفش را همان دم در زمین گذاشت. جیب بیرونیاش را باز کرد …
«نمایش یک متن عاشقانه» با موضوع مصائب یک خانواده کارگری، عنوان تئاتری است که به همت گروه هنری «آفاق صحنه» قرار است از 22 اردیبهشت تا 11 خرداد 1403 در تالار فرشچیان برگزار شود. به همین مناسبت عوامل اجرایی و پیشکسوتان دیروز و جوانان امروز تئاتر کشور و اصفهان در یک نشست خبری درباره این تئاتر صحبت کردند.
این دفعه خودم توی قابی بودم که قرار بود تلویزیون نشان بدهد. آنجا پشت آن تاج گل مصنوعی، پشت سر وزیر آموزشوپرورش، بین صدتا معلم که رفته بودیم در روز معلم با میثاقهای امام(ره) در حرمش بیعت کنیم.
طبیعتگردی در بهار و بهخصوص اردیبهشتماه، یکی از دلانگیزترین سفرهاست؛ چراکه آغاز رویش گیاهان است و درختان، سبزی چشمانگیزی دارند. کشور پهناور ما علاوه بر کوه و دریا دشتهای زیبایی نیز دارد که میتواند مقصد مناسبی برای دوستداران طبیعت و گردشگران باشد.
از جدولهای کنار خیابان گوشه دنجی زیر سایه درخت پیدا میکنم و مینشینم و به کف خیابان خیره میشوم. شنیدهام کف خیابانها اتفاقهای مهمی را رقم میزنند. جمعیت قدمزنان میآیند. پیرترها کمطاقتترند، زودتر آمدهاند و روی نیمکتهای چوبی نشستهاند. هرچه به ساعت ۹ نزدیکتر میشویم، جمعیت بیشتر شده و جوانها پرتعدادتر میشوند.
اسمش را نمیدانستیم؛ اما ما خانم بابلیان صدایش میزدیم. مقطع ابتدایی بودم. نمیدانم چطور شد که اوایل مهر، موقع برگشتن از مدرسه متوجه شدم خانم معلم وارد یکی از کوچههای محله ما شد. اولش باورم نمیشد.
گاهی میایستم و به دانشآموزانم در حیاط مدرسه نگاه میکنم. سرشار و رها میدوند. درس میخوانند. درباره موضوعات مختلف صحبت میکنند.
نماز خواندن مامان مناسک مخصوص خودش را دارد. مادرم هرجای خانه نماز نمیخواند و سفت و سخت معتقد است که باید برای نماز خواندن یک جای مخصوص داشـت و بــعدهـا این مـکان شــفاعت آدمـیــزاد را میکند.
نه اینکه آدم ناحسابیای باشمها… نه. اتفاقا از وقتی به دنیا آمدم، عجیب حسابی بودم. نوزاد که بودم، سر وقت بیدار میشدم، لبخند ملیحی میزدم، چند جرعه شیر مینوشیدم، چند تا ماما، بابا میگفتم و بعد عین یک عاقله آدم میخوابیدم؛ اما تمام نقونوقها و آزارهایم ذخیره شده بود برای نوجوانی.
زن رو به مردش میگوید: نگاه کن جای ما اینجا نبود. قرار بود ما را به بیمارستانی در مجتمع پزشکی ناصریه ببرند. مرد با نگاهی که غربت در آن موج میزند، میگوید: نگران نباش. خدا با ماست ساره.