بایگانی سرویس اصفهان آینده
تیم مادریار
12:05 - 12 اسفند 1403

تیم مادریار

یازدهم اسفند است و روز مادریاری. اکبرآقا راه‌پله‌ها را تمیز می‌کند.

زمین سفت زیر پا
11:54 - 12 اسفند 1403

زمین سفت زیر پا

یک فولدر روی هارد اکسترنال دارم به اسم «مشق بچه‌ها». نزدیک به پانزده سال این پوشه لابه‌لای بقیه فایل‌ها و داده‌های قدیمی خاک می‌خورد؛ تا اینکه چند روز پیش از سر اتفاق، دوباره رفتم سراغش.

تعطیلی‌های گاه و بی‌گاه مدارس  و ناهنجاری دانش‌آموزان
11:56 - 29 بهمن 1403

تعطیلی‌های گاه و بی‌گاه مدارس و ناهنجاری دانش‌آموزان

باتوجه‌به تداوم پایداری هوا، تشکیل لایه وارونگی دما و افزایش غلظت آلاینده‌های جوی فردا تمامی ادارات، بانک‌ها و مدارس استان اصفهان تعطیل است»؛ این جمله را کلاس چهارم‌پنجم بودم که برای اولین‌بار شنیدم.

ماما مهسا
10:46 - 27 بهمن 1403
قصه‌ای خیالی از روزهای خوش بارداری

ماما مهسا

در آسانسور را هل دادم و از در کاملا باز وارد سالن انتظار شدم. به‌گمانم برق رفته بود و چشم‌هایم که هنوز به تاریکی عادت نکرده بود، همه چیز را تیره و مبهم می‌دید.

مادر پاره وقت!
10:17 - 15 بهمن 1403
خیالی از مادران شاغل در سال ۱۴۲۰!

مادر پاره وقت!

خاله‌‌ام راوی داستان‌های کودکی‌ام است. البته نه آنکه تعریف کند بچگی‌ام چطور گذشته؛ خاله از لحظه‌لحظه قد کشیدنم عکس دارد.

در اصفهان می‌مانم
11:31 - 23 دی 1403

در اصفهان می‌مانم

چراغ‌راهنمایی عبور دوچرخه‌ها سبز شد. با اسکوتر برقی‌اش از چهارراه رد شد و رسید به گذر حافظ.

اتاق گفت‌وگو
11:20 - 23 دی 1403
شهری برای گفت‌وگو شهری برای زندگی

اتاق گفت‌وگو

چترم را می‌بندم و سرم را رو به آسمان می‌گیرم. دهانم را باز می‌کنم. چند دانه برف روی زبانم می‌افتد، خنک می‌شوم و می‌خندم. لحظه‌ای رد نشده که یک دانه هم ناغافل خودش را می‌کوبد توی عدسی چشمم. چشمم می‌سوزد.

رد هیچ‌چیز!
12:34 - 8 دی 1403

رد هیچ‌چیز!

مرضیه در را باز می‌کند و می‌نشیند توی ماشین؛ آرام و شل. بدون اینکه نگاهم کند، سلام می‌کند. «میم» سلامش را درست ادا نمی‌کند.

مادری در سرزمین مادری
12:28 - 8 دی 1403

مادری در سرزمین مادری

توی تمام روزهای هفته چهارشنبه‌ها را گذاشته‌ام برای رفتن به «سرزمین مادری». این هفته لیلا، دخترخاله‌ام را هم دعوت کردم تا با هم یک روزِ مادرانه را تجربه کنیم.

راه امن خانه
12:19 - 8 دی 1403

راه امن خانه

در امنیت شهرمان شکی نیست. بارها شده که در خلوتی کوچه‌ها و خیابان‌ها قدم زده‌ایم و چیزی باعث هراسمان نشده. رانندگی کرده‌ایم و مزاحمتی ایجاد نشده. هرچه هم که هست، کم‌رنگ و انگشت‌شمار است و همان حس امن و آسایش توی ذهنمان پررنگ‌تر است.

جشن شکرگزاری
08:11 - 18 آذر 1403
پرواز تا فردای زاینده رود

جشن شکرگزاری

امروز از وقتی رسیدم خانه، بابا گیر داده بود که باید بعدازظهر همراهش به جشن بروم. هرچه بهانه آوردم قبول نکرد. خسته بودم.

تولد بیست‌سالگی
07:26 - 18 آذر 1403
پرواز تا فردای زاینده رود

تولد بیست‌سالگی

همیشه برایم سؤال بود که عمرم به امروز می‌رسد یا نه؟ می‌توانم بعد از آن‌همه سختی و رنج، تولد بیست‌سالگی پسرم را در شهری که دوستش می‌دارم بگیرم یا نه؟