یازدهم اسفند است و روز مادریاری. اکبرآقا راهپلهها را تمیز میکند.
یک فولدر روی هارد اکسترنال دارم به اسم «مشق بچهها». نزدیک به پانزده سال این پوشه لابهلای بقیه فایلها و دادههای قدیمی خاک میخورد؛ تا اینکه چند روز پیش از سر اتفاق، دوباره رفتم سراغش.
باتوجهبه تداوم پایداری هوا، تشکیل لایه وارونگی دما و افزایش غلظت آلایندههای جوی فردا تمامی ادارات، بانکها و مدارس استان اصفهان تعطیل است»؛ این جمله را کلاس چهارمپنجم بودم که برای اولینبار شنیدم.
در آسانسور را هل دادم و از در کاملا باز وارد سالن انتظار شدم. بهگمانم برق رفته بود و چشمهایم که هنوز به تاریکی عادت نکرده بود، همه چیز را تیره و مبهم میدید.
خالهام راوی داستانهای کودکیام است. البته نه آنکه تعریف کند بچگیام چطور گذشته؛ خاله از لحظهلحظه قد کشیدنم عکس دارد.
چراغراهنمایی عبور دوچرخهها سبز شد. با اسکوتر برقیاش از چهارراه رد شد و رسید به گذر حافظ.
چترم را میبندم و سرم را رو به آسمان میگیرم. دهانم را باز میکنم. چند دانه برف روی زبانم میافتد، خنک میشوم و میخندم. لحظهای رد نشده که یک دانه هم ناغافل خودش را میکوبد توی عدسی چشمم. چشمم میسوزد.
مرضیه در را باز میکند و مینشیند توی ماشین؛ آرام و شل. بدون اینکه نگاهم کند، سلام میکند. «میم» سلامش را درست ادا نمیکند.
توی تمام روزهای هفته چهارشنبهها را گذاشتهام برای رفتن به «سرزمین مادری». این هفته لیلا، دخترخالهام را هم دعوت کردم تا با هم یک روزِ مادرانه را تجربه کنیم.
در امنیت شهرمان شکی نیست. بارها شده که در خلوتی کوچهها و خیابانها قدم زدهایم و چیزی باعث هراسمان نشده. رانندگی کردهایم و مزاحمتی ایجاد نشده. هرچه هم که هست، کمرنگ و انگشتشمار است و همان حس امن و آسایش توی ذهنمان پررنگتر است.
امروز از وقتی رسیدم خانه، بابا گیر داده بود که باید بعدازظهر همراهش به جشن بروم. هرچه بهانه آوردم قبول نکرد. خسته بودم.
همیشه برایم سؤال بود که عمرم به امروز میرسد یا نه؟ میتوانم بعد از آنهمه سختی و رنج، تولد بیستسالگی پسرم را در شهری که دوستش میدارم بگیرم یا نه؟