داستان تخیلی از کارخانه‌های سبز که می‌توانند به حقیقت بپیوندند!

شهرک‌ صنعتی خانواده!

هشت روز است که داروهای اعصابم را قطع کرده‌ام. آرامش به خانه‌مان برگشته است. صبح‌ها قبل از آنکه شهاب بیدار شود، میز صبحانه را می‌چینم و موقع رفتن بدرقه‌اش می‌کنم. زندگی در شهرک استرس‌هایم را کمتر کرده است.

تاریخ انتشار: ۱۱:۰۳ - شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
شهرک‌ صنعتی خانواده!

به گزارش اصفهان زیبا؛ هشت روز است که داروهای اعصابم را قطع کرده‌ام. آرامش به خانه‌مان برگشته است. صبح‌ها قبل از آنکه شهاب بیدار شود، میز صبحانه را می‌چینم و موقع رفتن بدرقه‌اش می‌کنم. زندگی در شهرک استرس‌هایم را کمتر کرده است. مهدخت و آرش از بودن در مدرسه و کودکستان صنعت خوشحال‌اند. گاهی بین کلاس‌ها می‌آیند توی کارخانه، به من و شهاب سر می‌زنند.

امروز نوبت من است که بچه‌ها را به کلاس‌هایشان برسانم. هنوز از در خانه بیرون نیامده‌ایم که فیلتر هوای روی پشت‌بام شروع به کار می‌کند. آرش با صدای فیلتر شروع به رقصیدن می‌کند و می‌خواند: «هوف هوف و هاف هاف می‌کنه، هوا رو برامون صاف می‌کنه.»

از بچه‌ها توی حیاط مجتمع یاد گرفته است. می‌خندم. خوشحالم که مشکل آلودگی کارخانه‌ها رفع شده است. فیلترهای تصفیه هم اطراف کارخانه‌ها نصب‌ شده‌اند، هم روی پشت‌بام تمام خانه‌های شهرک. شهاب می‌گفت صفر تا صدش را خودمان ساخته‌ایم. فیلترها ذرات آلودگی را تبدیل به سوخت جامد می‌کنند و سوخت جامد هم مصرف داخلی دارد و هم صادرات خارجی… شهرک، قوت قلب و افتخار شهر شده است.

فاصله هر کارخانه با کارخانه بعدی چند کوچه با معماری مدرن ساخته شده است. از روی دیوار هر مجتمع درختان مثمر و زینتی قد کشیده‌اند. شیشه پنجره خانه‌ها رنگی است. هر صاحب‌خانه موظف شده تراس خانه‌اش را گل‌کری کند.

آرش و مهدخت زودتر از من توی کوچه پریده‌اند. دوباره به خاطر صندلی جلو با هم بگومگو می‌کنند. پشت فرمان نشستم و در را محکم به هم کوبیدم. ابروهایم را در هم کشیدم و بهشان تشر زدم: «هر دو عقب! سریع!» پاهایشان را روی زمین کوبیدند. مهدخت با آرنج به پهلوی آرش کوبید.

– تقصیر توئه بچه پررو! امروز نوبت من بود!

آرش دست گذاشت روی پهلویش و رو به من ناله‌اش را بلند کرد.

– مامااان! ببین چه قلدره!

– هر دو ساکت! گفتم سریع بشینید عقب!

آرش روی صندلی پشت سرم نشست. توی آینه نگاهش کردم. زیر لب با خودش حرف می‌زد و می‌خندید؛ اما مهدخت دست‌به‌سینه و با لب‌های آویزان از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. ضبط را خاموش کردم. دوباره به آرش نگاه کردم و گفتم: «خب آقا آرش کمانگیر، بگو ببینم به کی اینطوری می‌خندی؟!» لپ‌هایش را باد کرد. خواست زمان بخرد برای پیدا کردن جواب سربالا. مهدخت پیش‌دستی کرد. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «معلومه دیگه! حتما دوباره دیروز توی کارگاه آتیش سوزنده و حرص آقای سرلک رو درآورده…» باد لپ‌های آرش خالی شد و زد زیر خنده.

– وای مامان، آقا سرلک وقتی عصبانی می‌شه، عین ژله وارفته می‌شه.

صدای خنده‌اش بالاتر رفت. اخم کردم. هفته قبل بود که به خاطر کارهای خطرناکش توی کارگاه سه روز جریمه شد. بدون اجازه از کودکستان رفته بود توی لاین تولید! آقای سرلک می‌گفت: «انگار نه انگار کارخونه است! فکر کرده اومده خونه خاله!» لب‌هایم را گاز گرفتم تا متوجه خنده‌ام نشود.

توی دلم قربان دست و پای بلوری آرش و شیطنت‌های خنده‌دارش رفتم. آقای سرلک همانطور که شبیه ژله تکان‌تکان می‌خورد، ادامه داد: «نشسته با کارگرا به خوش‌وبش! بهشون گفته بیاین بهتون یاد بدم چطوری مواد رو ترکیب کنید! بعد هم بلندبلند داد می‌زد بابا شهاب، بابا شهاب، بیا!» آقای سرلک سرش را تکان می‌داد و نچ‌نچ می‌کرد. آخر سر هم گفت: «سه روز نباید بیاد! بعد از سه روز هم که اومد، یک ماه فقط می‌تونه توی کارگاه بسته‌بندی بمونه!»

آرش به اخم من توجهی نکرد. بلند می‌خندید و حرفش را ادامه می‌داد: «دوباره دیروز هم عین ژله شُلکی دنبالم می‌دوید. رفتم کارگاه تولید دکمه، دستگاه بزرگه رو زدم، پیسی صدا داد!» با دست زدم روی صورتم.

– خاک به سرم! مامان با این کارات دستگاه‌ها خراب می‌شه‌ ها!

اما خودم می‌دانستم دستگاه‌ها با دستکاری بچه‌ها خراب نمی‌شوند. تمام کارخانه‌های شهرک بعد از ادغام کار با آموزش و پرورش، دستگاه‌هایشان را مجهز به مهندسی کودک کرده‌اند. آرش بیلر سبز را از توی کیفش بیرون کشید و رو به آینه ماشین تکان داد.

– ولی بابا شهاب خودش گفت وقتی این لباس تن بچه‌ها باشه، می‌تونن به دستگاه‌ها دست بزنن.

حریف حاضرجوابی‌اش نشدم. مهدخت هنوز اخمالو و ساکت نشسته بود. صدایش زدم: «مهدخت خانوم، اخماتو وا کن ببینم! شنیدم دیروز آزمایشگاه بودین. چه خبر بود؟!»

انگار توی مغزش هیجانی جرقه زد. دوزانو روی صندلی نشست و دست‌هایش را دور صندلی جلو حلقه کرد.

– وای مامان، خیلی خفن و جالب بود! بهمون روپوش دکتری دادن. بعد هم یاد گرفتیم مواد پلی‌استر رو چقدر و چطور با هم قاطی می‌کنن. دکتر جلالی مربی آزمایشگاهمونه.»

دکتر جلالی استاد دانشگاهم بود. حالا برای آزمایشگاه دبستان ِصنعت سنگ تمام می‌گذارد. بچه‌ها ترکیب مواد را تجربه می‌کنند و پابه‌پای پدرها و مادرهایشان تولید را می‌فهمند. دکتر جلالی و همکارانش محیط را برای بچه‌ها ایمن و سالم‌سازی کرده‌اند. خیالم بابت آموزش بچه‌ها راحت است.

مهدخت همچنان با شور و هیجان برایم تعریف می‌کند.

– دیروز جدول ضرب رو با قوطی‌های رنگ تمرین کردیم. خیلی خنده‌دار بود. وای مامان، درِ یکی از قوطی‌ها باز شد، ریخت روی زمین.

آرش پرید وسط ذوق مهدخت.

– دست و پا چلفتی‌ها! آقای سرلک کله‌تون رو می‌کنه.

مهدخت که هنوز از دست آرش حرصی بود، با انگشت تقه‌ای روی سر آرش زد و گفت: «نخیر آقای خرابکار! من و نگار دیروز مسئول نظافت بودیم، جمعش کردیم. تازه امروز قراره بریم خط تولید! همونجا که جنابعالی اجازه نداری بری بچه پررو!»

آرش دهانش را برای مهدخت کج و معوج کرد و گفت: «ما هم امروز پیش مامان نخ‌ها رو رنگ می‌کنیم.»

کل‌کل می‌کردند و من از این همه تجربه خوشحال بودم! از اینکه تئوری‌های بیست‌سالگی‌ام را آرش و مهدخت در دبستان به‌صورت عملی تجربه می‌کنند. جلوی در کارخانه ترمز زدم. بچه‌ها هنوز بحث می‌کردند. توی آینه نگاهشان کردم.

– همدیگه رو ببوسید و تشریفتون رو ببرید پایین!

به‌زور همدیگر را بوسیدند و پیاده شدند. آرش را از در کودکستان و مهدخت را از در دبستان داخل کارخانه فرستادم. صدای فیلتر تصفیه هوا با سروصدای بچه‌ها سمفونی زندگی ساخته بود. وارد حیاط کارخانه شدم. آقا نصیر درخت‌ها را آب می‌داد. نگاهش به من افتاد. دستش را به نشان سلام بالا آورد و به سمتم آمد.

– سلام خانم مهندس! خدا به خودت و شوهرت خیر بده. مشکل خونه سازمانی ما هم حل شد.

قند افتاد توی دلم. لبخندم پهن شد روی صورتم.

– وای راست می‌گین آقا نصیر؟ چقد خوشحالم کردین اول صبح! پس ایشالا راضیه خانوم همین روزا باهامون همسایه می‌شه.

شهرک برای همه است؛ کارگر و نگهبان و مهندس، همه خانه‌هایشان کنار هم چیده شده است. بچه‌هایمان با هم بازی می‌کنند و با هم درس می‌خوانند. چرخ کارخانه‌ها صبح‌ها با سروصدای بچه‌ها و بازی‌هایشان شروع به چرخیدن می‌کند و شب‌ها سر سفره شام خانه‌های شهرک استراحت می‌کند. دیشب شهاب می‌گفت: «دانشگاه شهرک تونسته مقام برتر رو تو دانشگاه‌های اصفهان بیاره.»

هشت روز است که قرص‌های اعصابم را قطع کرده‌ام. خیالم بابت خانه و بچه‌ها از همیشه راحت‌تر است.