یک داستان کوتاه

جان‌دار

اسم من «زاجر» است. بر وزن «راجر» که گویا روزگاری برای مردمان این دیار اسم باکلاسی محسوب می‌شده. حالا دیگر اما نه. نه! انگار وزنش درست درنمی‌آید. هنوز درمورد کلمات، ناشی هستم. بگذار یک کلمه دیگر پیدا کنم. من عاشق کلمات هستم. کلمات در دنیای اینجا، می‌توانند به اندازه شهاب‌های نورانی ما قدرتمند باشند و حتی شیاطین را برگردانند.

تاریخ انتشار: ۱۶:۳۴ - دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 12 دقیقه
جان‌دار

به گزارش اصفهان زیبا؛ اسم من «زاجر» است. بر وزن «راجر» که گویا روزگاری برای مردمان این دیار اسم باکلاسی محسوب می‌شده. حالا دیگر اما نه.

نه! انگار وزنش درست درنمی‌آید. هنوز درمورد کلمات، ناشی هستم. بگذار یک کلمه دیگر پیدا کنم. من عاشق کلمات هستم. کلمات در دنیای اینجا، می‌توانند به اندازه شهاب‌های نورانی ما قدرتمند باشند و حتی شیاطین را برگردانند.

آهان! پیدا کردم! بر وزن تاجر. «تاجر» خوب است. هم به وزنش می‌خورد و هم به معنی. تاجر آدمی است که شغلش جابه‌جا کردن چیزی مهم و رساندن چیزی از جایی به جای دیگر است. درست شبیه کار من که رساندن مهم‌ترین موجود روی زمین از دنیایی کوچک به دنیایی بزرگ‌تر است. البته اینکه من یک «زاجر» حرفه‌ای نیستم و این اولین مأموریتم است، خیلی به معنی کلمه آسیبی نمی‌رساند.

باید خودم را برسانم به شهری که از بالا نقطه‌هایی به رنگ آسمان دارد و رودخانه‌ای میانش جاری‌ است. این اولین تعریف از محل مأموریت است که در پرونده نوشته شده بود.

حالا که رسیده‌ام بالای شهر، می‌توانم تعریف دیگری بگذارم. آب رودخانه آن‌قدر صاف است که حتی از این فاصله هم مثل آینه آسمان است؛ مثل یک زنجیر فیروزه‌ای که گنبدها مثل آویزهای کوچک و بزرگ از دو طرفش روی زمین گسترده شده‌اند.

در آخرین مراحل آموزش و آماده‌سازی، وجب به وجب مسیر را نشانم داده‌اند؛ اما حتی همان موقع هم دلم می‌خواست تصویر یک لحظه بیشتر روی آن رودخانه و بهشت اطرافش بماند. حالا که رسیده‌ام بالای سر شهر، بالای سر رودخانه‌ای که حتی تصویر ماورایی ما را هم قشنگ‌تر نشان می‌دهد، حیف است که در حد همان چند لحظه‌ای که آرزو داشتم، کنارش نمانم. هنوز خیلی تا سپیده‌دم مانده و «نوزاد اردیبهشت اصفهان» قرار است بعد از سپیده به دنیا بیاید.

این خط آبی مرکز دنیای آنهاست. همه چیز حول این خط مرکزی، قشنگ و زنده است. دو رشته درخت تنومند سبز، در کل مسیری که رود شهر را طی می‌کند، همراهی‌اش می‌کنند. پرهای رنگی و سفید و سیاه هزار جور پرنده را لابه‌لای برگ‌های درختان از این بالا هم می‌توانم ببینم.

توی پرونده مردم اینجا، آزاد کردن این پرنده‌ها یک اتفاق مهم است. آن‌قدر مهم که هر فرشته تازه‌کاری هم می‌داند و حتی در کلاس محاسبات اعمال مضاعف و دنباله‌دار به عنوان مثالی مهم تدریس می‌شود.

چندین سال پیش، این کار مهم اینطوری انجام شده که اول درخت‌ها را آماده کرده‌اند و بعد تور را برداشتند.

پرنده‌ها هم انگار دیگر می‌دانستند که اینجا وطنشان شده. چه می‌خواستند مگر به جز یک زیستگاه سبز کنار خط آبی ممتدی که هر روز بال و پرشان هم در آن پیدا باشد؟ آن وقت‌ها آب کم بود؛ اما هر بار که پرنده‌ای از آن خورد و سرش را به دعا بالا گرفت، سهم او هم به سرچشمه‌ها اضافه شد و برای زنده‌رود سهم آب مضاعف زایید.

دیشب رفیقم که یکی از فرشته‌های نگهبان آن خانه است، گفت صبر کنم با خودش بروم. من اما می‌خواستم در اولین مأموریتم خودی نشان بدهم. بیایم خانه‌ای را ببینم که کارم از آنجا شروع می‌شد و همه چیز را ردیف کنم تا زمان شروع برسد.

——————-

 تصویر ستاره‌ها در آب کم‌رنگ شده و عقربه‌های خورشید از انتهای شرقی رود نیش زده. همه‌اش تقصیر آن پرنده آبی است. حواسم را پرت کرد. نه که حواسم برود پی زیبایی‌اش. مثل او را زیاد دیده‌ام.

شاید در یکی از باغ‌های بهشت. و خب اینکه چطور این پرنده بهشتی سر از اینجا درآورده است برایم عجیب بود! آخرش هم که با حواس‌پرتی گمش کردم، کل شباهتش را گذاشتم پای حواس‌پرتی همیشگی‌ام و خودم را قانع کردم که لابد اشتباه گرفته‌ام.

دنبال کردن پرنده را رها می‌کنم تا لااقل سر وقت به مأموریتم برسم.

دستپاچه برگه‌هایم را زیرورو می‌کنم. مشخصا نوشته «روز» تولد. ساعت آغاز رسمی مأموریت حوالی اذان است و چون آنطور که در پیش‌پرده مأموریت دیدم، همه جا روشن است، پس اذان صبح نمی‌تواند باشد.

با این حال شب قبل از شوق و اضطراب نتوانستم در طبقات آسمان بند شوم و با خود گفتم بهتر است سپیده‌دم در محل مأموریت باشم. می‌خواهم شروع مأموریتش آن‌قدر بی‌عیب‌ونقصی و حتی باشکوه باشد که همه را انگشت‌به‌دهان بگذارم.

خدا را چه دیدی؛ شاید هم یک مثال از شروع خیلی خوب برای کتاب‌های درسی مدرسه‌ای فرشتگان شود. آن وقت همه می‌فهمند که انتخابم بی‌مورد نبوده و برچسب فرشته سربه‌هوا هم از پیشانی‌ام کنده می‌شود.

در اطراف رودخانه، خانه‌ها با حیاط‌های کوچک و بزرگ دست انداخته‌اند به هم و تا دوردست‌ها رفته‌اند.

برای رسیدن به محل مأموریتم، باید تقریبا از سر همه خانه‌ها رد شوم و برسم به یک حلقه کمی دورافتاده از زنجیر خانه‌ها. آفتاب اردیبهشت نه آن‌قدر جان‌دار سر می‌زند که «نور در نور» شود با بالهایم، و نه آن‌قدر بی‌جان که به درد نیروگاه‌های کوچک خانگی نخورد. اردیبهشت این شهر حتی در سیاه‌ترین سال‌ها هم بهشتی بوده است.

با عجله از دیوارهای پوشیده از یاس رد می‌شوم. بوی خوش امین‌الدوله انگار می‌ماند توی وجودم. می‌دانم اما الان وقت مست شدن نیست و اگر زود نجنبم، رویای بی‌نقص بودن اولین مأموریت که هیچ، حتی ممکن است هنوز نیامده مجبور شوم جایم را با فرشته مرگ عوض کنم.

حتی تصور رفوزگی و برگشتن به مدرسه‌ای که بی‌حواسی‌ام در آن مَثل شده، «نور» از کله‌ام بلند می‌کند.

به ردشدن از دیوارها سرعت می‌دهم و در و دیوارهای مسیر را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارم. وارد حیاط کوچکی می‌شوم که دیوارهایش با آبشار طلایی، مو چسبنده و رز رونده، زرد و سبز و قرمز شده‌اند. ساختمان زیبایی در ضلع جنوبی خانه، رو به آفتاب، قد علم کرده و با پنجره‌های بزرگش آفتاب را به درون می‌بلعد.

با رسیدن به دیوار ساختمان، سر از پا نمی‌شناسم. مطمئنم اگر بال نداشتم، به سویش بال درمی‌آوردم. شاید هم حالا دو تا بال اضافه! چنان با شدت به در ورودی ساختمان رو به آفتاب برخورد می‌کنم که احساس می‌کنم بال‌های خودم هم افتاده و مثل آدم‌ها شده‌ام.

تعجب نمی‌گذارد «برقی» را که در آن اندام نورانی‌ام می‌پیچد حس کنم. چطور شد که از این در رد نشدم و مثل آدم‌ها، یک در قبل از ورودی اتاق زایمان، شد یک مانع؟ فرشته «جان‌دار» که از پنج ماه گذشته همراه «نوزاد اردیبهشت » بوده است، انتظارم را می‌کشد تا طفل را تحویلم بدهد. حتما با این تأخیر ناخواسته من، فرشته بعدی یعنی «همراه» هم رسیده و کتاب‌به‌دست منتظر است تا نوزاد را تحویلش بدهم.

اما آخر چرا من نمی‌توانم وارد شوم؟ یک بار دیگر نقشه شهر و نقطه سبزرنگ محل مأموریتم را نگاه می‌کنم. درست است. همین خانه است. نقش کم‌رنگ ماه در آسمان آبی و گیاهان و باد و آفتاب را هم چک می‌کنم. تاریخ هم همانی است که در تصویر مجوز نشان می‌دهد.

آهان! درست است. مجوز عبور! تازه یادم افتاد که مجوز عبور من باید توی سُفت در همین ساختمان، مُهر شده باشد. با خیال راحت اطراف را نگاه می‌کنم و با دیدن برگه مجوز در کنار در نفس راحتی می‌کشم.

 شاید جای برگه را باید عوض کنم. آرام بال می‌زنم و زاویه قرار گرفتن مجوز تغییر می‌کند. با خیال راحت دستم را جلو می‌برم تا بعدش پا در اتاق بگذارم. اما دستم به در کوبیده می‌شود و ناخن زیبای قرمزم کنار گلبرگ شمعدانی روی ایوان می‌افتد.

شاید اتاق دیگری را اتاق زایمان کرده‌اند. اما ساختمان دیگری در این خانه نیست و خوب که گوش می‌دهم، صدای جیغ را که دنبال می‌کنم، به پشت همین در می‌رسم.

 حالا چند بار دیگر مجوز را جابه‌جا می‌کنم. چندبار اول با بی‌خیالی، اما کم‌کم عصبی و نگران. هر بار هم با احتیاط بیشتری دست می‌برم تا بازشدن دروازه را بررسی کنم؛ اما در همچنان بسته مانده. با کلافگی مجوز را پشت و رو می‌کنم و حالا بعد از چندین بار نگاه کردن، تازه جای خالی مهر عبور توی ذوقم می‌زند.

این دیگر چه مجوزی است که مهر ندارد! و من دیگر چه توقعی دارم از کارکردن مجوز بدون مهر! نکند یکی از شیطانک‌ها بلایی سر مهر مجوز آورده باشد؟ اما مگر استاد نگفت که کمتر موجودی پیدا می‌شود که دستش به مهر مجوزها برسد؟ آن هم مجوز مهمی مثل مجوز عبور یک فرشته زایمان.

وای خدای من. حالا چه کار کنم با این مجوز بدون مهر و کودک اردیبهشت که منتظر من است تا دستش را بگیرم و راهش را باز کنم؟

بال‌ها را باز می‌کنم، خودم را سبک می‌کنم و به سمت پشت بام سر می‌خورم. می‌نشینم کنار بادگیر و گوشم را به آن می‌چسبانم. با صدای خفیف ناله‌ای که یک‌باره به جیغی بنفش بدل می‌شود، از جا می‌پرم و دست و پایم را گم می‌کنم. بالای بادگیر پرسه می‌زنم و خب آنجا هم تمام راه‌های دیگر، مجوز ورود می‌خواهد.

هیچ‌کس متوجه من نمی‌شود. تمام عزّوجزهای من، می‌شود نسیم آرام و غیرمنتظره‌ای که در بادگیر می‌پیچد و هوای مطبوع اردیبهشت اصفهان را مطبوع‌تر می‌کند. هم برای اهل خانه و هم مهمان‌ها: برای پدری که لابد دل توی دلش نیست…

برای مادری که نسیم لای موهایی که در اثر فشاردردهای پراکنده عرق کرده‌اند، می‌پیچد…

برای پرستار و ماما که بعد از تجربه این همه مأموریت زایمان در خانه، حالا دیگر فکر کنم حس کرده‌اند که یکی از مأموریت‌های زایمان در خانه سخت را در پیش دارند…

برای «نوزاد اردیبهشت» که در آن کانال تاریک میان دنیای قبل و بعدش گیر افتاده و منتظر من است…

و برای مهمان ناخوانده‌ای که در مجاورت اتاق زایمان سر از کتاب دعایش برنمی‌دارد.

و سگ همراه مهمان ناخوانده.

اما نه. سگ همراه آن‌قدر هَپل است که فکر کنم اصلا متوجه نسیم هم نمی‌شود.

آخر توی این دوره زمانه که آدم‌ها برای گرفتن حیوان خانگی باید هزار جور مصاحبه و آزمون صلاحیت را بگذرانند و کلی سازمان آدم‌محور و حیوان‌محور برای حمایت از حقوق طرفین در این زمینه فعالیت می‌کند، کدام حیوان عاقلی می‌آید زندگی طبیعی‌اش را با این زندگی سگی عوض کند و آزادی خودش را دوستی تقدیم یک پیرزن کند که حتی از عهده مراقبت از خودش هم به درستی برنمی‌آید؟

مانده‌ام توی جلسه مصاحبه پیرزن و سگ چه گذشته! لابد سال‌ها درخواست پیرزن لابه‌لای صفحات و پرونده‌های مجازی دفاتر سفارت‌های حیوانات خاک می‌خورده تا اینکه از بخت بدش رسیده به دست این سگی که با دیوار فرقی ندارد و آن سگ‌هم لابد فکر کرده چه فرقی دارد اینجا همیشه چرت بزنم یا در مجاورت خُرخرهای شبانه روزی یک پیرزن رو به موت!

صدای جیغ زن دوباره اوج می‌گیرد و باز توی دلم رخت می‌شورند.

خودم را می‌رسانم کنار حوض کوچک وسط حیاط. نرم می‌نشینم بالای جداره شیشه‌ای روی حوض و زل می‌زنم به ایوان و سالن بزرگ رو به آفتاب. سگ دست و پایش را به سمت افتاب کش می‌دهد و دهن‌دره می‌کند.

چشم ریز می‌کنم. بگذار ببینم. این مهر مجوز من است کف دست راستش؟ چطور اصلا مهری که دست کمتر کسی به آن می‌رسد، به دستش چسبیده؟

 پیرزن مهمان، کتاب به دست، خودش را ننووار تکان می‌دهد و و یک لحظه به فکرش هم نمی‌رسد اگر مجوز ورود من را از آن سگ هپلی همراهش پس بگیرد، در این موقعیت بزرگ‌ترین کمک را کرده است.

سگ بزرگ سفید، همان آقای دیوار خودمان، کنار دیوار، بیرون فرش خشتی لم داده و سرش را روی سرامیک‌های سفید کنار دست‌هایش می‌گذارد. انگار با پس‌زمینه سفید دیوار یکی شده و الحق که اسم «آقای دیوار» که برایش گذاشته‌ام، برازنده‌اش است!

 حالا اگر استاد اخلاق و کرامت این حرف‌ها را بشنود، باز جریمه سنگینی برایم می‌بُرد. همیشه می‌گفت حرف زدنم برازنده یک فرشته زایمان نیست. یک‌بار از این هُروپی حرف زدنم این‌قدر عصبانی شد که زل زد توی چشم‌هایم (و خدا را شکر که هیچ فرشته‌ای نمی‌تواند صدایش را بالا ببرد!) با همان صدای لطیف خردمندانه‌اش گفت واقعا شانس آورده‌ام که فرشته‌ام و گناهی بهم نمی‌چسبد؛ وگرنه تا حالا صدبار سقوط کرده بودم. اما از کجا معلوم که حرفش کاملا درست باشد؟! مگر همین مهر را هم نمی‌گفت دست هیچ موجودی بهش نمی‌چسبد؟!

ولی هر فرشته دیگری هم جای من بود، از این آقای دیوار عصبی می‌شد و لجش می‌گرفت. هرچند بی‌فایده است؛ چون ذاتا احساس بد فرشته‌ها نمی‌تواند منجر به کار بدی شود. حتی برای فرشته‌ای حواس‌پرتی مثل من که نمره انضباط و اخلاقش هم در مدرسه‌ای فرشتگان تعریفی نداشته است.

تا آنجا که یادم می‌آید، توی درس‌های شناسایی مخلوقات خواندیم که حیوانات می‌توانند ماوراء بنفش را ببینند و بنابراین مطمئنم که این آقای دیوار اگر چشم باز کند، منی که از جنس نور ماوراء بنفش هستم، حتما به چشمش می‌آیم و جلز و ولزم را می‌بیند. اما خب البته انگار توی همان مباحث درسی اسم چند حیوانی که این توانایی را دارند هم آمده بود. «اوممم صبر کن ببینم کدام حیوان‌ها بودند…»

متاسفانه مثل خیلی از صفحات دیگر این بخش درس هم درست توی ذهنم نمانده؛ اما این چیزی از گناه این سگ کم نمی‌کند! حالا گیریم اصلا سگ توی آن دسته از حیوانات نباشد. یعنی متوجه نشده که پا گذاشته روی مجوز نازنین من و باطلش کرده؟ ممکن است این آدم‌ها هنوز ندانند؛ اما ما که می‌دانیم حتی همین سگ‌ها هم قوانین و مدارس خود را دارند و کاملا به آنها واقف‌اند.

توی این فکرها غوطه‌ورم که ابر اداره آب‌رسانی رسیده بالای حوض و هم‌زمان با افتادن سایه‌اش، محفظه شفاف روی حوض باز می‌شود. الان است که ابر کار تخلیه سهم آب سه‌روزه را شروع کند و خب با باز شدن محفظه، از بالا و پایین به آب می‌رسم یا شاید هم آب به من. با فکر اینکه اگر از آنجا بلند نشوم و تعلل کنم، موش آبک‌شیده می‌شوم، بی‌درنگ از حوض فاصله می‌گیرم.

گرچه می‌دانم که فرشته‌ها نه به محفظه‌ و تکیه‌گاهی برای نشستن نیاز دارند و نه هیچ ‌وقت مثل موش آب‌کشیده می‌شوند. اما چه‌کار کنم؟ من از دنیای آدم‌ها کلمات را بیش از همه دوست دارم و از دنیای کلمات، بازی‌هایی به نام «ضرب‌المثل» را. برای همین از قرارگرفتن خودم در یک موقعیت ضرب‌المثلی و به کار بردن آن برای خودم ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

پیام فرشته «جان‌دار» خنده را از لبم پاک می‌کند. ریختم به هم! می‌پرم توی ایوان و سعی می‌کنم خودم را بیشتر به «آقای دیوار» نشان دهم. اما آقای دیوار، سخت در نقش یک حیوان زبان‌بسته فرو رفته و هیچ به روی خودش نمی‌آورد که به لطف هوش مصنوعی و ارتباط کلامی بین آدم‌ها و حیوانات، حالا حتی آدم‌ها هم می‌دانند که آنها فرشتگان و هر نور دیگر ماورای بنفش را می‌بینند.

«جان‌دار» هم به عنوان همکلاسی شاگرد اول من، حتما این را می‌دانست؛ اما مطمئنم آن‌قدر به کار و محل کارش چسبیده که اصلا متوجه مشکلی نشده که این بیرون، توی سالن و پشت این شیشه افتاده است. باز پیام می‌فرستد: «کجا موندی پس؟ اوضاع اینجا داره خطرناک می‌شه. خطرناک‌تر اینکه تا حالا همه چی خوب بوده. من توی این پنج ماهی که با «طفل» بودم، همه چی را بدون نقص انجام دادم و دکتر و ماما هیچ نیازی به اقدامات احتیاطی ندیدن. اگر لفتش بدی، تا بیان امکانات اورژانسی‌تر بیارن، بچه تلف می‌شه!»

با تصور بادی که از شاگرد اولی‌اش به غبغب دارد، دهانم را برایش کج می‌کنم و سعی می‌کنم مثل بچه آدم برایش شکلک دربیاورم.(و البته که باز هم از بازی کلمات باد و غبغب و اینها به وجد آمده‌ام!) فرشتک ناحسابی نکرده به شخصی خودم پیام بدهد. پیام را فرستاده توی گروه «فرشتگان همراه نوزاد اول اردیبهشت اصفهان» که در این برهه حساس به دنیا آمدن این «نوزاد» همه اعضای آن برخط‌اند.

از خود نافرشته‌اش بگیر تا فرشته «همراه» که کتاب به ‌دست منتظر شروع نگارش نامه اعمال است و حتی «سجل» پیر که تا سر سال که نامه اعمال سالانه را از «همراه» تحویل بگیرد، کاری با طفل ندارد. «سجل» را تا به حال ندیده‌ام؛ ولی همین که سال به سال همه فرشتگان کاتب باید به او گزارش بدهند و جواب پس بدهند، از او ابهتی وهم‌انگیز میان فرشتگان مدرسه آسمان ساخته ‌است.

حالا دارم هم‌زمان از دست همکلاسی شاگرد اول و «آقای دیوار» حرص می‌خورم و ته دلم خوشحالم که می‌توانم هر دوشان را «حیوان» صدا بزنم (و خب این کمی بدجنسی ‌ست با وجود اینکه می‌دانم همکلاسی قدیمی همیشه روی اسم قدیمی‌اش «حیوان» حساس بوده است.

برای همین هم جان‌دار را انتخاب کرده تا قشنگ نشان بدهد پنج ماهی که طفل را داخل رحم همراهی می‌کند، با چه جدیتی مواظب اوست و جانش را داری می‌کند.)

باز افتاده‌ام روی دور بازیگوشی و حواشی‌اش. و مهم‌ترین چیز را فراموش کرده‌ام. جان «نوزاد اردیبهشت» که الان من مسئولش هستم و مستأصل و ناامید به دنبال راهی برای ورود به خانه می‌گردم.

فایده ندارد.

کاش می‌توانستم کمک بخواهم.

کاش آن کتاب دعای پیرزن دست من بود. هرچند اثرش آن نباشد که از دهان او بیرون می‌آید.

باز هم «حیوان» پیام داده که بچه دارد نفس کم می‌آورد. سر می‌کشم تو تا بلکه ببینمش و برایش شکلکی دربیاوریم. «جان‌دار» پیدا نیست اما درست پشت در اتاقشان، منشور شیشه‌ای سهم آب برق می‌زند. یک منشور تازه که برای حق آب نوزاد تازه‌رسیده همین امروز به این خانه اضافه شده و هنوز وقت نکرده‌اند آن را در گاوصندوق کنار منشورهای سهم آب دیگر اعضای خانواده بگذارند. انگار قسمتی از رودخانه که نور صبح رویش می‌درخشید را توی آن ریخته باشند.

فکری به سرم می‌زند. یک باریکه پروپیمان از نور را توی دستانم «ها» می‌کنم و می‌تابانم روی منشور سهم زاینده‌رود. نور تکه‌تکه می‌شود و مثل یک رنگین‌کمان روی دیوار می‌افتد. کنار نورهای رنگی روی دیوار که از پنجره رنگی کوچک بالایی، توی اتاق می‌افتد. چندین بار زاویه نور را عوض می‌کنم و باز آن را می‌تابانم.

بالاخره رنگین‌کمان می‌افتد روی صورت «آقای دیوار». انگار از لای پلک‌های زمختش، به چشم‌هایش نفوذ می‌کند. بالاخره سگ چشم باز می‌کند و با دیدن من که پشت شیشه‌های مربعی شکل کوچک و رنگی پنجره بالا و پایین می‌پرم، به ایوان خیره می‌شود. به اتاق زایمان اشاره می‌کنم و او بالاخره سرش را می‌چرخاند و به سمت اتاق نگاه می‌کند. هم‌زمان زائو جیغ بنفشی می‌کشد که حتی آقای دیوار را هم از جا می‌پراند.

بی‌حرکت سرجایش ایستاده و گوش‌های مثلثی کوچکش، تنها بخشی از آن هیکل گنده است که تکان می‌خورد و عقب جلو می‌شود. بعد از چند دقیقه همین طور بی حرکت می‌ایستد و من را بیشتر ناامید می‌کند. چرا فکر کردم که ابن حیوان نفهم، باید اهمیت دقایق و ثانیه‌ها را در این موقعیت حساس درک کند؟

حالا هر چقدر هم که آدمِ اشرف مخلوقات، هوش مصنوعی و تکنولوژی و این‌ها بهش ببندد، باز این حیوان است و دست بالای بالایش، حیوانی ا‌ست که آدم حرفش را می‌فهمد! اما این سگ انگار هیچ حرفی برای گفتن ندارد و چرا من فکر کردم الان است که تراشه‌ای قلاده‌اش به کار بیفتد و او لااقل به صاحبش بگوید در را برای بیرون رفتنش باز کند.

با از حال رفتن زائو، سگ گویی سکوت حاکم را غنیمت می‌شمرد و می‌خواهد از آن استفاده کند و باز با محو شدن در دیوار پس‌زمینه‌اش، به خواب برود. سرش را روی دستش می‌گذارد و به عادت بعضی سگ‌ها کف دستش را قبل از خواب لیس می‌زند. ناگهان مثل فیلی که موشی را کف دستش ببیند، از جا می‌پرد و باز به من نگاه می‌کند.

ناامیدی و التماسم را در چشم‌هایم می‌ریزم و به او نگاه می‌کنم که یعنی: «بله آقای دیوار، درست فهمیدید! روم به دیوار شما دست مبارکتان را گذاشته‌اید روی مجوز نازنین من و مهرش چسبیده کف دستتان. و کاش در این موقعیت خطیر، مرحمت بفرمایید و با خروج از همان در، مهر مجوز این فرشته کمترین را سرجایش برگردانید!»

مطمئن نیستم که همین قدر مودبانه برداشت کرده باشد ولی لااقل تمام تلاشم را کردم. فکر کنم برای فهمیدن حرف چشم‌های مستأصل من، به هوش مصنوعی هم نیازی ندارد. تلاشی که با سپری شدن ثانیه‌ها، سرشکستگی و یاس داشت جایش را می‌گیرد. اما با دیدن چراغ روشن قلاده، خیلی زود ناامیدی را کنار می‌زنم و تمام حواس و نیرویم را جمع می‌کنم. باید تمام آموخته‌هایم در مدرسه را به یاد بیاورم و روی آنها متمرکز شوم. اگر بتوانم وارد شوم، باید با قدرت و سرعت بیشتری کارم را شروع کنم تا زمان ازدست‌رفته جبران شود.

حالا که خیالم از سالم رسیدن نوزاد راحت شده، باز می‌نشینم روی حوض و صحنه‌های نفس‌گیر قبل ظهر را مرور می‌کنم: سگ پا روی فرش نگذاشت اما با پارس زوزه مانندی پیرزن را متوجه خود کرد. بعد چراغ قلاده سبز شد و من فقط از پشت شیشه، چشم‌های وحشت‌زده و حرکات سر پیرزن را می‌دیدم.

پیرزن کتاب را هول‌هولی بوسید و روی طاقچه آینه‌کاری‌شده گذاشت. تصویر کتاب، در قطعات کوچک آینه‌ها تکثیر و پخش شد توی اتاق. اما پیرزن حتی فرصت نکرد این دعاهای تکثیرشده را نگاه کند.

قلاده را گرفت و با سگ سریع از در خارج شد. خودم را رساندم به سُفت در ورودی. به سمت واگن مغناطیسی کوچکش رفت. خوشبختانه سر موقع قصد رفتن کرده بود. همین‌طور که تمام تلاشش را برای تندتر رسیدن به واکنش انجام می‌داد رو به سگ داد زد: «بدو! دو سه دقیقه‌، دوباره مسیر مغناطیسی واگن برامون فعال می‌شه. اگه جا بمونیم، تا یک ساعت دیگه و فعال شدن دوباره مسیر، باید بمونی زیر آفتاب.»

حالا کمی بیشتر دلم برایش سوخت. پیرزن بیچاره برای مسیر خانه‌اش تا اینجا، یک ریل مغناطیسی ارزان‌قیمت از شهرداری اجاره کرده بود که هر یک ساعت یک بار برای واگن او اختصاص می‌یافت. اما حالا نیامده و نوزاد ندیده، داشت می‌رفت.

سگ سفید توی کوچه بود و حالا از من و در ورودی خانه فاصله داشت. در پس زمینه آبی اطراف خانه، دیگر «آقای دیوار» نبود. قبل از سوار شدن به ترن لحظه‌ای ایستاد و به من نگاه کرد. بعد با تشر پیرزن داخل واگن پرید و واگن کوچک به سرعت در مسیری چند سانت بالاتر از زمین، از خانه دور شد.

نگاه سگ من را یاد نگاه معلم اخلاق بعد از هر بار منصرف شدن از تنبیهم انداخت. با تصویری که با پس‌زمینه آبی از او در ذهنم مانده بود، حالا می‌شد اسم دیگری رویش گذاشت. مثلا «آقای آسمان»!