به گزارش اصفهان زیبا؛ کنار تخت پدرم ایستادهام و دارم به رد عمیق چروکهای صورتش نگاه میکنم. دلم میخواهد دستش را توی دستم بگیرم؛ اما نگرانم از خواب بیدار شود. به چهرهاش نگاه میکنم. پدرم خیلی زود پیر شده، گرد نقرهایرنگ پیری روی موهایش نشسته و چشمهایش برق همیشگی را ندارد. دیگر زمان استراحتش بود که بیماری این اجازه را نداد.
دستم را میبرم روی دستش و رگهای بیرونزده و برجسته زیر پوستش را آرام نوازش میکنم. مادرم عاشق این رگهای برجسته دست پدرم بود؛ اما حیف که هرگز نتوانست در میانسالی دست پدرم را بگیرد و با او در خیابانهای سرسبز و بدون دود و آلایندهها که پدر برایش فراهم کرد، قدم بزند.
اصلا چه کسی باور میکرد مادرم در ۴۵ سالگی، وقتی هنوز آرزو داشت خوشبختی دختر و پسرش را ببیند، از دنیا برود؟! مامان را آلودگیهای زیستمحیطی از ما گرفت و بعد از مرگ مادرم بود که پدرم به فکر تغییرات توی کارخانه افتاد. دلش میخواست کاری کند که ریشه سرطان ریه را بخشکاند؛ ریشه بیماری که به جان مادرم افتاد و او را از پا درآورد.
من پسر دهساله خانه بودم و صدای مامان را میشنیدم که گاهوبیگاه میگفت: «فقط خودمون نیستیم. بچههامون هم مهمن؛ حتی بچههای بچههامون. اصلا همه بچههای این شهر …این آلودگی آب و هوا همهمون رو میکُشه.»
پدرم از همان سالهای مبارزه مادرم با سرطان، مبارزه با آلودگیها را شروع کرد. استفاده از سیستمهای چرخشی و بازچرخانی آب و تصفیه آب خروجی کارخانه قبل از تخلیه آن در محیطزیست و بهکارگیری از فیلترهای پیشرفته برای کاهش گاز دیاکسید کربن و نصب پنلهای خورشیدی و توربینهای بادی برای تأمین برق کارخانه، تنها چند قدم کوچک بودند که پدرم برای بهبود اوضاع برداشت.
شیمیدرمانی دزد زیبایی مادرم بود. موهای بلندش ریخت؛ حتی مژهها و ابروهایش را هم از دست داد. پدرم تحمل دیدن چهره تازه مادرم را نداشت و خودش را زندانی کرده بود توی کارخانه تا اینکه آنجا را به آزمایشگاهی برای نجات محیطزیست تبدیل کرد.
مبارزه پدرم فقط با آلودگی نبود. او باید با نظام فکری مسئولان ردهبالا و ردهپایین هم میجنگید تا بتواند از دستگاههای جدید، خطوط تولید با مصرف انرژی پایینتر و گلخانههای صنعتی استفاده کند. آموزش کارگران برای حفاظت از محیطزیست راهی بود که پدرم آغاز کرد تا همه بدانند او فقط خواستار تغییر ظاهر ماجرا برای سرپوش گذاشتن روی خطاهایش نیست؛ بلکه ریشهای و عمیق فکر میکند.
اینها همه تلاشهای بیوقفه پدرم بود و البته راهی برای فرار از دیدن رنج مادرم؛ کسی که انگیزه بود برای ادامه مسیر سخت و پرپیچوخمِ صنعت سبز.
از کنار تخت پدرم میروم کنار پنجره میایستم. شهر پر از نور است. آسمان شب اصفهان هم مثل روزش زیباست. به یاد تصویر زیبای کارخانه میافتم. امروز صبح وقتی از دروازه کارخانه وارد شدم، برای یک لحظه خیره ماندم به فضای سبز چشمنواز در ورودی. صدای آرام آب در مسیرهای بازچرخانیشده من را به یاد صدای فواره پارکهای کودکیمان انداخت.
پدرم فرصت زیادی برای بازی با ما نداشت. همین هم باعث شد محوطه ایمن بازی برای بچههای کارکنان کارخانه فراهم کند تا اگر کارکنان مجبور شدند بچههایشان را به محوطه بیاورند، فضایی برای بازی فراهم باشد.
کارخانه پدرم یک کارخانه معمولی تولید فولاد نبود و نیست؛ بلکه جایی است برای تغییر و بهبود زندگی. این را مادر خواست و پدرم عملیاش کرد. روزهای تعطیلی مدرسه بهخاطر آلودگی هوا مادرم را برای تغییر آماده کرد و روزهای بیماری مادرم به پدرم انگیزه کار بیشتر داد. سالهای مبارزه تمام شد و مادرم از خستگی بعد از این جنگ، تن به مرگ داد…
هنوز هم صدای مادرم توی گوشم هست: «به پدرت کمک کن؛ نذار دست تنها بمونه.»
شاید اگر این جمله نبود، هرگز به بودن در این کارخانه و همراهی با پدرم تن نمیدادم؛ اما طی این همه سال که از آسیبهای کارخانهها آگاه شدم، من هم مسیر پدرم را برای از بین بردن آلودگیها انتخاب کردم.
حالا من و دوستانم در انجمن صنعت سبز به مدارس شهر میرویم و به بچهها آموزش میدهیم که توسعه میتواند در کنار احترام به طبیعت باشد. پروژههای مشترک با دانشگاهها داریم و هر ماه درِ کارخانه را به روی بازدیدکنندگان باز میکنیم تا از نزدیک ببینند که یک صنعت میتواند دوستدار زمین باشد. یک صنعت میتواند سبز باشد؛ سبز و ماندگار.
صدای پدرم آرام و خشدار است. جلوتر میروم و میپرسم: «بله بابا جان؟»
پدرم نگاهی به من میاندازد و آرام میگوید: «صبح شده؟»
دستش را میگیرم و جواب میدهم: «هنوز نه؛ ولی صبح نزدیکه…»















