به گزارش اصفهان زیبا؛ اصفهان زیبا بهشت گردشگران، چه ایرانی و چه خارجی است. گردشگرانی که به شهرمان سفر میکنند، بخشی از روحشان را با زیباییهای این شهر آکنده کرده و خاطرات خوشی را در توشه سفرشان با خود میبرند.اما زیباییهای ذاتی اصفهان برای این خاطرهسازی بهتنهایی کافی نیست. مدیریت شهری نیز نقشی تعیینکننده و تأثیرگذار در این موضوع دارد.
وظیفه نهادهای مدیریتی حوزه میراث و گردشگری بهروزرسانی امکانات رفاهی و شهری و خدماتی متناسب با نیازهای گردشگران با ملیتهای مختلف است. آنچه در این میان اهمیت بسیاری دارد، توجه به روح زمانه است؛ چراکه اگر این امکانات متناسب با روح زمانه نباشد، عملا کارکرد خود را از دست میدهد.
بیایید تصور کنیم زمانی را که اصفهانمان در حد اعلای خدمترسانی به گردشگران قرار دارد؛ زمانی که این خدمات به چنان پیشرفتی در نرمافزار و سختافزار رسیده که بهواسطه آن، گردشگرانی از دورترین نقطه زمین اصفهان را خانه خود میپندارند و با شناختی کامل و ملموس و خاطرهای فیروزهای به دیارشان بازمیگردند.
خورشید تازه طلوع کرده و نور پرجان صبحگاهی از لابهلای شیشههای رنگی پنجره اتاق، تکهتکه روی قالیچه دستبافت نقش انداخته بود. در اقامتگاه سنتی هوشمند در دل محله جلفای اصفهان، جیمی آرام از خواب بیدار شد. هنوز کمی خستگی سفر در صورت روشن و آرامش دیده میشد. همانطور که خوابیده بود، دستش را به سمت قاب سنتی کنار تخت دراز کرد و گفت: «چه صبح قشنگی!» اما نیازی به لمس نبود. سیستم تشخیص صدا با شنیدن صدای آهسته او فعال شد و پردهها نرم کنار رفتند. فضای اتاق، تلفیقی شاعرانه از معماری قاجاری و تکنولوژی آینده بود. دیوارها با گچبریهای سنتی تزیین شده بودند؛ ولی پشتشان سیستمهای هوشمند گرمایشی و سرمایشی کار گذاشته شده بود.
جیمی یک فنجان چای زعفرانی که با سیستم خوراکرسان اتاق آماده شده بود برداشت، روبهروی پنجره ایستاد و مردم را تماشا کرد. دلشورهای سمج همراهش بود که اجازه نمیداد از زیبایی و تمیزی سنگفرشها لذت ببرد. بعد از دوشگرفتن و خوردن صبحانه، لباس پوشید و دستبند ترجمه همزمانش را بست و عینک واقعیت افزوده را روی چشمش گذاشت. حالا انگار با این امکانات، دلشورهاش کمتر شده بود و دلش میخواست با خیالی راحت اصفهان را کشف کند.
وقتی از اقامتگاه بیرون آمد، خودرو برقیاش منتظر بود. ماشین کوچک بدون راننده به جیمی خوشامد گفت و بهنرمی حرکت کرد. روی شیشه جلو، مسیری که جیمی باید امروز طی میکرد ظاهر شد: نقش جهان، مسجد امام(ره)، کارگاه صنایعدستی و زایندهرود.
در طول مسیر، جیمی با چشمان روشنش به خانههای قدیمی خیره شد؛ خانههایی که بازسازی شده بودند؛ ولی روح گذشته را از دست نداده بودند. روی دیوار یکی از خانهها، یک نقاشی دیواری دیجیتال نمایش کوتاهی از «بازار در عصر صفوی» اجرا میکرد. مردم با لباسهای سنتی، تاجران هندی، اروپایی و ایرانی، صدای چانهزنی و بوی زعفران، همه در قالب یک اجرای دیجیتال واقعی و زنده پخش میشد.
جیمی با چشمهایی کنجکاو به مردم نگاه میکرد؛ به آدمهای شاد و سرزندهای که انگار در دل یک موزه زندگی میکردند.
وقتی به میدان نقش جهان رسید، قلبش شروع به تپیدن کرد. نه فقط از زیبایی بیانتها، بلکه از تجربه متفاوتی که انتظارش را میکشید. او وارد میدان شد؛ اما نهتنها خودش، بلکه گذشته را هم دید؛ عینکش واقعیت افزوده را فعال کرد. حالا میدان پر بود از بازاریان، اسبها، صدای چکش بازار مسگرها و هولوگرامی از شاه عباس که خوشآمد میگفت.
جیمی چندلحظه ایستاد و نفس کشید. به نظرش رسید زمان ایستاده است.
با قدمهایی آهسته و احترامآمیز وارد مسجد امام شد. هوای داخل، خنک و معطر بود. گنبد فیروزهای بالای سرش مثل آسمانی پرنقشونگار بود. عینکش بهطور خودکار حالت «معماری تاریخی» را فعال کرد. بهمحض ورود، صداهایی از گذشته در گوشش پیچید: زمزمه معمارها و زمزمه آرام نمازگزاران…
روی یکی از دیوارها، هولوگرام معمار اصلی مسجد، استاد علیاکبر اصفهانی، ظاهر شد. با لحن آرام و لهجه قدیمی شروع کرد به توضیح رازهای ساخت گنبد و انعکاس صدا در زیر آن. جیمی ایستاد و به ترجمه همزمان با دقت گوش داد. چشمانش برق میزد. دستانش را روی قلبش گذاشت و بهآرامی نفس کشید و در مسجد قدم زد. هر قطعه از کاشیها با نقش گلهای شاهعباسی و اسلیمیهای پیچدرپیچ روحش را جلا میداد. بلافاصله عکسی از کاشیها گرفت و در سیستم هوشمند مسجد جستوجو کرد تا بداند لباسی با این طرح چگونه خواهد شد. لباسی شیریرنگ با نقش گلهای پنجپر فیروزهای نمایان شد. جیمی نقش و طرحش را ذخیره کرد تا بتواند از آن طرح استفاده کند. بعد آهستهآهسته از مسجد دل کند و بیرون آمد.
نوبت کارگاه میناکاری بود. وارد خانهای تاریخی شد که به یک فضای تعاملی تبدیل شده بود. در حیاط، فوارهای سنتی آرام میجوشید و بوی گل یاس و گل محمدی در فضا پیچیده بود. خانم آقاجانی، استادکار میناکاری، به استقبالش آمد؛ زنی مسن با دستهایی پر از رنگ و تجربه. جیمی دستکش هوشمندی را که خانم آقاجانی به سمتش گرفته بود، پوشید. روی میز، یک ظرف مسی آماده بود. اپلیکیشن راهنما روی دستکش، طراحیهای پیشنهادی سنتی را نشان میداد؛ ولی جیمی تصمیم گرفت خودش ترکیب کند: طرحی از گل محمدی و یک خورشید درخشان، الهامگرفته از طلوع صبح اصفهان.
خانم آقاجانی لبخند زد و گفت: «این طرح خیلی ایرانیه. معلومه خیلی اصفهان رو دوست داشتی!»
ترجمه همزمان روی مچبند جیمی پخش شد و بیاختیار خندید. برای لحظهای، بین دو انسان، یکی از شرق و یکی از غرب تنها چیزی که وجود داشت، رنگ و نور و زیبایی بود.
بعداز این تجربه مستقیم با تولید صنایعدستی، جیمی باز به میدان نقشجهان برگشت و ماشین برقی برنامه ناهار را برایش نمایش داد. جستوجو شروع شد. توی فضای مجازی جلوی چشمهایش، تصویر غذاهای محلی ظاهر شد: بریانی، خورش ماست، حلیمبادمجان و… .
چشمان جیمی روی تصویر بریانی ایستاد؛ توضیحاتش را خواند، غذایی که با گوشت بره پختهشده، ادویه مخصوص و نانی داغ سرو میشود؛ ولی چیزی در توصیفش بیشتر از طعم، حس داشت. نوشته بود: «غذایی که مثل خود اصفهان، بین تجمل و سادگی در تعادل است.»
جیمی لبخند زد و گزینه بریان را لمس کرد. نزدیکترین رستوران نمایش داده شد: سفرهخانه سنتی ترمه، درست در یکی از کوچههای فرعی پشت میدان، در یک خانه قدیمی با معماری قاجاری. وقتی وارد شد، بوی زعفران، دارچین و گوشت پختهشده فضای سالن را پر کرده بود. روی تختها فرشهای دستبافت پهن بود و نور از شیشههای رنگی روی آن پاشیده شده بود.
مردی میانسال با لباس سنتی جلو آمد و با لهجه اصفهانی گفت: «خیلی خوش اومدین…اینجا ما شوما را با طعمایی آشنا میکنیم که هیچ وقت یاددون نَرِد!»
جیمی لبخند زد. ترجمه همزمان به گوشش رسید؛ ولی حتی بدون ترجمه هم میفهمید که مرد به او احترام میگذارد. مرد او را به آشپزخانه برد تا مراحل تهیه بریان را تماشا کند. آنجا دیگی بزرگ از گوشت در حال جوشیدن بود. ادویهها در ظرفهای سفالی ریخته شده بودند. مرد با یک قاشق کمی گوشت برداشت، روی نان سنگک گذاشت و جلو جیمی گرفت و گفت: «اول امتحان کنین و بیبینین با ذائقه شوما جور هست؟» جیمی لقمه را گرفت، چشمهایش را بست و اولین گاز را زد… طعمش جدید بود؛ اما دوستداشتنی؛ طعمی نو که نمیشد هیچجای دیگری پیدا کرد.
بعد از خوردن غذایی که طعمش برای جیمی بسیار جذاب بود، از سفرهخانه خارج و وارد بازار شد. بالای ورودی بازار یک هولوگرام خوشامدگویی شناور بود: «به بازار هوشمند اصفهان خوش آمدید.» بین حجرهها پنلهایی شفاف نصب شده بود که اطلاعات کامل هر مغازه را نمایش میداد: نام صاحب مغازه، نوع کالا، قدمت تولید آن، داستان پشت هر محصول و قیمتها به ارزهای مختلف.
کمی جلوتر غرفهای بود که پارچههای قلمکار میفروخته میشد. فروشندهاش جوان بود و مسلط به زبانهای مختلف.
جیمی اینبار با استفاده از اپلیکیشن روی گوشیاش، میتوانست طرح پارچهها را روی لباس خودش شبیهسازی کند. حتی امکان سفارش دوخت لباس هم وجود داشت که با چاپگرهای سهبعدی پارچه در پشت بازار انجام میشد.
در میانه راه، به مغازهای رسید که ترکیب عجیب دوغ و گوشفیل میفروخت. جیمی که در جستوجوهایش درباره غذاها و دسرهای اصفهانی نام دوغ و گوشفیل را هم دیده بود، وسوسه شد تا امتحانش کند. به مغازهای ساده وارد شد و از طریق پنلی سفارشش را ثبت کرد. پیرمردی گوشه مغازه نشسته بود، لبخند به لب داشت و پسر جوانی که بسیار شبیه پیرمرد بود، لیوانی مسی پر از دوغ را که رویش پر بود از نعناع و غنچههای گل محمدی، به جیمی تعارف کرد. کنار لیوان گوشفیلهای طلایی گذاشته شده بود که به نظر ترکیب جذابی نمیرسید؛ اما به محض اینکه جیمی کمی از دوغ و تکهای از گوشفیل را خورد، شگفتزده شد و عکس این ترکیب را گرفت و باز در اپلیکیشن طعمهای نو ثبتش کرد.
او وقتی بازار را ترک میکرد، هنوز هم صدای نجوای مردمان گذشته در گوشش بود؛ اما تماشای مردم کوچه و بازار و شنیدن صحبتهای آنها هم دلچسب و لذتبخش بود. گرچه برایش سخت بود، بالاخره توانست بعد از چندین ساعت بودن در میدان نقشجهان سوار ماشین برقیاش شود و به سمت رودخانه حرکت کند. جیمی با قدمهایی آرام به لب زایندهرود رسید.
عصر بود و نسیم خنکی از روی آب میوزید و بوی سبزه و خاکِ نمخورده را با خود میآورد. جیمی جلو رفت و روی سیوسهپل ایستاد، مقابل طاق میانی هولوگرامی آرام بالا آمد؛ چهرهای مردانه با لباس صفوی، چشمانی نافذ و لحن صدایی آرام که در سکوت شب میپیچید. «من اللهوردیخان هستم؛ معمارِ این پل.»
جیمی همزمان که حرفهای اللهوردیخان را میشنید، جریان پرخروش آب را تماشا کرد.
زوجی مسن رد شدند، دست در دست، در سکوت. کمی آنطرفتر، دو کودک بادبادکبهدست میدویدند. صدای یک آوازخوان فضای اطراف را پر کرده بود.
جیمی نزدیکتر رفت، نشست روی نیمکتی چوبی و به صدای لطیفش گوش سپرد. چشمانش را بست و احساس کرد انگار خودش هم جزئی از این شهر شده؛ بخشی از جریان این رود. انگار صدای آب، حرفهایی برای گفتن داشت… از تاریخ، از عشق، از سفر.