
کنار تخت پدرم ایستادهام و دارم به رد عمیق چروکهای صورتش نگاه میکنم. دلم میخواهد دستش را توی دستم بگیرم؛ اما نگرانم از خواب بیدار شود. به چهرهاش نگاه میکنم. پدرم خیلی زود پیر شده، گرد نقرهایرنگ پیری روی موهایش نشسته و چشمهایش برق همیشگی را ندارد. دیگر زمان استراحتش بود که بیماری این اجازه را نداد.

هشت روز است که داروهای اعصابم را قطع کردهام. آرامش به خانهمان برگشته است. صبحها قبل از آنکه شهاب بیدار شود، میز صبحانه را میچینم و موقع رفتن بدرقهاش میکنم. زندگی در شهرک استرسهایم را کمتر کرده است.

اسم من «زاجر» است. بر وزن «راجر» که گویا روزگاری برای مردمان این دیار اسم باکلاسی محسوب میشده. حالا دیگر اما نه. نه! انگار وزنش درست درنمیآید. هنوز درمورد کلمات، ناشی هستم. بگذار یک کلمه دیگر پیدا کنم. من عاشق کلمات هستم. کلمات در دنیای اینجا، میتوانند به اندازه شهابهای نورانی ما قدرتمند باشند و حتی شیاطین را برگردانند.

اصفهان زیبا بهشت گردشگران، چه ایرانی و چه خارجی است. گردشگرانی که به شهرمان سفر میکنند، بخشی از روحشان را با زیباییهای این شهر آکنده کرده و خاطرات خوشی را در توشه سفرشان با خود میبرند.اما زیباییهای ذاتی اصفهان برای این خاطرهسازی بهتنهایی کافی نیست.

یازدهم اسفند است و روز مادریاری. اکبرآقا راهپلهها را تمیز میکند.

یک فولدر روی هارد اکسترنال دارم به اسم «مشق بچهها». نزدیک به پانزده سال این پوشه لابهلای بقیه فایلها و دادههای قدیمی خاک میخورد؛ تا اینکه چند روز پیش از سر اتفاق، دوباره رفتم سراغش.

باتوجهبه تداوم پایداری هوا، تشکیل لایه وارونگی دما و افزایش غلظت آلایندههای جوی فردا تمامی ادارات، بانکها و مدارس استان اصفهان تعطیل است»؛ این جمله را کلاس چهارمپنجم بودم که برای اولینبار شنیدم.

در آسانسور را هل دادم و از در کاملا باز وارد سالن انتظار شدم. بهگمانم برق رفته بود و چشمهایم که هنوز به تاریکی عادت نکرده بود، همه چیز را تیره و مبهم میدید.

خالهام راوی داستانهای کودکیام است. البته نه آنکه تعریف کند بچگیام چطور گذشته؛ خاله از لحظهلحظه قد کشیدنم عکس دارد.

چراغراهنمایی عبور دوچرخهها سبز شد. با اسکوتر برقیاش از چهارراه رد شد و رسید به گذر حافظ.

چترم را میبندم و سرم را رو به آسمان میگیرم. دهانم را باز میکنم. چند دانه برف روی زبانم میافتد، خنک میشوم و میخندم. لحظهای رد نشده که یک دانه هم ناغافل خودش را میکوبد توی عدسی چشمم. چشمم میسوزد.

مرضیه در را باز میکند و مینشیند توی ماشین؛ آرام و شل. بدون اینکه نگاهم کند، سلام میکند. «میم» سلامش را درست ادا نمیکند.