دنیای ناشناخته کلاس اول!

چایی شیرینم را قلپ‌قلپ هورت می‌کشیدم. انگار با هر هورت‌کشیدنی، کمی از اضطرابم را هم قورت می‌دادم. صدای مامان از آشپزخانه بلند شد که مراقب باش چای روی مقنعه‌ات نریزد!

تاریخ انتشار: 10:58 - شنبه 1403/07/7
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
دنیای ناشناخته کلاس اول!

به گزارش اصفهان زیبا؛ چایی شیرینم را قلپ‌قلپ هورت می‌کشیدم. انگار با هر هورت‌کشیدنی، کمی از اضطرابم را هم قورت می‌دادم. صدای مامان از آشپزخانه بلند شد که مراقب باش چای روی مقنعه‌ات نریزد!

زینب هی قدِ حال را راه می‌رفت و هم‌زمان هم لقمه‌اش را می‌جوید، هم دکمه‌های روپوشش را می‌بست. دلم می‌خواست بهش بگویم که چقدر رژه می‌رود، بنشین دیگر! اما نگفتم؛ دل‌ودماغش را نداشتم. از وقتی فهمیده بودم مامان روز اول مهر همراهی‌ام نمی‌کند زبانم برای حرف‌زدن نمی‌چرخید. اصرارهایم بی‌فایده بود و فقط قد زینب را بلندتر کرده بود.

بارها کنار گوشم حرف‌هایش را ردیف کرده بود که چطوری باشم. اصلا حرف‌های زینب بیشتر مضطربم می‌کرد. با اینکه سال قبلش پیش‌دبستانی رفته بودم؛ ولی کلاس اول برایم مفهومی ناشناخته بود. توصیه‌های زینب هم توی ذهنم می‌دویدند. موهای وزوزی‌ام هی از زیر مقنعه بیرون می‌پرید. حریفشان نمی‌شدم. روبه‌رویم ایستاد و گفتنی‌هایش را دوباره گفت که من پیش دوستانم آبرو دارم، مدرسه مثل خانه نیست. باید خیلی با هم خوب باشیم و دعوا نکنیم. بعد هم با دست‌هایش موهای فِرَم را زیر مقنعه جا داد و حسابی صاف‌وصوفش کرد.

در تمام طول مسیر، به شیشه خنک آونجر زرد بابا تکیه داده بودم. شکلاتی که مامان از کنار قرآن و اسپند بهم داده بود، گوشه لپم چسبیده بود. آب دهانم خشکِ خشک بود و هیچ بزاقی نداشتم تا شکلات را آب کند. صدای آیه‌الکرسی خواندن بابا را قاطی ویژویژ ردشدن ماشین‌ها می‌شنیدم. سکوتم برای خودم هم غیرطبیعی بود. یادم نمی‌آمد این همه مدت دلم نخواهد حرف بزنم یا آتشی نسوزانم. اگر حالت عادی بود تا آن لحظه چند بار جیغ زینب را درآورده بودم.

تا برسیم، چند بار دستش را دراز و کجی مقنعه‌ام را صاف کرد. سرش را پیش کشید و دم گوشم یادآوری کرد که یادم نرود به دوستانش سلام کنم. دم مدرسه شلوغ بود. حس مامان‌بودن خزیده بود زیر پوستش و باد اساسی به غبغبش انداخته بود. توی صف کلاس‌اولی‌ها دستم را ول کرد و گفت: «همین‌جا بایست. اسمت را که خواندند، هر جا بقیه رفتند تو هم برو. زنگ تفریح می‌برمت پیش دوستانم.»

خودش هم رفت توی صف کلاس‌سومی‌ها. لرزیدن مردمک چشم‌هایم را ندید. خیس‌شدن مژه‌هایم را هم ندید. با چشم دنبالش کردم. بازار بغل و بوسش با همکلاسی‌هایش به راه بود.

بغضم را فرودادم. منی که همیشه گریه زینب را درمی‌آوردم، حالا خودم به خاطر رفتنش و تنهاماندنم گریه‌ام گرفته بود. دستشویی داشتم. آن‌قدر با دستم از توی جیب مانتو، پایم را نیشگون گرفتم تا توانستم به معلم بگویم چه دردی دارم.

مدرسه را بلد نبودم. سالن رنگارنگ و پرنور و روشن جلوی رویم بود؛ اما تمام درهایش برایم غریب بود؛ الا در کلاسی که زینب نشانم داده و گفته بود که آنجا کلاسشان است.

مستأصل مانده بودم. اشک‌هایی که از صبح قورتشان داده بودم روی صورتم قِل می‌خورد و به مقنعه‌ام فرومی‌رفت.آرام با کف دستم به در کلاس زینب‌‌اینها زدم. دو طرف مقنعه‌ام را پیچاندم.

صدایی گفت بیا تو. در را باز کردم. بینی‌ام را با آستین مانتوی مدرسه‌ام پاک کردم. زینب را دیدم که چشم‌هایش گرد شد و سرجایش میخکوب ایستاد. با هق‌هق، بریده‌بریده و با لهجه غلیظ کرمانی گفتم: «به زینبِ ما بِگِن بیایه من دستشویی دارم!»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

20 − هفت =