زهره نمازیان
مِهر حبیب
۱۳:۴۸ - یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲

مِهر حبیب

مامان‌بزرگم نورگیر شیشه‌ای گوشه اتاقش را فرش کرده بود؛ با قالی اصل کرمانی بافته‌شده در کارگاه بافندگی پدرش. پرده‌های توری کرم‌رنگی به آن آویزان کرده بود. سجاده‌اش را وسط آن پهن کرده و برای خودش محراب قشنگی درست کرده بود.

کلمات انتفاضه‌ای
۱۳:۲۰ - چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲

کلمات انتفاضه‌ای

همه در صفوف نماز بهم چسبیده بودند. مکبر تکبیرهای قبل از نماز را می‌گفت. دختر نگاهی به صحن مسجد کرد و گفت: مامان، یه وقت امام رضا ناراحت نشه از دستمون. ما که هر سال، نماز عید فطرو توی صحن قدس حرم می خوندیم؟

خانه عنکبوت
۱۵:۵۷ - سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲

خانه عنکبوت

اسرائیل برای من در چهارده‌سالگی کابوس شد؛ همان زمانی که هم‌سن‌وسال محمدالدُره بودم؛ روزهایی که جان‌دادنش در آغوش پدر، مرا بیمار کرد.

لبخندها حرف می‌زنند
۱۲:۳۳ - چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۲

لبخندها حرف می‌زنند

انگار از توی عکس زل زده درست توی چشم‌های من. منی که صبح خواب مانده و سکوت خانه را برای انجام سفارش کارم از دست داده‌ام.

مسافر
۱۱:۲۰ - شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲

مسافر

بلندگوهای حیاط، نوحه «شهید گمنام سلام» را می‌خواندند و تابوت به سمت میز برده می‌شد. تابوت‌هایی پر از گل گلایل سفید و رزهای قرمز و دست‌هایی که به امید شفاعت به آن گره خورده بود.

مهمان ویژه
۱۲:۰۴ - دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۲

مهمان ویژه

شب اولی که مهمانم آمد، تمام مدت از دلهره و اضطراب، پابه‌پای قل‌قل ریز قورمه‌سبزی ناهار فردا، من هم قُل زدم. چند بار قفل در را بررسی کردم. کلید را برداشتم و قایم کردم؛ مبادا نیمه‌شب اشتباهی در خروج را باز کند و بیرون برود.

بابی‌أنت و امی
۱۲:۰۶ - پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲

بابی‌أنت و امی

پای دلم لرزید. به یاد وقتی افتادم که حسرت مادرشدن داشتم و آرزو می‌کردم اولادی داشته باشم و او عاشورا بخواند و من، «بابی‌انت و امی» گفتنش را بشنوم. حالا داشتم می‌شنیدم.