مسافر

بلندگوهای حیاط، نوحه «شهید گمنام سلام» را می‌خواندند و تابوت به سمت میز برده می‌شد. تابوت‌هایی پر از گل گلایل سفید و رزهای قرمز و دست‌هایی که به امید شفاعت به آن گره خورده بود.

تاریخ انتشار: 11:20 - شنبه 1402/07/8
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
مسافر

به گزارش اصفهان زیبا؛ گونی‌های قهوه‌ای را یک اندازه پر از پوست پسته کرده بود.

چهره درهم‌کشیده‌اش برایم خط و نشان می‌کشید که جواب این زحمت اضافه‌ام را یک روز خواهد داد.

جرئت نمی‌کردم سوییچ ماشین را به دستش دهم و بگویم هنوز باید برود و کلی صندوق مهمات و پوتین و پوکه و گل‌های لاله را که به هزار خواهش و التماس جور شده بود، از صندوق ماشین بیاورد.

دسته پیشانی‌بند سبز و قرمز یا حسین شهید را برداشتم و با سنجاق جلوی جایگاه رفتم.

مِن‌‌مِن‌کنان برگشتم و به سوئیچ روی میز اشاره کردم و گفتم: «آقای عبدلی یه سری وسیله تو صندوق ماشینه، باید بیارینشون بی زحمت.»

رویم را برگرداندم و خودم را مشغول سنجاق زدن اریب پیشانی‌بندها به گونی‌های کشیده‌شده روی دیوار کردم.

غر و لندش را پشت سرم می‌شنیدم که می‌گفت: «این همه ساله جنگ تموم شده هنوز این کارا ادامه داره!»

همین که رفت گونی‌ها را روی هم چیدم و سنگری درست کردم و منتظر شدم باقی وسایل را بیاورد.

شروع ساعت کاری و آمدن همکاران، مرا از تنها بودن با عبدلی بداخلاق نجات داد.

در گیرودار چیدن سنگر و آماده‌کردن جایگاه و نصب بنرها، کلا از عبدلی غافل شدم.

تمام حواسم پی برنامه‌ای بود که یکهو جور شده بود. مدرسه میزبان شهدای گمنام شده بود. شهدایی که بعد از پایان جنگ، گمنامی را انتخاب کرده بودند و حالا پس از سال‌ها، به اذن خدا برمی‌گشتند تا با عطر حضورشان، آرامش طوفان‌زده شهر را برگردانند.

باید سنگ‌تمام می‌گذاشتیم. دو مهمان نوجوان کم سن و سال داشتیم که بعد از سال‌ها دوری به جمع خانواده می‌آمدند.

دو شهید گمنامی که معلوم نبود مادرانشان کجای این سرزمین چشم به‌راهشان نشسته‌اند.

حالا که افتخار میزبانی داده بودند، دلم می‌خواست همه معلم‌ها برایشان مادری کنند.

پارچه ساتن سبز آماده بود که روی میز کشیده شود و جایگاه استقرار تابوت هم کامل شود.

گلدان‌های پر از گل گلایل سفید و رز قرمز را جلوی میز گذاشتم و تمام.

ایستگاه صلواتی توجهم را جلب کرد. عبدلی را دیدم که اخم صورتش باز شده و انگار او را هم شور و شعف مهمانی گرفته بود.

داشت مشت مشت اسپند روی منقل پر از زغال گداخته می‌ریخت.

چند لحظه نگاهم پی‌اش دوید.

بنری را که باد تاب انداخته بود، صاف می‌کرد و دوباره می‌چسباند.

جلوی در ِمدرسه را آب می‌پاشید.

انگار خودشان دلش را صاف کرده بودند.

کم‌کم حیاط پر شد. هرکس شاخه‌ای گل از گلدان‌ها برداشته و منتظر نشسته بود.

عطر گلاب و بوی اسپند همه جا را پر کرده بود.

ماشین حمل تابوت‌های پیچیده در پرچم خوش رنگ ایران رسید.

مارش عزای نظامی نواخته شد.

صدای هق هق از گوشه و کنار مدرسه می‌آمد.

بلندگوهای حیاط، نوحه «شهید گمنام سلام» را می‌خواندند و تابوت به سمت میز برده می‌شد. تابوت‌هایی پر از گل گلایل سفید و رزهای قرمز و دست‌هایی که به امید شفاعت به آن گره خورده بود.

عبدلی هم زیر تابوت را گرفته بود.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

شش + پانزده =