به گزارش اصفهان زیبا؛ شب اولی که مهمانم آمد، تمام مدت از دلهره و اضطراب، پابهپای قلقل ریز قورمهسبزی ناهار فردا، من هم قُل زدم. چند بار قفل در را بررسی کردم. کلید را برداشتم و قایم کردم؛ مبادا نیمهشب اشتباهی در خروج را باز کند و بیرون برود.
روی در اتاقها را برگه چسباندم تا زودتر زوایای خانه را بشناسد. برگه سرویسبهداشتی را بزرگتر از بقیه زدم. چراغها را یکیدرمیان خاموش کردم تا روشنایی باشد؛ اما بازهم نگرانی، قرص جوشانی شده بود و در معدهام میجوشید.
تازه متوجه مسئولیت بزرگی شدم که پذیرفته بودمش؛ میزبانی حضرت پدری که در شصتسالگی مراقبت میخواست؛ آنهم زیاد. باید نور چشمش میشدم تا کمسویی دیدش برطرف شود.
باید لحظهبهلحظه همراهش میشدم تا راه اتاق و سرویسبهداشتی یادش بیاید. باید کودک نوپایم را از مسیر عبورش زیرکانه رد میدادم تا باهم برخورد نکنند. باید امانتدار خوبی میبودم تا جای خالی فاطمهاش را پرکنم.
همان نیمهشب اول، مامان را صدا میزد. راه سرویس بهداشتی به محل خوابش را گم کرده بود. دستش را گرفتم. آرام زمزمه کردم: باباجون! مامان رفتن کربلا، اینجا خونه منه، بیاین ببرمتون سرجاتون.
حالا نشستهام. آرامم. کمی به خانهمان عادت کرده است. گوشم را چسباندهام به در اتاقی که جانماز بابا را روی ترنج قالیاش پهن کردهام. انگشت شست پایم کالسکه را آرام تکان میدهد تا خواب خرگوشی کودکم، عمیق شود.
بابا بلندبلند نماز میخواند. انگار با خدا تنهای تنهاست. ذهنم پرشده از خاطرههایی که هرکدام را صدبار شنیدهام و هربار که بابا با هیجان تعریفشان میکند، خودم را برایش پر از شور شنیدن نشان میدهم.
صدای نمازخواندنش، ذهنم را خالی میکند. دلم را پر میکند از شکر بودنش و آمادهام میکند برای دوباره شنیدن هر هزارتا خاطره تکراریاش.