به گزارش اصفهان زیبا؛ انگار از توی عکس زل زده درست توی چشمهای من. منی که صبح خواب مانده و سکوت خانه را برای انجام سفارش کارم از دست دادهام.
تمام شب قبل را پشت پرده پلکهایم، نقشه امروز را کشیدم ولی دلگرفته و شلوول روز را میگذرانم. ساعت بدن کودکم، با من تنظیم نشد.
بهجای دو ساعت به دو ساعت زمان شیرخوردنش، سر نیم ساعت بیدار میشد و تا دوباره بخوابد همه آبا و اجدادم را پیش چشمم میآورد. چشم که باز کردم فرصت مفید روزم را از دست داده بودم.
من بودم و کودک فراری از خواب و روز آخر مهلت تحویل سفارش. از پشت دوچرخه در حال تعمیرش، جوری زل زد توی چشمهایم که نگاهش دستی شده و شانههایم را سفت تکان داد.
انگار یکی هم زده باشد توی سرم که از بیستوچهار ساعت هنوز کلی وقت داری! رنگ و روی زردش میگفت یا ناشتاست یا شاید هم چند لقمهای نان و چایی خورده باشد.
اما پر از شور زندگی نشان میداد. لبخندش انرژی را توی رگهایم سراند.
لیوان شیر را دستم داد و قاشق عسل را تویش چرخاند. کمالطلبیام را پس زد و زاویه دیدم را عوض کرد. او از نان و چایاش حتما لذت برده که آن را با میمک صورتش به من نشان میداد.
دستهایش جوری با اعتمادبهنفس دور آچار پیچیده که تصویر استادی تمامعیار را پیش چشمم میآورد. هی دارد هولم میدهد. کم مانده کمر صاف کند.
از توی تصویر بیرون بیاید و دستم را بگیرد و بگوید: وسط آشپزی و لالایی خوندن انجامش بده. ذرهذره پیش برو ولی نشینی یه گوشه و فقط به گذر زمان نگاه کنی. آخرش هم چشمکی بزند و بگوید: خدا کنه آدم بخواد، وقتش جور میشه. همه گفتنیها را گفت ولی یک «شرایطت را بپذیر» خاصی در همهشان چپانده بود.