مقنعه سفید

اواسط مهرماه مادر یکی از بچه‌ها که خیاط خوبی بود کار دوختن مقنعه‌های بچه‌‌ها را به عهده گرفت. اول برای دخترهای پیش دو و بعد دخترهای پیش یک. یک روز صبح مبینا و نگار مثل هر روز زودتر از همه مقنعه‌ به سر به مهد آمدند.

تاریخ انتشار: 12:38 - دوشنبه 1404/08/5
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
مقنعه سفید

به گزارش اصفهان زیبا؛ اواسط مهرماه مادر یکی از بچه‌ها که خیاط خوبی بود کار دوختن مقنعه‌های بچه‌‌ها را به عهده گرفت. اول برای دخترهای پیش دو و بعد دخترهای پیش یک. یک روز صبح مبینا و نگار مثل هر روز زودتر از همه مقنعه‌ به سر به مهد آمدند.

سر حال و جذاب بهشان آمده بود. مدل مقنعه مثل مقنعه‌هایی که قبلاً دیده بودم نبود. سفید بود با نوار زرد رنگی که قسمت بالای سرش به شکل اریب دوخت و تزیین شده بود. ظاهراً بچه‌ها حسابی تغییر کرده بودند. یکی از مربی‌ها پوزخندی زد و گفت: «بچه‌ها شبیه بازیگرهای سریال یوزارسیف شده‌اند.» توی ذهن من اما تصویر دیگری می‌‌چرخید. بچه‌ها شبیه پرستارهای کوچولو شده بودند.

تا روزی که مقنعه بهار گم‌ شد؛ آن روز ظهر وقتی مادر بهار آمد، مقنعه گم شده بود. با مربی‌ها همه‌جا را گشتیم. توی کلاس‌ها، زیر میز و صندلی‌ها. توی حیاط زیر درخت سیب، روی تاب و سرسره و الاکلنگ. اما پیدا نشد. مثل اینکه آب شده بود و رفته بود توی زمین. بیشتر از همه وقتی ناراحت شدم که مادر بهار جلوی چشم مدیر و مربی‌ها ورژن دیگرش را نشانمان داد. فریادی که او سر بهار کشید همه‌مان را لرزاند. بهار کوچولو یک گوشه نشست و گوله‌‎گوله اشک می‌ریخت.

فکر کردیم احتمالاً مقنعه توی کیف یکی دیگر از بچه‌ها رفته باشد. شاید هم یکی از دخترها اشتباهی سر کرده. خوب که فکر کردم یادم آمد صبح وقتی نگار با مادرش آمده بود مقنعه را از سرش برداشته بود و به یکی از مربی‌ها داده بود. مربی‌ هم مقنعه را به من داد تا توی کیفش بگذارم.

اما از آنجایی که مدل کیفش هر روز یک شکلی بود من آن را روی چوب کلاسی آویزان کردم. کنار مقنعه آیدا و بعد تا شب از این‌که باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم عذاب وجدان گرفتم. دعا می‌کردم مقنعه پیش دختری باشد که پدر و مادر مسئولیت‌پذیر و متعهدی داشته باشد.

نذر کردم اگر مقنعه سفید بهار پیدا شود به بچه‌های مهد شیرینی بدهم. فردا خیلی زود مقنعه پیدا شد. مثل اینکه توی کیف آیدا جا مانده بود. حالا باید بهانه‌ای برای شیرینی دادن به بچه‌ها پیدا می‌کردم. تعدادشان را از مدیر پرسیدم.

«شیرینی همینطوری؟! یه مناسبتی باشه بهتره.» راست می‌گفت. پرسیدم: «چه مناسبتی؟» تقویم رومیزی را جلو کشید و گفت: «روز پرستار. تولد حضرت زینب علیها‌السلام» دلم لرزید. حالا مقنعه سفید برایم رنگ و بوی دیگری دارد. از بهار می‌پرسم می‌خواهد چه کاره شود؟ و وقتی ذوق می‌کند و می‌گوید پرستار تعجبی نمی‌کنم. برای او مثل من مقنعه مفهوم والاتری دارد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

16 − 10 =