شب یلدا برای بعضی‌ها طولانی‌تر است

حوالی ساعت دو صفحه گوشی‌ام را باز می‌کنم، سه تماس بی‌پاسخ! ساعت را می‌بینم. همان ساعتی که گرم صحبت کردن با بچه‌ها بوده‌ام. بچه‌ها دور طرح مادر که دامن قرمز ساتن پوشیده و گل‌های زرد فومی اکلیلی روی آن برق می‌زند جمع شده‌ بودند.

تاریخ انتشار: ۱۳:۲۸ - یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
شب یلدا برای بعضی‌ها طولانی‌تر است

به گزارش اصفهان زیبا؛ حوالی ساعت دو صفحه گوشی‌ام را باز می‌کنم، سه تماس بی‌پاسخ! ساعت را می‌بینم. همان ساعتی که گرم صحبت کردن با بچه‌ها بوده‌ام. بچه‌ها دور طرح مادر که دامن قرمز ساتن پوشیده و گل‌های زرد فومی اکلیلی روی آن برق می‌زند جمع شده‌ بودند.

دستهایشان را به هم داده بودند و «عمو زنجیرباف» می‌خواندند. عمویی که برایشان نخودچی و کشمش می‌آورد، پفیلا، چیپس، شکلات. عمویی که آجیل می‌آورد؛ موز، انار، هندوانه. کیک تولد و شمع … .
دامن گل‌گلی مادر را که تا روی زمین پایین آمده، می‌گیرند و مثل چتری روی سرشان می‌کشند. بعد دست‌هایشان را روی گل‌های زرد اکلیلی دامن مادر می‌گذارند و با خوشحالی می‌آیند طرفم.

مشت‌های کوچکشان را جلویم باز می‌کنند. توی دست‌هایشان نقطه‌‌های زردی برق می‌زند. دست‌هایشان را می‌گیرم و می‌گویم به من هم بدین! دست‌هایم را می‌گیرند. ذوق می‌کنند. می‌خندیم. بچه‌ها توی سروکله هم می‌زنند. بازی می‌کنند. به دست‌هایم نگاه می‌کنم. مثل دست بچه‌ها برق برقی و رنگی شده. دلم غنج می‌زند. چقدر مادر خوب است حتی وقتی تنها طرحی روی دیوار است. بعد از یلدا می‌گویند. رادین می‌گوید لَلدا که می‌شود مادرش یک چیزهایی که او اسمش را نمی‌داند می‌آورد و به او می‌دهد تا بخورد. آن وقت او سیر می‌شود.

سوالات توی ذهنم می‌چرخند. دوست ندارم سوال پیچش کنم. علامت سوال توی ذهنم بی‌جواب می‌ماند. زنگ می‌زنم به شماره‌ای که روی صفحه افتاده. کسی خواسته خبر بدهد مادری از فامیل که مدتی به علت آلودگی هوا و بیماری در بیمارستان بستری بوده فوت کرده. بی‌اختیار دلم می‌لرزد. یادم می‌آید که پیرزن را تازه آورده بودند توی بخش. بعد ذهنم می‌رود سمت بچه‌هایش و نوه‌هایش.

برای روز مادر که در خانه نبوده. لابد هر کاری کرده‌اند و به هر دری زده‌اند تا مادر را تا شب یلدا برسانند خانه و مثل هر سال دور هم باشند، مادر برایشان حرف بزند، پدر میوه پوست بگیرد، چایی تازه و لبوی داغ بخورند، تخمه بشکنند و گپی بزنند.
دست آخر هم هرکدام به سر خانه زندگی خودشان بروند. اما چه بد موقعی دست فلک و تقدیر ازلی می‌زند کاسه کوزه‌شان را می‌شکند. طوری که هیچ کاری نه از دست آن‌ها که از دست هیچ بنی‌بشری بر نمی‌آید.

در پایان مادر را در آخرین روزهای سرد پاییزی زیر بارش تند باران به دست خاک سرد و خیس می‌سپارند. حتما برای آن‌هایی که این شب‌ها بزرگتر‌هایشان را ندارند این دورهمی‌ها سخت و با دلتنگی همراه است، با بغض‌هایی در سینه و اشک‌هایی درچشم‌مانده و برای آن‌هایی که قدرت خریدشان پایین آمده، نمی‌توانند با دست پر به خانه‌هایشان بروند، شاید اصلا سقفی ندارند یا خانه‌ای، جایی تا سکنی کنند؛ آنهایی که هر شب برایشان یلدایی سرد و طولانی‌ است، یلدایی که انگار تمام نمی‌شود، یخش نمی‌شکند و آفتابش طلوع نمی‌کند.

به قول رادین برایشان لَلدایی است که مادرشان یک چیزهایی که اسمش را نمی‌داند به او می‌دهد که سیرش می‌کند. اما من که می‌دانم رادین دروغ می‌گوید. مثل همه روزهایی که تا می‌پرسم تغذیه‌ات؟ می‌گوید: «خوردم. سیر سیرم!» مگر می‌شود بچه شش ساله یک صبح تا ظهر سیر سیر باشد و فقط آب بخواهد.

صفحه گوشی‌ام تاریک می‌شود. سرم را به پنجره اتوبوس تکیه می‌دهم. باران تندتند به شیشه می‌خورد. آرزو می‌کنم یلدا فقط یک شب باشد، آن هم پر از دورهمی‌های صمیمی، ساده و دوست‌داشتنی.