به گزارش اصفهان زیبا؛ چشمهایم بهیکباره تیر کشید. چهرهام درهم شد و از گوشه چشمم، ننه آقا را دیدم که گوشه پرده در دستش هست و دارد زور میزند تا پرده را تا انتهای پنجره بکشد.
پتو را کشیدم روی صورتم و دوباره چشمهایم را بستم. ننه آقا ولکن ماجرا نبود و انگاری خروسش را هم سپرده بود که بیوقت و محل قوقولیقوقو کند.
یکنفس قوقولیقوقو کرد و چرت نیمهکارهام را پراند. ابروهایم، یکی کوه اورست شد و آن یکی هم مثل کوههای آنطرف روستا. نگاهی به ننه آقا کردم. جلوی سماور نشسته بود و چایی میریخت. خنده ریزی زد که شستم خبردار شد، کاری دستم دارد. خودم را به خنگی زدم و گفتم: «ننه آقا رحمت بیاد! دیروز کشیک بودم.»
دوباره پتو را روی سرم کشیدم و چشمهایم را روی هم گذاشتم. یکهویی چیزی به سرم خورد. همزمان صدای ننه آقا هم بلند شد: «پاشو پسر تنبل. از دیشب که اومدی همش خوابی.»
تا پتو را کنار زدم و نیمخیز شدم سمت ننه آقا، پرتقال از دستش رها شد و خورد توی سرم. سرم گیج رفت و دوباره به حالت غش خودم را توی تشک رها کردم. ننه آقا چهار دست و پایی کرد تا دستش به تلفن برسد.
«الان زنگ میزنم به بابات که بیاد تو رو از اینجا ببره. نخواستم تو بیای پیشم.» اسم بابا که آمد، انگاری برق سه فاز بهم وصل شد.
دقیقا مثل سربازی به سه شماره از جا بلند شدم و راست جلوی ننه آقا ایستادم. ننه آقا نگاهی کرد و گفت: «زود جمع کن تا هنوز همسایهها سر نرسیدند.»
نگاهی به پنجره کردم و چشمم به حیاط افتاد. چند تا زن وارد حیاط شدند. پتو و بالش را توی تشک چپاندم و خودم و آنها را در کسری از ثانیه، سربهنیست کردم. در را بستم. نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم که از خواب پاشدم.
در همین فکر و خیالها بودم که صدای یکی از زنها بلند شد: «حج خانم این کی بود که فرار کرد؟»ننه آقا با صدای آهسته گفت: «بیاین بشینین. نوهام از سربازی اومده.»
یکی از زنها گفت: «مریم پاشو کمک حجخانم کن.» تنم یخ کرد و دستوپایم به لرزه افتاد. انگاری توی برف، هندوانه خوردم. آینهشمعدان روی طاقچه بود. عکسم را دیدم. رنگم پریده بود. آب دهانم را قورت نداده بودم که چشمم به شلوارم افتاد.
همزمان صدای ننه آقا بلند شد. یکریز اسمم را صدا میزد. جوابش را دادم که گفت: «بیا کارت دارم.» بدبخت شدم. لباسهایم توی اتاق کناری بود. نگاهی به اتاق انداختم و دیدم جز آینه و شمعدان و یک صندوقچه چیز دیگری در اتاق نیست. در صندوقچه را باز کردم. همه پیژامههای آقاجان بود. دیشب هم ننه آقا یکی از همینها را بهم داده بود.
توی همین فکرها بودم که ننه آقا به مریم گفت: «دخترم پاشو برو این محمد رو صدا کن تا بیاد شناسنامه مو پیدا کنه.» دستهایم بالا رفت و خورد توی سرم. رد پرتقال دوباره درد گرفت. مریم خانم پشت در بود؛ اما جرئت جواب دادن نداشتم. چشمم به پنجره افتاد. پنجره را باز کرده و خودم را توی حیاط پرت کردم. پیژامه آقاجان به شیشه شکسته پنجره گیر کرد و پاره شد.
خودم را توی زیرزمین انداختم. فاصلهای نشد که صدای همسایهها آمد: «حج خانم جوش نزن. به مأمورها میگیم خودشون بیان در خونهتون.» از لای در زیرزمین دیدم که همسایهها رفتند و در را هم پشت سرشان بستند. از زیرزمین بیرون آمدم و خودم را توی اتاق ننه آقا انداختم. گذاشتم به سروصدا: «ننه چه خبرته؟ پیژامه آقاجان رو میدی پام کنم؛ بعد هی صدام میزنی؟» ننهآقا صدایش درنیامد. سر جایم خشک شدم؛ انگاری جن دیده بودم. مریم خانم سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخشید بد موقع مزاحم شدیم.»
نگاهی به ننهآقا کردم که چشم قلمبهای به من انداخت و گفت: «برو لباست رو عوض کن.» به زور خودم را جمع کردم و توی اتاق انداختم. قوتی برایم نمانده بود که لباسها را عوض کنم.
دوباره صدای ننه آقا بلند شد: «ننه، شناسنامهام نیست. بیا دنبالش بگرد، پیداش کن.» همینطور که داشتم لباس عوض میکردم، یادم آمد شناسنامه را روی طاقچه دیدم. از اتاق بیرون آمدم و رفتم سمت طاقچه.
صدای مریم خانم میآمد که داشت فیلمهای گوشیاش را نشان بیبی میداد. سریع شناسنامه را برداشتم و رفتم پیش ننه آقا. کنجکاو بودم بفهمم درباره چه حرف میزنند. ننه آقا تا چشمش به شناسنامه افتاد، گفت: «منو ببر مسجد تا رأی بدم ننه. توی کار درست که اینقدر دلدل نمیکنند.» مریم خانم گفت: «حجخانم قراره مأمورها خودشون صندوقهای سیار رو بیارن.»
ننهآقا چینی به چشمهایش انداخت و گفت: «اگه همینالان بمیرم و نتونم مثل بقیه رأی بدم چی؟» صد سالش بود و جوابی نداشتم که بگویم. نشستم تا پشتم سوار شود. دستهایش را محکم دور گردنم حلقه زد. تمام زورم را دادم به پاهایم و از زمین بلند شدم. دوباره رد پرتقال تیر کشید.
برگرفته از کتاب «مادران میدان جمهوری»، روایتی مادرانه از دعوت به انتخابات، به قلم مریم برزویی