حس ناشنوایی خاصی پیدا میکردم و سینما و آن پرده جادویی به چشمم نمیآمد. بعد سینما عصر جدید اضافه شد و خیلی بعدتر سینمای سالها تعطیلِ شهرما (سینما استقلال) باز شد. نمیدانم چرا تعطیل بود؛ اما تا جایی که میدانم تا مدتها بزرگترین سالنِ سینمای ایران همین سینما استقلال بود. سینمای تعطیلِ دیگری هم داشتیم: سینمای شهرداری. سینمایی که شاید برای من کشفِ مفهوم سینما بود. تا سال هشتاد و پنج به آنجا نرفته بودم. درست یادم نیست، شاید همانوقتها هم تعطیل بود. دلیلِ تعطیل بودنِ این یکی را هم نمیدانم. تابستان بود که کیارستمی به اراک آمد و ما در این سینمای متروک و کنار گذاشتهشده «زندگی و دیگر هیچ» و «ایبیسی آفریقا» را دیدیم. کیارستمی برایمان حرف زد و جادوی سینما با من تا خیابان پامچال و خانه آمد. مردم اراک خیلی اهل سینما رفتن نبودند. سینما رفتن تفریحِ ما- در دهه هفتاد- یا لااقل آنهایی که من میشناختم نبود. یکبار با بچههای مدرسه و معلمهایمان به سینما فرهنگ رفتیم، پفک خوردیم و فیلم دیدیم. فیلمی که چیزِ زیادی از آن جز بازیِ فرامرز قریبیان یادم نیست. تنها جشنواره فیلمی که به شهر من میرسید، جشنواره رشد بود. با معلمها و ناظم مدرسه برای دیدنِ فیلمها میرفتیم و من نمیدانستم که در ادامه تکنولوژیآموزشی میخوانم و به فیلمهای آموزشی میرسم. از همان جشنواره هم چیز زیادی جز تصویر چند شاگرد مدرسهای و چند مدرسه روستایی و عشایری یادم نیست. با خواهرهایم «گیلانه»، «خیلی دور خیلی نزدیک» و «وقتی همه خوابیم» را در سینما فرهنگ و عصر جدید اراک دیدم. شاید عصر ِیک روز بهاری بود که رفتیم فیلم آقای بیضایی را ببینیم. تجربه دیدنِ «وقتی همه خوابیم» هنوز هم برایم تصویری از مخاطبانِ سینماست و علاقه و سلیقه آنها. مردم در صف ایستاده بودند تا فیلمِ «چارچنگولی» را ببینند. من، خواهرم و یک نفر دیگر «وقتی همه خوابیم» را دیدیم. وقتی همه خوابیم، آدمها صف میکشند تا «چارچنگولی» ببینند و سینما که لااقل برای خیلی از ما لذتِ نابِ بیکرانی است که ربط چندانی به چارچنگولیها ندارد. دبیرستانی بودم که یک روز عکسی از رخشان بنیاعتماد را روی جلد یک کتاب در کتابفروشی طلوعِ خیابان نیسانیان دیدم. کتاب را خریدم. روی جلد آن نوشته شده بود: بانوی اردیبهشت- زاون قوکاسیان. آن موقع نمیدانستم که بعدا زاون را میبینم و چشم انتظار میمانم تا از اتریش برگردد. نمیدانستم که زاون برمیگردد؛ اما «حرفهای ما هنوز ناتمام… تا نگاه میکنی وقتِ رفتن است»1. نشد که حرف بزنیم و زاون خیلی زود رفت. خیلی از فیلمهای عزیزِ زندگی را روی صفحه کوچک لپتاپ دیدم. بختِ دیدنِ آنها روی پرده سینما نبود. تنها فرصتی که میماند برای دیدنِ فیلم خوب روی پرده چند جشنواره و فیلم خارجی بود. بعد از دوره انجمن سینمای جوانان در اراک و دوره فیلمسازی در مسیر تالار هنر اصفهان فیلم پرتره کوتاهی ساختم که در خانه اندیشمندان علوم انسانی به نمایش درآمد. چه لذتی داشت تماشای فیلم در سکوتِ تماشاگران. سینما یعنی همین: خنده وسکوت همه تماشاگران و تجربه تماشا در کنارِ هم.باید از زاون بیشتر بنویسم. من در سال 92 از تهران تا اصفهان برای شرکت در کلاسهای «فیلمسازی در مسیر» تالار هنر میرفتم. چرا؟ چون به برکتِ حضور زاون میشد فیلم دید، حرف زد و یاد گرفت. «آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود»2: زاون بود و در کنار هم فیلم میدیدیم: «اون شب که بارون اومد»، «قلعه»، «تهران پایتخت ایران است»، «ندامتگاه»، «تهران پایتخت ایران است»، «تنهایی اول»، «یار در خانه»، «هیولای درون»، «گفتگو با سایه»، «کوچه پاییز»، «زنده باد»، «سردیِ آهن»، «حاج مصورالملکی»، «در کوچههای عشق»، «مرثیه گمشده»، «آخرین دیدار با ایران دفتری»، «این فیلمها رو به کی نشون میدین؟»، «کهریزک (اتاق 202)» و… زاون بود و کامران شیردل از تجربههای فیلمسازیاش میگفت. زاون بود و خسرو سینایی که از فیلمهایش حرف میزد. زاون بود و ناصر تقوایی که از تجربههایش میگفت. زاون بود و رخشان بنیاعتماد که از مستند میگفت. زاون بود و ما دورهم بودیم. ما که دل بسته بودیم به سینما بیهیچ چشمداشتی،سینمایی که رؤیا بود. از کلمههای پازولینی در کتابِ «پازولینی اززبان پازولینی» کمک میگیرم: «وقتی سینما را رویاگون خواندم، در پی تعریفی قطعی و نهایی نبودم، منظورم فقط این بود که بگویم تصویر از واژه رویاییتر است. رؤیا مقولهای سینمایی است، نه ادبی؛ حتی تصویر یک صدا مانند غرش رعد هم در آسمان ابرآلود بسی اسرارآمیزتر از شاعرانهترین توصیفهایی است که یک نویسنده ارائه میدهد. نویسنده گاه میتواند عنصر رؤیایی را با تقلای زبانی پیچیدهای خلق کند؛ در حالی که سینما صداها را به سادگی تمام منعکس میکند و به رنگ و لعاب نیاز ندارد. کافی است تصویر آسمان ابری را برداریم و روی آن صدای غرش رعد بگذاریم تا واقعیت با تمام جلا و جذبهاش نمودار شود.» جادوی سینما یعنی آن روبهرو روی پردهای که میبینی، زندگی دیگری جریان دارد، کسی مثل تو آن روبهرو غصه دارد، خشمگین است، گریه میکند، دلتنگ است و قصههای خودش را دارد و سینما که زبان همه ماست. زبان فیلم را به هرحال همه با هر زبان و فرهنگی در نهایت درک میکنیم. سینما که وقتی از سالن چهارسو بیرون میآیی با تو به خیابان میآید و فیلمی که در پیادهروی شبانه تا خانه ادامه پیدا میکند. فیلم که در وجودت تهنشین میشود، چشمهایت را میبندی و در خواب نسخه دیگری از آن را میسازی. سینما که اگر نباشد زندگی خالی است.
1.قیصر امینپور
2.همان