به گزارش اصفهان زیبا؛ این یک «دانشآموزنویسی» است، نه «مدیرنویسی». همیشه از دِل گپوگفت با دانشآموزی، روایتی جوانه میزند و میشود «مدیرنویسی». اینبار قلم خود دانشآموز جوانه زده، خودش آبیاریاش کرده و به ثمر نشسته است؛ میوهاش را منِ مدیر هم چشیدهام. بگذریم از مقدمه.
اصل مطلب این است که دورشدنم از دانشآموزان توی دیماه، گردنِ امتحانات است. آنها با کولهباری از آنچه در ذهن دارند، از خانه و کتابخانه تا مدرسه اینور و آنور میکِشند، مینشینند سر جلسه امتحان و بار را خالی میکنند روی برگه امتحانی که دستبالا یکماه دیگر بایگانی میشود و بعید است کسی یادش بماند در آن برگهها، از چه ذهن پریشانحالی، چهها نوشتهشده. اما قصه امتحان نگارش کمی فرق میکند. اینجا هم دانشآموز مینویسد؛ اما نه آنچه در ذهن، توی دو روز جمع کرده؛ او تولید متن میکند. هرآنچه او تا هفدههجدهسالگی با خود میکشیده، بازآفرینی میکند. در چه؟ در پیشنهادهایی که معلم نگارش برای بازآفرینی متن چهاردهنمرهای گذاشته و او «من کیستم؟» را انتخاب میکند.
امتحان تمام شد. دانشآموز دوازدهمی برگه امتحانش را تحویل داد و پیشنویسش را رو به من گرفت و گفت: «آقا، این رو توی امتحان نوشتم. بخونید و نظرتون رو بگید.»
«من کیستم؟ خودم هم نمیدانم. آینه هم دیگر من را نمیشناسد. خیلی وقت است گم شدهام؛ مثل کودکی در فرودگاه… دوست دارم پیدا شوم؟ دوست دارم نگهبان فرودگاه دستم را بگیرد و همراهانم را صدا بزند؟… شاید دیگر علاقهای به پیداشدن ندارم… اما من کِه بودم که اصلا تابهحال خودم را نشناختم؟ بیشتر مواقع از اسم و سن برای معرفی خودمان استفاده میکنیم؛ ولی روح ما را کسی میشناسد؟ ما روح کمتر کسی را میشناسیم. روح ما… درون ما کسی است که هیچوقت معرفی نمیشود… او پشت جسم ما پنهان شده است و خودش هم میخواهد کمتر او را بشناسند. شاید خجالت میکشد؛ آنقدر خجالتی که گاهی خودش را از خودمان هم پنهان میکند؛ ولی چشم دریچه روح است. میگویند انسان که عاشق میشود، به چشمهای معشوق زیاد نگاه میکند. ما معشوق را بیشتر از خودش میشناسیم؛ زیرا روح او را میبینیم. روح کوچک او دیگر از ما خجالت نمیکشد تا خودش را پنهان کند… شاید بهتر باشد روح کوچکمان را در آینه ببینیم. شاید بهتر باشد بیشتر به چشمان خود نگاه کنیم… .»
نصف روز است که این بازآفرینی با دستخط ریز را از روی کاغذ آپنجِ پیشنویس، خواندهام و به چشمهای خودم زُل زدهام. در خودم چه میبینم؟ من کیستم؟ آیا روح منِ مدیر از جسمِ منِ مدیر مدرسه خجالت میکشد که خودش را نشان بدهد؟ سهباره و چهارباره خواندم نثرش را. آیا من علاقهای به پیداکردن آنچه هستم، دارم؟ نکند سیاوش راست میگفت و هر صبح نقاب «مدیر» به صورت میزنم و راهی مدرسه میشوم؟ راستی! چرا بیستونه سال است اینقدر جدی به «کِه هستم؟» فکر نکردهام؟